رازِ دِلبَند(شیرین نورنژاد)


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


❁﷽❁
🌱 شیرین نورنژاد

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛4🌜
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat




🍃دآٰمـــان🍃
#پارت_چهار


چند لحظه با دلسوزی نگاهش کرد.
اما بلافاصله چشم بست:

_ برو ماهور... همینجوری زندگی من گوهه، تو بیشتر گند نزن بهش! برو منم هفته آینده میام واسه کارای طلاقمون.

خواست دهان باز کند که عماد بلافاصله نطقش را کور کرد:

_ گوش بده ماهور، تو هنوز جوونی... میتونی بعد من ازدواج کنی و بچه‌دار بشی... میتونی خوشبخت بشی دخترِ خوب!
برات ماشین میگیرم برگرد روستا.

باوجود آن که قول داده بود جلویش گریه نکند اما نتوانست... دردِ قلبش نمی‌گذاشت.
بی‌تابی برای دیدنِ فرزندش نمی‌گذاشت...
سینه‌هایی که درد می‌کردند و شیر داشتند نمی‌گذاشتند...

با گریه سری به طرفین تکان داد و نالید:

_ بچمو بده تا برم...

عصبی تقریبا فریاد زد:

_ کدوم بچه لعنتی؟ هان؟ میگم اون بچه منه!
از اول هم قرار بود حامله بشی و بچه رو بدی به من! چی تغییر کرده که یه لنگه پا پاشدی اومدی تهرون

با درد جواب داد:

_ نمیدونستم! نمیدونستم عوضی... من از قرار شما و بابام خبر نداشتم... خودت میدونی خبر نداشتم عماد!

صدایش را پایین آورد و توپید:

_ الان که فهمیدی؟! الان که خبردار شدی بابات جای بچه پول گرفته! واسه چی موندی؟ پاشو برو دیگه...

با گریه روی زمین خاکی نشست و نالید:

_ سینه هام شیر داره... بچم شیر می‌خواد... امیر علیم گرسنشه... کجا برم بدون بچه‌ام؟!

چند ثانیه با دلسوزی نگاهش کرد.
او هم قربانیِ زندگی نکبت‌بار او و آیدا شده بود...
اما کاری هم نمی‌توانست برایش بکند.

مقابلش روی زمین نشست و سعی کرد آرام‌اش کند.

_ ماهور گوش بده به من! نزدیک پنجاه‌نفر آدم داخل این خونه‌ان که همه خیال می‌کنن امیرعلی بچه‌ی منو آیداست! احدی از اصل ماجرا خبردار بشه حیثیت من میره به باد، میفهمی؟ گند نزن به اعتبار من پاشو برو روستا من فردا میام باهم حرف بزنیم. حرف گوش کن دختر...

نمی‌فهمید.
دلتنگی مجاب فکر کردن برایش نمی‌گذاشت.

دست‌هایش را روی هم دو گوش‌اش گذاشت و با گریه نالید:

_ من بدون بچم جایی نمیرم... بچمو بهم پس بده میرم گورمو گم می‌کنم!

https://t.me/+RKD-Wiw3imJhODk0
https://t.me/+RKD-Wiw3imJhODk0


#پارت_۱
#پارت_واقعی

انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین !

پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام .
.
صدای پای نگهبان ها می آید
پیدا میکردند مرا ....
باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد ....
تهدیدم میکرد که یزدان می آید .
که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند .

× پیدات کردم موش کوچولو

سر بالا می اورم
چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم

_ ل...لطفا من...منو نبر

میخندد
صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد

× پیداش کردم دزد عمارتو !

دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند

× میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟

هق میزنم
از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم

_ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو

مرا میکشاند
به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند

کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید

× نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته !

کنایه میزد
یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود .
با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد .

خانم بزرگ به ایوان می آید
عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید

× بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟!
باز اومدی دزدی ؟

_ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم .

به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید

× بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره

https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
نمیدانم چه قدر طول میکشد
یا اینکه اکنون روز است یا شب ...
پلک هایم روی هم افتاده اند .
اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را .
او خاص ، راه میرود
قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند

پلک میگشایم
تار میبینم

مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه .
اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ...
میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده .

ابروهای مشکی اش را در هم میکشد
و بالاخره ، لب باز میکند

+ باز چیکار کردی نبات ؟

هق میزنم
_ ی...یزدان خان !
م..من ندزدیدم .

پورخند میزند
میدانم باورش نمیشود
+ به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟!

فریاد میزند
+ دلت تنگ شده نه ؟!
جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟

هق میزنم
_ ن..نکردم م...من

+ لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری !

من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ...
من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم
من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام
من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم ..

زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد
او میزند
از حال میروم
فریاد میزنم بی صدا
جان میدهم
و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید

× نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx
https://t.me/+hxaBv7gafzU0ZTgx

زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره
دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺

❌❌توجه کنید که این بنر پارت اول رمان هست


-بالا و پایینت و با روغن ماساژ بدم آقا؟!



تیشرتش را از تن بیرون کشید و هشدار داد:
-تو یه وجبی نه حق داری نزدیکِ بالای من شی، نه پایینم که از کار انداختیش.


شلوارش را که در آورد خجول سر پایین انداختم‌.
-ماساژ بدم خوب می‌شیا...


پوزخندی زد.
-از راه دور ماساژ بدی؟! لابد عضلاتِ منم شعورشون برسه با نوازشِ نگاهت آروم بگیرن، ها؟!



زیر لب غر زدم و چند فحش نثارش کردم.


باز یکی دیگر اعصابش را خورد کرده بود و او می‌خواست به سکس نداشتنمان خورده بگیرد.
-نخیر! دارم می‌گم میام می‌مالمت دیگه. از دور چیه؟!



روی تخت دراز کشید و ملافه‌ اش را روی تن برهنه‌ش مرتب کرد.
-دست شما درد نکنه به اندازه کافی کمر درد دارم. اجازه بده دم و دستگاهم سالم بمونه.


اخمی از ندانستن کردم.
-دم و دستگاهت؟!



عضلاتش گرفته بود.
کمر درد داشت و آن یکی مشکل چه بود دیگر؟!
- کمتر وزنه بزن خب. همه‌ی اینا از ورزشه.



با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید.
-یا خودِ خدا... من چی با خودم فکر کردم تو رو گرفتم؟! ورزش؟ ورزش نبود انرژیم و خالی کنم که تو الان سالم نبودی، واسه من بلبلی کنی حالمم خراب‌تر کنی.



برو بابایی گفتم و از داخل کشور روغنِ ماساژ که چند شب پیش خرید و تهش موفق نشد روی تنم بریزد را بیرون کشیدم.
-. انقدر غر نزن‌. دارم می‌رم تراپی دیگه. نمی‌بینی چقدر خوب شدم؟ یادته اوایل دستمم نمی‌تونستی بگیری؟! الانم هیچی نگو تا خوب بمالمت عضله‌هات وِل کنه.



می‌شناختمش دیگر...
تمام بدقلقی‌هایش برای رابطه نداشتنمان بود.


پریشب وسطِ کار ضد حال زده بودم و این تندخویی‌اش ترکش‌های همان رابطه‌ی ناکام مانده بود.
-اون‌جوری می‌گی می‌مالمت از چشام می‌زنه بیرون نادی!


لبی با زبان تر کرد و رنگ نگاهش پر شد از شهوت.
-با سی سال سن، شبیه هوَلا شدم.



در روغن را باز کردم و چند قطره‌ای روی قفسه‌ی سینه‌اش چکاندم.
-آخه درست حرف نمی‌زنی که بفهمم چخبره. چی از چشات می‌زنه بیرون؟



دستان ظریفم روی سینه‌های پهن و عضلانی‌اش نشست.
-آخ خدا لعنتت کنه! فکر کن اینا حلقه شن دورش.


آرام لبخند زدم.
از درد به هذیان رسیده بود.


خم شدم و پر عشق بوسه‌ای رویِ خط عمیق قفسه‌ی سینه‌اش زدم.
-قربونت برم. یه کم بخواب خوب می‌شی.



خواستم صاف بایستم که مرا روی خود کشید.
-ببین یه امروز و راه بیا. می‌خوای عملی بگم از چشام می‌زنه بیرون یعنی چی؟!


تمام لباسم را چرب کرد پسره‌ی خیره‌سر.
اما صدای خمار و بدن سفت و سخت شده‌اش مرا به خود آورد.

هر بار همین وضع را داشتیم.
-کیاشا تراپیستم گفته الان زوده. من خیلی بچه‌ام!



جایمان را عوض کرد و خودش رویم خیمه زد.
-تراپیستت و عوض می‌کنم فدای چشات.


لحنِ پر از خواستنش بر ترسم افزود‌.
-من آماده نیستم‌. ببین...


با نشستن دستش رو بدنم حرف در دهانم ماسید.
-آماده‌ای که قربونت. بیشتر از این؟! تو دخالت نکنی خودش لیز می‌خوره می‌ره. اصلا آمادگی نمی‌خواد.


تا خواستم مخالفت کنم دستش زیرِ شورتم رفت و...

https://t.me/+S7VsaI9NIpZhMTY0
https://t.me/+S7VsaI9NIpZhMTY0
https://t.me/+S7VsaI9NIpZhMTY0
https://t.me/+S7VsaI9NIpZhMTY0
https://t.me/+S7VsaI9NIpZhMTY0
https://t.me/+S7VsaI9NIpZhMTY0

#پارت‌واقعی   #ازدواج‌اجباری #بزرگسال🔥🔞


- الو حاجی؟ فک کنم مامانم مُلده! صداش می‌تُنم جَباب نمیده!

روح از تن امیرحافظ پرکشید. یزدان بود، برادر زاده‌ی‌ چهارساله‌اش.

- چی می‌گی یزدان؟

- آنا سرفه می‌تَرد، بعدم خوابید بیدار نشد، مُلد؟ مثل مامان بزرگ؟

نفهمید چه‌طور خودش را از طلافروشی و میان مشتریان بیرون کشید و در پاساژ به‌ سمت پارکینگ دوید‌.

- خدانکنه پسرم، برو صداش بزن به من بگو چه‌طوره، خب؟

پسرک بغض داشت.

- آنا؟ آنا چشاتو باز تُن منو ببین، آنا بستنی میخولی؟

سوار ماشین شد و احساس می‌کرد هر آن ممکن است سکته کند. فکر این‌که چه بلایی سر آناشید آمده داشت روانی‌اش می‌کرد.

- نفس می‌کشه یزدان؟ ببین آنا نفس می‌کشه؟

آرام جواب داد:


- داره نفس می‌تِشه، لباسم تنش نیست، شیمَکِش داغه!

دست‌هایش دور فرمان مشت شد. روز قبل دیده‌بود که چند عطسه و سرفه کرد، خیال نمی‌کرد سرماخوردگی نابه‌هنگام این‌طور تب به تنش بنشاند.

- دارم میام یزدان، نترسیا، مامانت مریض شده تب کرده، چیزی نیست پسرم.

- نه حاجی نمی‌تَلسَم، میخوام تا زنده نشده دَعبام تُنه یه بستنی بخولم.

پسرک شکمو در همه‌حال به فکر خوراکی بود. به خانه‌ی آن‌ها رسید و پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت. در زد.

- یزدان باز کن، منم.

با صورتی پر از اثرات شکلات و بستنی در را برای عمویش باز کرد و اشاره به اتاق کرد.

- آنا هنوز زنده نشده حاجی. چی تار بُتُنیم؟!

نفس امیرحافظ داشت بند می‌آمد. خیلی وقت بود که فهمیده‌بود نبض حیاتش کیست. امانتی که برادرش به او سپرده‌بود، آناشید!

کافی بود آخ بگوید تا قلب امیرحافظ تیر بکشد. حالا دیدنش در آن حال، درحالی‌که یک سوتین توری سفید به تن داشت و بلوزش را در آن حال از تن در آورده‌بود و شرت مشکی رنگی که تا وسط ران‌هایش بود، با پوست سرخ شده و عرق‌های نشسته بر پیشانی‌اش، نه تنها نگرانی‌اش را صد چندان کرده، بلکه حس‌های مردانه‌اش را هم با شدت زیادی بیدار کرد.

بزاقش را بلعید و جلو رفت. چشم گرفتن از تن او سخت بود اما سعی کرد نگاهش جز از صورت آناشید جایی نرود.

کنار تخت نشست و دستش را مردد روی پیشانی‌اش گذاشت. داشت در تب می‌سوخت.

- یا علی! آناشید؟ آناشید پاشو باید بریم دکتر.

و همان حین ملحفه‌ای نازک روی تن نیمه عریان او کشید.

جوابش تنها ناله‌ای خفه بود.

- پاشو داری تو تب می‌سوزی، می‌تونی بیدار شی؟

چشم‌هایش را به سختی باز کرد و نالید.

- نمی‌...تونم‌... حا...جی...

ناچار خودش دست به کار شد. مانتو و شلوار تنش کرد و هرلحظه برافروخته‌تر می‌شد. او را روی دست‌هایش بلند کرد و از فکرش گذشت کاش زیر دوش آب سرد می‌رفت تا این حس سرکش کمی آرام می‌گرفت. این هورمون‌های مردانه‌ای که ذهنش را مختل کرده‌بود...

- یزدان کاپشنتو بپوش دنبالم بیا.

- بستنی نخولم؟!

- نه، بسه دیگه، توام مریض می‌شی.


آناشید صورت به سینه‌ی امیرحافظ چسباند و نفس‌های داغش حتی از روی پیراهن هم او را سوزاند.

باید بگم، باید بگم میخوامش، باید بهش بگم دیگه نمیتونم شبامو بدون حضورش سر کنم. من... با همه‌ی وجود این زنو میخوام.

حاج امیرحافظ کُهبُد، بزرگِ بازار طلای تهران، بعد از مرگ برادر کوچیک‌ترش، می‌شه قیم پسر کوچولوی برادرش و طی تمام این سال‌ها، جلوی خودش و حسی که از قبل به آناشید داشته رو می‌گیره اما... از یک‌جایی به بعد... این حس دیگه قابل کنترل نیست😁🤭🥵


ازدواج آناشید با برادرشوهر سابقش که مرد گرمیه و...♨️

توجه: این رمان دارای صحنه‌های باز زناشویی می‌باشد و مناسب تمامی سنین نیست🔞

https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0

حاج امیرحافظ کُهبُد، یه مرد غیرتی و 32 ساله، بزرگ بازار طلای تهران، در شرف طلاق از همسر اولشه و در همین حین مجبور می‌شه برای پوشش دادن اتفاقی که برای دختری بی‌پناه افتاده و از قضا نامزدِ برادرِ گم شده‌اش بوده، صیغه‌اش‌ کنه!!!!
سراسر هیجان با 550 پارت توی کانال🔞♨️
https://t.me/+tYxS6rPrJ48zMzI0


پارت

.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇🌛3🌜
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


پارت

.


#پست642



نطفه در رحِمِ من... حاملگی، بدون داشتن همسر.. بدون داشتن خانواده... بدون داشتن خانه... بدون داشتن عشقی در زندگی ام!

گلویم زخم بود از بغض‌های فرو خورده. و همچنان فقط نگاه می‌کردم.

-درسته...

هرمز لحنش را جدی کرد:

-اونطور که متوجه شدم، خواسته و شرایطت یه خونه برای زندگیه، و یه شغل با درآمد خوب. درسته؟

لبهایم از هم باز نشد و فقط با سر تأیید کردم.
مرد گفت:

-بسیار خوب... قبوله! یه واحد جمع و جور به نامت می‌شه، و شغل مورد نظرت هم تضمین می‌شه! که بعد از به دنیا اومدن بچه، هردو تقدیمت می‌شه.

سکوت کردم و او در ادامه گفت:

-و اما شرایط ما!

دست همسرش را گرفت و فشرد و شرط هایشان را دانه دانه شمرد:

-اولین شرط این‌که هیچکس... تاکید می‌کنم... هیچکس نباید از این موضوع با خبر بشه!

اگرچه خودم هم ترجیحم همین بود... و اصلا کسی را نداشتم که بخواهم برایش بگويم، اما من امنیت می‌خواستم و پرسیدم:

-چرا؟!

استاد ‌واحدی گفت:
-چون همه قراره فکر کنن که خودم حامله شدم و بچه رو به دنیا آوردم. نمی‌خوام هیچکس متوجه بشه که بچه‌م با رحمِ اجاره‌ای به وجود اومده! برای همین... بعد از اتمام این ترم مرخصی می‌گیرم و دیگه نه دانشگاه می‌رم،  نه جایی که من رو بشناسن! این یه راز بین ماست! فقط ما سه تا!!


پارت

.


پارت

.


پارت

.


پارت

.


#پست637



حتی برای شکر کردنش هم پوزخند زدم. بغضم ترکید. با اشک خدا را شکر کردم که لااقل... مجبور نمی‌شدم به احتمال یک درصد هم به سمت خانواده بروم. یا حتی پیش راحله!

برای بدرقه ی سوگند تا فرودگاه رفتم.

هم من چمدان در دست داشتم، هم او. هم من راهی زندگی و سرنوشت جدید بودم، هم او. هم من قرار بود زندگی جدیدی شروع کنم، هم او.

تنها تفاوت ما این بود که... او به سمت روشنایی می‌رفت و من به سمت تاریکی. او به سمت درخشش می‌رفت و من به سمت سیاهی.

او به سمت بالا می‌رفت و من پایین... او پرواز می‌کرد و اوج میگرفت... من سقوط می‌کردم و بیش از پیش به افول می‌کردم.

همه چیز آنقدر سریع بود که انگار خواب می‌دیدم. من هنوز دو ماه از عقدم‌ با پیمان نمی‌گذشت و حالا... تک و تنها و بی کس و بی پناه دم خانه‌ی استاد واحدی بودم، برای توافق بر سر اجاره دادن رحِمم.

دیگر نه تردیدی بود، نه ترسی، نه استرسی، نه اشکی، و نه اصلا حسی!

شماره‌ی استاد واحدی را گرفتم. حتی یک بوق کامل هم نخورد.

-جانم رایحه؟!!

از صدایش می‌توانستم استرس و هیجان را بفهمم. و درمقابل صدای من کاملا بی حس و حال بود:

-سلام... دم در خونه تونم استاد!

-اَ.. الان... جدی می‌گی؟!!

-بله.


#پست636



سوگند درمورد ملاقاتم با استاد واحدی پرسید. دیگر واقعا نمی‌دانستم چه بگویم. اصلا نمی‌توانستم بگویم. همان بی خبر و با خیال راحت می‌رفت بهتر نبود؟

-هیچی... گفت طرح‌هامو می‌خره... به کار هم برام پیدا کرده. و... کمکم می‌کنه یه جای معمولی اجاره کنم و... با حقوقم بتونم کرایه خونه بدم.

به وضوح خیالش آسوده شد. لبخند زد و بغلم کرد و گفت:

-خدا رو شکر! نمی‌دونی چقدر دعا کردم... نمی‌دونی چقدر خوشحالم. خیالم راحت شد. وای باورم نمی‌شه همچین آدمای خوبی هنوز وجود دارن.

و من دیگر اطمینانی نداشتم که آدم خوبی در دنیا وجود داشته باشد.

آنقدر فکر کرده بودم که مغزم دیگر نمی‌کشید. هر راهی را که می‌رفتم، به بن‌بست می‌رسیدم. انگار تمام راه‌ها برایم مسدود شده بود و فقط همین یک راه برایم مانده بود.

دیگر حتی به خوب بودن خدا هم شک کرده بودم. چرا باید تنها راه پیش رویم همین می‌بود؟! چرا فقط نظاره گرِ فرو رفتنم در قعر فلاکت بود؟ اصلا مرا می‌دید؟! یا کلا چشم به رویم بسته بود؟

به وضوح برایم روشن بود که تنها راهم همین است. یعنی باز باید همان خدایی را که با من خوب نبود و من را نمی‌دید، شکر می‌کردم که یک راه... حتی شده سخت‌ترین و بدترین راه را پیش رویم گذاشته بود و لااقل از خوابیدن توی خیابان بهتر بود!


پارت

.


پارت

.


#پست633



کاملا لال بودم. و فقط نگاه می‌کردم و می‌شنیدم. بی اینکه بفهمم واقعا یعنی چه!

و شوهرِ استاد واحدی سعی می‌کرد کامل و جامع برایم توضیح دهد تا هیچ نقطه‌ی ابهامی برایم نماند:

-به چشم معامله بهش نگاه کن، چون این یه معامله ست. لطف نمیشه بهش گفت. یه معامله‌ی دو سر سوده. تو در قبال کاری که برای ما انجام می‌دی قراره پول بگیری. درواقع حقوق می‌گیری! حقوقت هم یه مبلغ بالاست و توافقی... که قطعا تو راضی باشی. و خونه ی امنی که با خیال راحت توش زندگی کنی. بعد از اون هم شغل ثابت و حقوق ثابت. که مطمئنا می‌تونی برای خودت یه زندگی خوب بسازی‌.

من لب بسته خیره ی دهان مردی بودم که از معامله صحبت می‌کرد. و او برعکس همسرش، سعی می‌کرد بدون استرس و خواهش درمورد معامله بگوید:

-واضح تر اینکه بچه‌ی ما نُه ماه توی رحِم تو زندگی می‌کنه و تو در قبال این نُه ماه به خواسته هایی که داری می‌رسی. بیشتر از اونم می‌رسی!

و من چرا انقدر گیج و بد حال بودم؟ چه فکری می‌کردم؟ حتی نمی‌دانستم. افکارم به شدت در هم و بر هم بود. و بغض بزرگی زور میزد تا به گلویم راه پیدا کند.

-ازم می‌خواین... رحِمم رو اجاره بدم؟

استاد واحدی گفت:

-اینطوری نگو رایحه... ما می‌خوایم...

شوهرش نگذاشت حرف بزند و محکم گفت:

-بله! اصطلاح درستش همینه و پیچیده کردن حرف، عوضش نمیکنه کمند جان!



تقدیم❤️


پارت

.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.