#پارت_۱۸۸
#فانتوم
#آرزو_صاد
_ نه! منم اطلاعی نداشتم... امیدوارم مشکل بزرگی براش پیش نیومده باشه، با اجازه...
تند تند حرف زدم و اتاقش رو ترک کردم. سعی کردم به نگاه عجیبش بی تفاوت باشم ولی نشد. یه فاجعه اتفاق افتاده بود، حسش میکردم. آخرای تایم بود و بریا برداشتن وسایلم به اتاقم رفتم و از شرکت بیرون زدم.
تموم راه رو داشتم به این فکر میکردم که نسبت به این اتفاق چه حسی دارم؛ ولی هیچ ناراحتی و نگرانی ای از وضع به وجود اومده براش تو وجودم نبود. یه روزی به جای اینکه ناراحتی و سختی های من براش دغدغه باشه، از نابودیم لذت میبرد. چرا من باید حالش برام مهم باشه؟
یکماز شرکت فاصله گرفتم و تو حال خودم بودم که سنگینی نگاهی رو مثل چند روز اخیر حس کردم. ایستادم و به اطراف دقتکردم. مثل همیشه هیچی نبود ول من به حس های خودم اطمینان داشتم. چند وقتی بود که نگاهی رو روی خودم حس میکردم.
بعضی روزها حتی پشت پنجره اتاق هم احساس دیده شدن میکنم. از این حس خوشم نمیاد. اخمی روی صورتم نشست و خواستم به راهم ادامه بدم که به کسی برخورد کردم. سربلند کردم و چهره ی آشنایی رو دیدم. قبل از اینکه دهن بازکنمو تموم خشم و عصبانیتم رو بیرون بریزم، التماس کرد:
_ فقط چند دقیقه دنیا! خواهش میکنم ازت... به حرف هام گوش کن... لعنتی اصلا برات مهم نیست دارم التماست میکنم؟ میگم مهمه ؟ پای مرگ و زندگی درمیونه... یکمم گوش بده به حرفم...
نفس عمیقی کشیدم. دروغ چرا کمی برای فهمیدن بدبختی شیما کنجکاو بودم. من باید سیاهی و به خاک نشستنشرو میدیدم تا آروم بگیرم. چشم چرخوندم و با دیدن کافه ای اون ور خیابون به اون سمت رفتم و لب زدم:
_ فقط ده دقیقه سعید.. تو این ده دقیقه نتونستی قانع کنم برای اینکه وقتم رو گرفتی یکی میخوابونم تو گوشت....
تند تند سرتکون داد و جلوتر از من حرکت کرد. انگار از پشیمون شدنم میترسید. داخل رفیتم و روی دورترین میز از بقیه جا گیر شدیم. خسته بودم و درد کمی رو توی سرم حس میکردم. انگار امشب هم قرار بود با سر درد بگذره!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
_ نه! منم اطلاعی نداشتم... امیدوارم مشکل بزرگی براش پیش نیومده باشه، با اجازه...
تند تند حرف زدم و اتاقش رو ترک کردم. سعی کردم به نگاه عجیبش بی تفاوت باشم ولی نشد. یه فاجعه اتفاق افتاده بود، حسش میکردم. آخرای تایم بود و بریا برداشتن وسایلم به اتاقم رفتم و از شرکت بیرون زدم.
تموم راه رو داشتم به این فکر میکردم که نسبت به این اتفاق چه حسی دارم؛ ولی هیچ ناراحتی و نگرانی ای از وضع به وجود اومده براش تو وجودم نبود. یه روزی به جای اینکه ناراحتی و سختی های من براش دغدغه باشه، از نابودیم لذت میبرد. چرا من باید حالش برام مهم باشه؟
یکماز شرکت فاصله گرفتم و تو حال خودم بودم که سنگینی نگاهی رو مثل چند روز اخیر حس کردم. ایستادم و به اطراف دقتکردم. مثل همیشه هیچی نبود ول من به حس های خودم اطمینان داشتم. چند وقتی بود که نگاهی رو روی خودم حس میکردم.
بعضی روزها حتی پشت پنجره اتاق هم احساس دیده شدن میکنم. از این حس خوشم نمیاد. اخمی روی صورتم نشست و خواستم به راهم ادامه بدم که به کسی برخورد کردم. سربلند کردم و چهره ی آشنایی رو دیدم. قبل از اینکه دهن بازکنمو تموم خشم و عصبانیتم رو بیرون بریزم، التماس کرد:
_ فقط چند دقیقه دنیا! خواهش میکنم ازت... به حرف هام گوش کن... لعنتی اصلا برات مهم نیست دارم التماست میکنم؟ میگم مهمه ؟ پای مرگ و زندگی درمیونه... یکمم گوش بده به حرفم...
نفس عمیقی کشیدم. دروغ چرا کمی برای فهمیدن بدبختی شیما کنجکاو بودم. من باید سیاهی و به خاک نشستنشرو میدیدم تا آروم بگیرم. چشم چرخوندم و با دیدن کافه ای اون ور خیابون به اون سمت رفتم و لب زدم:
_ فقط ده دقیقه سعید.. تو این ده دقیقه نتونستی قانع کنم برای اینکه وقتم رو گرفتی یکی میخوابونم تو گوشت....
تند تند سرتکون داد و جلوتر از من حرکت کرد. انگار از پشیمون شدنم میترسید. داخل رفیتم و روی دورترین میز از بقیه جا گیر شدیم. خسته بودم و درد کمی رو توی سرم حس میکردم. انگار امشب هم قرار بود با سر درد بگذره!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷