#پارت_۵۱۹
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
_ دوست نداری پیشمون باشی؟
چشم های گرد شده ی مسعود نشون میداد که جواب سوال نگار منفیه. اخمی کرد و جواب داد:
_ نه دخترجان؛ این چه حرفیه... من فقط... من فقط میخوام برم خونه ی خودم اونجا راحت ترم... میام بهتون سر میزنم نگران نباش!
اشکی که نگه داشته بود تا از چشماش بیرون نریزه، به پایین ریخت. دستم از دیدنش مروارید های روون روی صورتش مشت شد. اگه تو صورت داییش میزدم ناراحت میشد. بشقاب رو به جلو هول داد و لب زد:
_ اون موقع که باید بهمون سر میزدی نزدی دایی، الان دیگه به دردم نمیخوره!
بعد از زدن این حرف بدون اینکه به کسی نگاه کنه تشکر زیرلبی کرد و از آشپزخونه خارج شد. از مسعود کفری بودم، میذاشت یه لقمه از گلوش پایین بره بعد ساز رفتن میزد.
_ حق داره... حق داره!
بشقاب رو برداشتم و محتویاتش رو توی ظرف برگردوندم:
_ اره حق داره مسعود... ولی تو نگران هیچکدومشون نباش، نگار و دانیال تا اینجا هم خودشون تنهایی زندگی کردن، فکر نکن خسرو خیلی کاره ای بوده تو دنیای اونا... تازه منم هستم با خیال راحت میتونی بری!
از جاش بلند شد و قبل زا اینکه کامل بیرون بره گفتم:
_ میتونی تو اتاقی که ظهر استراحت کردی بخوابی... خالیه کسی نیست!
سری تکون داد و خارج شد. بعد از سر و سامون دادن به اونجا به طرف طبقه بالا رفتم و با یه ضربه ی کوتاه در اتاق نگار رو بازکردم و داخل شدم. اتاق تاریک بود و فقط نوری که از پنجره میومد کمی روشنش کرده بود. پیراهنش مشکی تنم رو دراوردم روی صندلی گذاشتم تا چروک نشه.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
_ دوست نداری پیشمون باشی؟
چشم های گرد شده ی مسعود نشون میداد که جواب سوال نگار منفیه. اخمی کرد و جواب داد:
_ نه دخترجان؛ این چه حرفیه... من فقط... من فقط میخوام برم خونه ی خودم اونجا راحت ترم... میام بهتون سر میزنم نگران نباش!
اشکی که نگه داشته بود تا از چشماش بیرون نریزه، به پایین ریخت. دستم از دیدنش مروارید های روون روی صورتش مشت شد. اگه تو صورت داییش میزدم ناراحت میشد. بشقاب رو به جلو هول داد و لب زد:
_ اون موقع که باید بهمون سر میزدی نزدی دایی، الان دیگه به دردم نمیخوره!
بعد از زدن این حرف بدون اینکه به کسی نگاه کنه تشکر زیرلبی کرد و از آشپزخونه خارج شد. از مسعود کفری بودم، میذاشت یه لقمه از گلوش پایین بره بعد ساز رفتن میزد.
_ حق داره... حق داره!
بشقاب رو برداشتم و محتویاتش رو توی ظرف برگردوندم:
_ اره حق داره مسعود... ولی تو نگران هیچکدومشون نباش، نگار و دانیال تا اینجا هم خودشون تنهایی زندگی کردن، فکر نکن خسرو خیلی کاره ای بوده تو دنیای اونا... تازه منم هستم با خیال راحت میتونی بری!
از جاش بلند شد و قبل زا اینکه کامل بیرون بره گفتم:
_ میتونی تو اتاقی که ظهر استراحت کردی بخوابی... خالیه کسی نیست!
سری تکون داد و خارج شد. بعد از سر و سامون دادن به اونجا به طرف طبقه بالا رفتم و با یه ضربه ی کوتاه در اتاق نگار رو بازکردم و داخل شدم. اتاق تاریک بود و فقط نوری که از پنجره میومد کمی روشنش کرده بود. پیراهنش مشکی تنم رو دراوردم روی صندلی گذاشتم تا چروک نشه.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷