#پست637
حتی برای شکر کردنش هم پوزخند زدم. بغضم ترکید. با اشک خدا را شکر کردم که لااقل... مجبور نمیشدم به احتمال یک درصد هم به سمت خانواده بروم. یا حتی پیش راحله!
برای بدرقه ی سوگند تا فرودگاه رفتم.
هم من چمدان در دست داشتم، هم او. هم من راهی زندگی و سرنوشت جدید بودم، هم او. هم من قرار بود زندگی جدیدی شروع کنم، هم او.
تنها تفاوت ما این بود که... او به سمت روشنایی میرفت و من به سمت تاریکی. او به سمت درخشش میرفت و من به سمت سیاهی.
او به سمت بالا میرفت و من پایین... او پرواز میکرد و اوج میگرفت... من سقوط میکردم و بیش از پیش به افول میکردم.
همه چیز آنقدر سریع بود که انگار خواب میدیدم. من هنوز دو ماه از عقدم با پیمان نمیگذشت و حالا... تک و تنها و بی کس و بی پناه دم خانهی استاد واحدی بودم، برای توافق بر سر اجاره دادن رحِمم.
دیگر نه تردیدی بود، نه ترسی، نه استرسی، نه اشکی، و نه اصلا حسی!
شمارهی استاد واحدی را گرفتم. حتی یک بوق کامل هم نخورد.
-جانم رایحه؟!!
از صدایش میتوانستم استرس و هیجان را بفهمم. و درمقابل صدای من کاملا بی حس و حال بود:
-سلام... دم در خونه تونم استاد!
-اَ.. الان... جدی میگی؟!!
-بله.
حتی برای شکر کردنش هم پوزخند زدم. بغضم ترکید. با اشک خدا را شکر کردم که لااقل... مجبور نمیشدم به احتمال یک درصد هم به سمت خانواده بروم. یا حتی پیش راحله!
برای بدرقه ی سوگند تا فرودگاه رفتم.
هم من چمدان در دست داشتم، هم او. هم من راهی زندگی و سرنوشت جدید بودم، هم او. هم من قرار بود زندگی جدیدی شروع کنم، هم او.
تنها تفاوت ما این بود که... او به سمت روشنایی میرفت و من به سمت تاریکی. او به سمت درخشش میرفت و من به سمت سیاهی.
او به سمت بالا میرفت و من پایین... او پرواز میکرد و اوج میگرفت... من سقوط میکردم و بیش از پیش به افول میکردم.
همه چیز آنقدر سریع بود که انگار خواب میدیدم. من هنوز دو ماه از عقدم با پیمان نمیگذشت و حالا... تک و تنها و بی کس و بی پناه دم خانهی استاد واحدی بودم، برای توافق بر سر اجاره دادن رحِمم.
دیگر نه تردیدی بود، نه ترسی، نه استرسی، نه اشکی، و نه اصلا حسی!
شمارهی استاد واحدی را گرفتم. حتی یک بوق کامل هم نخورد.
-جانم رایحه؟!!
از صدایش میتوانستم استرس و هیجان را بفهمم. و درمقابل صدای من کاملا بی حس و حال بود:
-سلام... دم در خونه تونم استاد!
-اَ.. الان... جدی میگی؟!!
-بله.