#پارت_۵۰۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
اما من همچنان ایستاده بودم و با چشم هایی که از شدت گریه میسوخت به رو به رو خیره بودم. ایستاده بودم ولی پاهام توان نگه داشتن جسمم رو نداشت، فقط داشتم آبرو داری میکردم تا مهمون ها برن. گریه هم نمیکردم. همه رو نگه داشته بودم واسه بعدا؛ من قرار بود برای آخرین بار ببینمش و نمیخواستم دیدم تار باشه.
" اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَلْهِمْنِي عِلْمَ مَا يَجِبُ لَهُمَا عَلَيَّ إِلْهَاماً ، وَ اجْمَعْ لِي عِلْمَ ذَلِكَ كُلِّهِ تَمَاماً ، ثُمَّ اسْتَعْمِلْنِي بِمَا تُلْهِمُنِي مِنْهُ ، وَ وَفِّقْنِي لِلنُّفُوذِ فِيما تُبَصِّرُنِي مِنْ عِلْمِهِ حَتَّى لَا يَفُوتَنِي اسْتِعْمَالُ شَيْءٍ عَلَّمْتَنِيهِ ، وَ لَا تَثْقُلَ أَرْكَانِي عَنِ الْحَفُوفِ فِيما أَلْهَمْتَنِيهِ "
با شنیدن صدایی که از اومدن ماشین خبر میداد تن خشک شدم رو چرخوندم و به مسیر اومدنش نگاه کردم. اون ماشینی بود که خسرو رو حمل میکرد. پاهام رو وادارکردم که به اون سمت حرکت کنن و از چشمام خواهش کردم این لحظه نبارن تا تصویر صورتش رو برای بقیه عمرم توی ذهنم ذخیره کنم.
_ به عزت شرف لا الله اله الله...
تن بی جونش روی دست ها بلند شده بود و به این طرف می اومد. یه آدم چندبار تو زندگیش میتونست بمیره؟
_ لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ
هرچی نزدیک تر میشد تن من بیشتر یخ میزد. این آخرین دیدار بود؟ جنازه رو روی زمین گذاشتن:
_ خانم ها و آقایون برید کنار بذارید دختر و پسرش بیان نزدیک... خانم ها برین کنار... بذارید بیان پدرشونو ببینن... برید کنار!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
اما من همچنان ایستاده بودم و با چشم هایی که از شدت گریه میسوخت به رو به رو خیره بودم. ایستاده بودم ولی پاهام توان نگه داشتن جسمم رو نداشت، فقط داشتم آبرو داری میکردم تا مهمون ها برن. گریه هم نمیکردم. همه رو نگه داشته بودم واسه بعدا؛ من قرار بود برای آخرین بار ببینمش و نمیخواستم دیدم تار باشه.
" اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَلْهِمْنِي عِلْمَ مَا يَجِبُ لَهُمَا عَلَيَّ إِلْهَاماً ، وَ اجْمَعْ لِي عِلْمَ ذَلِكَ كُلِّهِ تَمَاماً ، ثُمَّ اسْتَعْمِلْنِي بِمَا تُلْهِمُنِي مِنْهُ ، وَ وَفِّقْنِي لِلنُّفُوذِ فِيما تُبَصِّرُنِي مِنْ عِلْمِهِ حَتَّى لَا يَفُوتَنِي اسْتِعْمَالُ شَيْءٍ عَلَّمْتَنِيهِ ، وَ لَا تَثْقُلَ أَرْكَانِي عَنِ الْحَفُوفِ فِيما أَلْهَمْتَنِيهِ "
با شنیدن صدایی که از اومدن ماشین خبر میداد تن خشک شدم رو چرخوندم و به مسیر اومدنش نگاه کردم. اون ماشینی بود که خسرو رو حمل میکرد. پاهام رو وادارکردم که به اون سمت حرکت کنن و از چشمام خواهش کردم این لحظه نبارن تا تصویر صورتش رو برای بقیه عمرم توی ذهنم ذخیره کنم.
_ به عزت شرف لا الله اله الله...
تن بی جونش روی دست ها بلند شده بود و به این طرف می اومد. یه آدم چندبار تو زندگیش میتونست بمیره؟
_ لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللهُ
هرچی نزدیک تر میشد تن من بیشتر یخ میزد. این آخرین دیدار بود؟ جنازه رو روی زمین گذاشتن:
_ خانم ها و آقایون برید کنار بذارید دختر و پسرش بیان نزدیک... خانم ها برین کنار... بذارید بیان پدرشونو ببینن... برید کنار!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷