#پارت_۱۹۴
#فانتوم
#آرزو_صاد
ترس با هیبت بزرگش کنارم نشسته بود و من رو از ادامه زندگی سرباز میزد، خشم گوشه ای استاده بود و با تمسخر نگاهم میکرد. تاریکی اتاق هم به بد حالیم دامن میزد. پایین تخت نشسته و پاهام رو توی خودم جمع کرده بودم.
سیگار پشت سیگار روشن میکردم و برام مهم نبود کسی خونه اس و اگه من رو ببینه چه فاجعه ای رخ میده. تو اوج سرما پنجره رو باز گذاشتم تا دودش به بیرون بره. چند روز از آخرین باری که با سعید صحبت کرده بودم میگذشت و من هنوز بین ترس هام دست و پا میزدم.
از یه طرف دوست داشتم دلم رو بزنم به دریا و به زندگیم تکونی بدم، از طرفی ترس شکست و بی آبرو شدن اونقدری بود که نظرم رو برگردونه!
پک عمیقی به سیگار زدم و خاکسترش رو توی لیوان کنار دستم خاموشش کردم. بدون لحظه ای تعلل نخ بعدی رو روشن کردم. اندازه ی تموم این سال ها سیگار آتیش زده بودم. باید این درد رو با یه چیزی خاموش میکردم وگرنه زیاد دووم نمی اوردم.
فضای خونه مثل همیشه بهم ریخته بود. پیمان هنوز هم این اطراف پیداش نمیشد و حال مامان هر روز بدتر میشد. با این اوضاع پیش اومده دیگه نمیدونستم کار درست چیه! اما شاید اگه بهشون کمک میکردم هم میتونستم خودم رو نجات بدم هم پیمان رو...
پشت هم برای خودم دلیل می اوردم تا با قبول این موقعیت خودم رو نجات بدم. سعید راست میگفت. چقدر دیگه کار میکردم تا پولم جور بشه؟ عصبی پام رو تکون میدادم و به نقش های فرش اتاقم خیره بودم. سیگار رو بالا اوردم و گوشه ی لبم گذاشتم. چشم بستم و کام عمیقی ازش گرفتم.
هنوز نفسم رو به بیرون نداده بودم که تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای بابا اومد:
_ دخترم بیداری؟
نفهمیدم چجوری سیگار رو از گوشه ی لبم برداشتم و توی لیوان خاموشش کردم. عجله باعث شد سرفه ام بگیره و من همچنان در حال پاک کردن گند کاریم بودم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
ترس با هیبت بزرگش کنارم نشسته بود و من رو از ادامه زندگی سرباز میزد، خشم گوشه ای استاده بود و با تمسخر نگاهم میکرد. تاریکی اتاق هم به بد حالیم دامن میزد. پایین تخت نشسته و پاهام رو توی خودم جمع کرده بودم.
سیگار پشت سیگار روشن میکردم و برام مهم نبود کسی خونه اس و اگه من رو ببینه چه فاجعه ای رخ میده. تو اوج سرما پنجره رو باز گذاشتم تا دودش به بیرون بره. چند روز از آخرین باری که با سعید صحبت کرده بودم میگذشت و من هنوز بین ترس هام دست و پا میزدم.
از یه طرف دوست داشتم دلم رو بزنم به دریا و به زندگیم تکونی بدم، از طرفی ترس شکست و بی آبرو شدن اونقدری بود که نظرم رو برگردونه!
پک عمیقی به سیگار زدم و خاکسترش رو توی لیوان کنار دستم خاموشش کردم. بدون لحظه ای تعلل نخ بعدی رو روشن کردم. اندازه ی تموم این سال ها سیگار آتیش زده بودم. باید این درد رو با یه چیزی خاموش میکردم وگرنه زیاد دووم نمی اوردم.
فضای خونه مثل همیشه بهم ریخته بود. پیمان هنوز هم این اطراف پیداش نمیشد و حال مامان هر روز بدتر میشد. با این اوضاع پیش اومده دیگه نمیدونستم کار درست چیه! اما شاید اگه بهشون کمک میکردم هم میتونستم خودم رو نجات بدم هم پیمان رو...
پشت هم برای خودم دلیل می اوردم تا با قبول این موقعیت خودم رو نجات بدم. سعید راست میگفت. چقدر دیگه کار میکردم تا پولم جور بشه؟ عصبی پام رو تکون میدادم و به نقش های فرش اتاقم خیره بودم. سیگار رو بالا اوردم و گوشه ی لبم گذاشتم. چشم بستم و کام عمیقی ازش گرفتم.
هنوز نفسم رو به بیرون نداده بودم که تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای بابا اومد:
_ دخترم بیداری؟
نفهمیدم چجوری سیگار رو از گوشه ی لبم برداشتم و توی لیوان خاموشش کردم. عجله باعث شد سرفه ام بگیره و من همچنان در حال پاک کردن گند کاریم بودم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷