- الو حاجی؟ فک کنم مامانم مُلده! صداش میتُنم جَباب نمیده!
روح از تن امیرحافظ پرکشید. یزدان بود، برادر زادهی چهارسالهاش.
- چی میگی یزدان؟
- آنا سرفه میتَرد، بعدم خوابید بیدار نشد، مُلد؟ مثل مامان بزرگ؟
نفهمید چهطور خودش را از طلافروشی و میان مشتریان بیرون کشید و در پاساژ به سمت پارکینگ دوید.
- خدانکنه پسرم، برو صداش بزن به من بگو چهطوره، خب؟
پسرک بغض داشت.
- آنا؟ آنا چشاتو باز تُن منو ببین، آنا بستنی میخولی؟
سوار ماشین شد و احساس میکرد هر آن ممکن است سکته کند. فکر اینکه چه بلایی سر آناشید آمده داشت روانیاش میکرد.
- نفس میکشه یزدان؟ ببین آنا نفس میکشه؟
آرام جواب داد:
- داره نفس میتِشه، لباسم تنش نیست، شیمَکِش داغه!
دستهایش دور فرمان مشت شد. روز قبل دیدهبود که چند عطسه و سرفه کرد، خیال نمیکرد سرماخوردگی نابههنگام اینطور تب به تنش بنشاند.
- دارم میام یزدان، نترسیا، مامانت مریض شده تب کرده، چیزی نیست پسرم.
- نه حاجی نمیتَلسَم، میخوام تا زنده نشده دَعبام تُنه یه بستنی بخولم.
پسرک شکمو در همهحال به فکر خوراکی بود. به خانهی آنها رسید و پلهها را دوتا یکی بالا رفت. در زد.
- یزدان باز کن، منم.
با صورتی پر از اثرات شکلات و بستنی در را برای عمویش باز کرد و اشاره به اتاق کرد.
- آنا هنوز زنده نشده حاجی. چی تار بُتُنیم؟!
نفس امیرحافظ داشت بند میآمد. خیلی وقت بود که فهمیدهبود نبض حیاتش کیست. امانتی که برادرش به او سپردهبود، آناشید!
کافی بود آخ بگوید تا قلب امیرحافظ تیر بکشد. حالا دیدنش در آن حال، درحالیکه یک سوتین توری سفید به تن داشت و بلوزش را در آن حال از تن در آوردهبود و شرت مشکی رنگی که تا وسط رانهایش بود، با پوست سرخ شده و عرقهای نشسته بر پیشانیاش، نه تنها نگرانیاش را صد چندان کرده، بلکه حسهای مردانهاش را هم با شدت زیادی بیدار کرد.
بزاقش را بلعید و جلو رفت. چشم گرفتن از تن او سخت بود اما سعی کرد نگاهش جز از صورت آناشید جایی نرود.
کنار تخت نشست و دستش را مردد روی پیشانیاش گذاشت. داشت در تب میسوخت.
- یا علی! آناشید؟ آناشید پاشو باید بریم دکتر.
و همان حین ملحفهای نازک روی تن نیمه عریان او کشید.
جوابش تنها نالهای خفه بود.
- پاشو داری تو تب میسوزی، میتونی بیدار شی؟
چشمهایش را به سختی باز کرد و نالید.
- نمی...تونم... حا...جی...
ناچار خودش دست به کار شد. مانتو و شلوار تنش کرد و هرلحظه برافروختهتر میشد. او را روی دستهایش بلند کرد و از فکرش گذشت کاش زیر دوش آب سرد میرفت تا این حس سرکش کمی آرام میگرفت. این هورمونهای مردانهای که ذهنش را مختل کردهبود...
- یزدان کاپشنتو بپوش دنبالم بیا.
- بستنی نخولم؟!
- نه، بسه دیگه، توام مریض میشی.
آناشید صورت به سینهی امیرحافظ چسباند و نفسهای داغش حتی از روی پیراهن هم او را سوزاند.
باید بگم، باید بگم میخوامش، باید بهش بگم دیگه نمیتونم شبامو بدون حضورش سر کنم. من... با همهی وجود این زنو میخوام.
حاج امیرحافظ کُهبُد، بزرگِ بازار طلای تهران، بعد از مرگ برادر کوچیکترش، میشه قیم پسر کوچولوی برادرش و طی تمام این سالها، جلوی خودش و حسی که از قبل به آناشید داشته رو میگیره اما... از یکجایی به بعد... این حس دیگه قابل کنترل نیست😁🤭🥵
ازدواج آناشید با برادرشوهر سابقش که مرد گرمیه و...♨️
توجه: این رمان دارای صحنههای باز زناشویی میباشد و مناسب تمامی سنین نیست🔞
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
حاج امیرحافظ کُهبُد، یه مرد غیرتی و 32 ساله، بزرگ بازار طلای تهران، در شرف طلاق از همسر اولشه و در همین حین مجبور میشه برای پوشش دادن اتفاقی که برای دختری بیپناه افتاده و از قضا نامزدِ برادرِ گم شدهاش بوده، صیغهاش کنه!!!!
سراسر هیجان با 550 پارت توی کانال🔞♨️
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
روح از تن امیرحافظ پرکشید. یزدان بود، برادر زادهی چهارسالهاش.
- چی میگی یزدان؟
- آنا سرفه میتَرد، بعدم خوابید بیدار نشد، مُلد؟ مثل مامان بزرگ؟
نفهمید چهطور خودش را از طلافروشی و میان مشتریان بیرون کشید و در پاساژ به سمت پارکینگ دوید.
- خدانکنه پسرم، برو صداش بزن به من بگو چهطوره، خب؟
پسرک بغض داشت.
- آنا؟ آنا چشاتو باز تُن منو ببین، آنا بستنی میخولی؟
سوار ماشین شد و احساس میکرد هر آن ممکن است سکته کند. فکر اینکه چه بلایی سر آناشید آمده داشت روانیاش میکرد.
- نفس میکشه یزدان؟ ببین آنا نفس میکشه؟
آرام جواب داد:
- داره نفس میتِشه، لباسم تنش نیست، شیمَکِش داغه!
دستهایش دور فرمان مشت شد. روز قبل دیدهبود که چند عطسه و سرفه کرد، خیال نمیکرد سرماخوردگی نابههنگام اینطور تب به تنش بنشاند.
- دارم میام یزدان، نترسیا، مامانت مریض شده تب کرده، چیزی نیست پسرم.
- نه حاجی نمیتَلسَم، میخوام تا زنده نشده دَعبام تُنه یه بستنی بخولم.
پسرک شکمو در همهحال به فکر خوراکی بود. به خانهی آنها رسید و پلهها را دوتا یکی بالا رفت. در زد.
- یزدان باز کن، منم.
با صورتی پر از اثرات شکلات و بستنی در را برای عمویش باز کرد و اشاره به اتاق کرد.
- آنا هنوز زنده نشده حاجی. چی تار بُتُنیم؟!
نفس امیرحافظ داشت بند میآمد. خیلی وقت بود که فهمیدهبود نبض حیاتش کیست. امانتی که برادرش به او سپردهبود، آناشید!
کافی بود آخ بگوید تا قلب امیرحافظ تیر بکشد. حالا دیدنش در آن حال، درحالیکه یک سوتین توری سفید به تن داشت و بلوزش را در آن حال از تن در آوردهبود و شرت مشکی رنگی که تا وسط رانهایش بود، با پوست سرخ شده و عرقهای نشسته بر پیشانیاش، نه تنها نگرانیاش را صد چندان کرده، بلکه حسهای مردانهاش را هم با شدت زیادی بیدار کرد.
بزاقش را بلعید و جلو رفت. چشم گرفتن از تن او سخت بود اما سعی کرد نگاهش جز از صورت آناشید جایی نرود.
کنار تخت نشست و دستش را مردد روی پیشانیاش گذاشت. داشت در تب میسوخت.
- یا علی! آناشید؟ آناشید پاشو باید بریم دکتر.
و همان حین ملحفهای نازک روی تن نیمه عریان او کشید.
جوابش تنها نالهای خفه بود.
- پاشو داری تو تب میسوزی، میتونی بیدار شی؟
چشمهایش را به سختی باز کرد و نالید.
- نمی...تونم... حا...جی...
ناچار خودش دست به کار شد. مانتو و شلوار تنش کرد و هرلحظه برافروختهتر میشد. او را روی دستهایش بلند کرد و از فکرش گذشت کاش زیر دوش آب سرد میرفت تا این حس سرکش کمی آرام میگرفت. این هورمونهای مردانهای که ذهنش را مختل کردهبود...
- یزدان کاپشنتو بپوش دنبالم بیا.
- بستنی نخولم؟!
- نه، بسه دیگه، توام مریض میشی.
آناشید صورت به سینهی امیرحافظ چسباند و نفسهای داغش حتی از روی پیراهن هم او را سوزاند.
باید بگم، باید بگم میخوامش، باید بهش بگم دیگه نمیتونم شبامو بدون حضورش سر کنم. من... با همهی وجود این زنو میخوام.
حاج امیرحافظ کُهبُد، بزرگِ بازار طلای تهران، بعد از مرگ برادر کوچیکترش، میشه قیم پسر کوچولوی برادرش و طی تمام این سالها، جلوی خودش و حسی که از قبل به آناشید داشته رو میگیره اما... از یکجایی به بعد... این حس دیگه قابل کنترل نیست😁🤭🥵
ازدواج آناشید با برادرشوهر سابقش که مرد گرمیه و...♨️
توجه: این رمان دارای صحنههای باز زناشویی میباشد و مناسب تمامی سنین نیست🔞
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
حاج امیرحافظ کُهبُد، یه مرد غیرتی و 32 ساله، بزرگ بازار طلای تهران، در شرف طلاق از همسر اولشه و در همین حین مجبور میشه برای پوشش دادن اتفاقی که برای دختری بیپناه افتاده و از قضا نامزدِ برادرِ گم شدهاش بوده، صیغهاش کنه!!!!
سراسر هیجان با 550 پارت توی کانال🔞♨️
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0