«اینجا چیکار میکنی؟!»
پسرک ترسیده گل درخشان رو محکم به سینهاش چسبوند و چشمهای درشتشدهاش رو، به نگاه شکارچی دوخت؛ امّا صدایی از حنجرهی پسر بیرون نیومد!
عصبی اخمهاش رو تو هم کشید و با صدای بلندی گفت: «هی! چرا جواب نمیدی؟»
پسر مومشکی چشمهای خیس از اشک و معصومش رو بالا آورد و بهسختی بغض گیرکرده داخل گلوش رو، قورت داد.
بهآرومی انگشتهای ظریفش رو بالا آورد و روی حنجرهاش گذاشت و بعد از چند بار لمس اون نقطه، سری به نشونهی منفی تکون داد. تهیونگ با فهمیدن منظور پسر، شوکه کمانش رو پایین آورد و لب زد: «تو... نمیتونی حرف بزنی؟!»
پسر مومشکی دوباره سری به نشونهی منفی تکون داد و باز هم گل رو به سینهاش فشرد. تهیونگ بهخوبی میدونست اون گل میتونه آرزوها رو برآورده کنه؛ گلی که تهیونگ به دستور پدرش ازش محافظت میکرد و تا به الان، کسی نتونسته بود تصرفش کنه!
اما پسر مقابلش که معصومانه روی دو پا نشسته و با امید فراوان گل رو به سینهاش میفشرد، باعث شد با ناراحتی لبهاش رو پوت کنه. شاید هم باید اجازه میداد اون گل رو برداره؟!
«بلند شو، کمکت میکنم فرار کنی!»
❘ #Vers ❘ #Imagine ❘ #Atena ❘
⊹𖡡 @TK_land 𓂃⊹₊•˖
پسرک ترسیده گل درخشان رو محکم به سینهاش چسبوند و چشمهای درشتشدهاش رو، به نگاه شکارچی دوخت؛ امّا صدایی از حنجرهی پسر بیرون نیومد!
عصبی اخمهاش رو تو هم کشید و با صدای بلندی گفت: «هی! چرا جواب نمیدی؟»
پسر مومشکی چشمهای خیس از اشک و معصومش رو بالا آورد و بهسختی بغض گیرکرده داخل گلوش رو، قورت داد.
بهآرومی انگشتهای ظریفش رو بالا آورد و روی حنجرهاش گذاشت و بعد از چند بار لمس اون نقطه، سری به نشونهی منفی تکون داد. تهیونگ با فهمیدن منظور پسر، شوکه کمانش رو پایین آورد و لب زد: «تو... نمیتونی حرف بزنی؟!»
پسر مومشکی دوباره سری به نشونهی منفی تکون داد و باز هم گل رو به سینهاش فشرد. تهیونگ بهخوبی میدونست اون گل میتونه آرزوها رو برآورده کنه؛ گلی که تهیونگ به دستور پدرش ازش محافظت میکرد و تا به الان، کسی نتونسته بود تصرفش کنه!
اما پسر مقابلش که معصومانه روی دو پا نشسته و با امید فراوان گل رو به سینهاش میفشرد، باعث شد با ناراحتی لبهاش رو پوت کنه. شاید هم باید اجازه میداد اون گل رو برداره؟!
«بلند شو، کمکت میکنم فرار کنی!»
❘ #Vers ❘ #Imagine ❘ #Atena ❘
⊹𖡡 @TK_land 𓂃⊹₊•˖