#پارت_۵۰۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
پوزخندی زد و نگاهم کرد:
_ آخرین بار که لیلا رو دیدم یادم نمیاد... قبلا حداقل تا بچه هاش کوچیک بودن تابستون ها به بهونه سر زدن به من میومد اینجا تفریح، ولی اونم دیگه خیلی وقته نمیاد...
سرش رو کج کرد و دوباره پرسید:
_ نگفتی، چرا پرسیدی؟
بی هدف به قسمتی از دیوار خیره شدم که نم داده بود و تغییر رنگ داده بود. پتو رو بالاتر کشیدم تا کمی گرما پیدا کنم ولی دریغ از ذره ای حرارت! بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن گفتم:
_ بدون پدر هوا خیلی سرده دایی! اون موقع داغ بودم نمیفهمیدم...
صورتم رو توی بالشت فرو بردم وبغضم رو رها کردم. کاش همه چی یه جور دیگه ای رقم میخورد. کاش دنیا یه جوری دیگه ای میچرخید، یه طور یکه این همه غم سراغ من نیاد.
_ خسرو مرده؟
صداش مبهوت شده بود. ناباور! نمیدونستم از این خبر خوشحال میشه یا ناراحت ولی از صداش که چیزی معلوم نبود. کی فکرش رو میکرد یه روز اینجوری بشه؟ یه شب خسرو توی غمگین ترین حالت ممکن چشم هاش رو ببنده و با دنیا خداحافظی کنه. من خیلی کم داشتمش! نباید میرفت. باید میموند و روزهای گذشته رو برام جبران میکرد. اون همه حسرت رو نمیشد با یه جمله پاک کرد.
جوابی ندادم. اون هم انگار منتظر جواب نبود. همه چی خیلی واضح بود. دخترکی که نیمه شب با گریه و حالی داغون به خونه ش پناه میاره؛ در حالی که چند ساعت قبلش دست های سرد و یخ زده ی پدرش رو در آغوش گرفته و یک دل سیر برای آرزوهای بر باد رفته ش اشک ریخته.
عشق یک طرفه من به خسرو تموم شد. دیگه کسی نبود که از ترسش کار های یواشکی انجام بدم یا کسی نبود که حتی برای خوردن یه لیوان آب نصیحتم کنه. خسرویی نبود که به جای پدر بیشتر شبیه ناظم های مدرسه باشه. انگاری یتیم بودن این شکلی بود!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
پوزخندی زد و نگاهم کرد:
_ آخرین بار که لیلا رو دیدم یادم نمیاد... قبلا حداقل تا بچه هاش کوچیک بودن تابستون ها به بهونه سر زدن به من میومد اینجا تفریح، ولی اونم دیگه خیلی وقته نمیاد...
سرش رو کج کرد و دوباره پرسید:
_ نگفتی، چرا پرسیدی؟
بی هدف به قسمتی از دیوار خیره شدم که نم داده بود و تغییر رنگ داده بود. پتو رو بالاتر کشیدم تا کمی گرما پیدا کنم ولی دریغ از ذره ای حرارت! بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن گفتم:
_ بدون پدر هوا خیلی سرده دایی! اون موقع داغ بودم نمیفهمیدم...
صورتم رو توی بالشت فرو بردم وبغضم رو رها کردم. کاش همه چی یه جور دیگه ای رقم میخورد. کاش دنیا یه جوری دیگه ای میچرخید، یه طور یکه این همه غم سراغ من نیاد.
_ خسرو مرده؟
صداش مبهوت شده بود. ناباور! نمیدونستم از این خبر خوشحال میشه یا ناراحت ولی از صداش که چیزی معلوم نبود. کی فکرش رو میکرد یه روز اینجوری بشه؟ یه شب خسرو توی غمگین ترین حالت ممکن چشم هاش رو ببنده و با دنیا خداحافظی کنه. من خیلی کم داشتمش! نباید میرفت. باید میموند و روزهای گذشته رو برام جبران میکرد. اون همه حسرت رو نمیشد با یه جمله پاک کرد.
جوابی ندادم. اون هم انگار منتظر جواب نبود. همه چی خیلی واضح بود. دخترکی که نیمه شب با گریه و حالی داغون به خونه ش پناه میاره؛ در حالی که چند ساعت قبلش دست های سرد و یخ زده ی پدرش رو در آغوش گرفته و یک دل سیر برای آرزوهای بر باد رفته ش اشک ریخته.
عشق یک طرفه من به خسرو تموم شد. دیگه کسی نبود که از ترسش کار های یواشکی انجام بدم یا کسی نبود که حتی برای خوردن یه لیوان آب نصیحتم کنه. خسرویی نبود که به جای پدر بیشتر شبیه ناظم های مدرسه باشه. انگاری یتیم بودن این شکلی بود!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷