#پارت_۴۷۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
غذای تو دهنم رو پایین فرستادم و سوالی نگاهش کردم. کمی مکث کرد و در آخر با تردید لب زد:
_ به خاطر دستگاه ها...
نونی ک تو دستم بود شل شد و روی میز افتاد. انگار یهو یادم امد چه بلایی سرم اومده بود. مقصر بودن عماد تو این وضعیت آخرین چیزی بود که دلم میخواست اتفاق بیوفته. هنوز هم همه چی برام شبیه یه خواب مسخره بود.
ترس رو گذاشتم کنار و بی قرار پرسیدم:
_ میدونستی؟... میدونستی اون موسوی حرومزاده وسایل رو قاچاقی میاره؟!
محکم توی چشم هام خیره شد و بدون مکث جواب داد:
_ میدونستم! اون همیشه این کارو میکنه با سود کمتر بهترین وسایل رو میاره ولی قاچاقی... تو تموم ای مدت که باهاش کار میکردم هیچوقت همچین مشکلی پیش نیومده بود، حتی کسی بهش شک هم نکرده بود... من نمیدونم واقعا چرا الان باید این اتفاق بیوفته ولی خودم خراب کردم خودمم دسترش میکنم... باشه؟ تو نگران چیزی نباش...
نفس عمیقی کشید و دستم رو نوازش کرد:
_ فقط میخوام همین رو بدونی که من هر کاری کردم برای خوشحالی تو بود... میخواستم با همون وبدجه ای که داشتید بهترین هارو بگیرید پشتدستم رو بو نکرده بودم که گ*وه میخوره به همه چی...
میفهمیدم که از سکوت من عصبی شده و منتظر چشم به لب های من دوخته. اما اون نمیدونست من اون رو خیلی وقته توی دلم بخشیدم و تبرئه اش کردم. عماد گناهی نداشت، من گناه داشتم که همیشه خدا بدترین هارو تو طالع من مینوشت. پلکی زدم و بغض رو عقب روندم. الان وقت گریه نبود. باید برای نجات خودم یه کاری میکردم.
_ میدونم از قصد نبود... ولش کن! نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
غذای تو دهنم رو پایین فرستادم و سوالی نگاهش کردم. کمی مکث کرد و در آخر با تردید لب زد:
_ به خاطر دستگاه ها...
نونی ک تو دستم بود شل شد و روی میز افتاد. انگار یهو یادم امد چه بلایی سرم اومده بود. مقصر بودن عماد تو این وضعیت آخرین چیزی بود که دلم میخواست اتفاق بیوفته. هنوز هم همه چی برام شبیه یه خواب مسخره بود.
ترس رو گذاشتم کنار و بی قرار پرسیدم:
_ میدونستی؟... میدونستی اون موسوی حرومزاده وسایل رو قاچاقی میاره؟!
محکم توی چشم هام خیره شد و بدون مکث جواب داد:
_ میدونستم! اون همیشه این کارو میکنه با سود کمتر بهترین وسایل رو میاره ولی قاچاقی... تو تموم ای مدت که باهاش کار میکردم هیچوقت همچین مشکلی پیش نیومده بود، حتی کسی بهش شک هم نکرده بود... من نمیدونم واقعا چرا الان باید این اتفاق بیوفته ولی خودم خراب کردم خودمم دسترش میکنم... باشه؟ تو نگران چیزی نباش...
نفس عمیقی کشید و دستم رو نوازش کرد:
_ فقط میخوام همین رو بدونی که من هر کاری کردم برای خوشحالی تو بود... میخواستم با همون وبدجه ای که داشتید بهترین هارو بگیرید پشتدستم رو بو نکرده بودم که گ*وه میخوره به همه چی...
میفهمیدم که از سکوت من عصبی شده و منتظر چشم به لب های من دوخته. اما اون نمیدونست من اون رو خیلی وقته توی دلم بخشیدم و تبرئه اش کردم. عماد گناهی نداشت، من گناه داشتم که همیشه خدا بدترین هارو تو طالع من مینوشت. پلکی زدم و بغض رو عقب روندم. الان وقت گریه نبود. باید برای نجات خودم یه کاری میکردم.
_ میدونم از قصد نبود... ولش کن! نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷