#پارت_۴۷۵
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
با همون ته مونده ی خنده ی روی صورتم داخل اتاق رفتم. یه راست به سمت کمد رفتم و یکی از تیشرت های عماد رو برداشتم. نگاهی به لباس زیر افتاده ی روی زمین انداختم ولی در آخر بیخیال شدم و تیشرت و پوشیدم.
چرخیدم که به بیرون برم ولی با دیدن آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. بافت موهام شل شده و صورتم از همیشه رنگ پریده تر بود.هیچ رنگی توی صورتم نبود. معمولی ترین چهره از خودم رو به تصویر کشیده بودم. ولی وقتی خودم رو از نگاه عماد میدیدم انگار زیباترین دختر جهان بودم.
یه طوری با برق به چهره ی خسته و خواب آلودم نگاه میکرد که حس میکردم هیچ نقصی توی من وجود نداره. کاش میتونستم برای این عشق بمیرم.
با عجله بافت موهام رو باز کردم و با شونه ای که جلوی آینه بود صافشون کردم. دوباره از نو بهشون بافت زدم حالا بهتر شد. به آشپزخونه رفتم و بی صدا پشت میز نشستم. دستم رو زیر چونه زدم و به حرکاتش خیره شدم. چقدر باید خدارو به خاطر داشتنش شکر میکردم؟
از خدا یه عمر طولانی میخواستم تا بتونم به اندازه کافی با اینآدم عاشقی کنم؛ این حق من بود!
عماد با ماهیتابه ای که تو دستش بود روی صندلی نشست و گفت:
_ بفرما... بخور جون بگیری.
ابرویی بالا انداختم و با اشتهایی که کم کم داشت خودی نشون میداد جواب دادم:
_ به به! املت عماد پز...
چشمکی بهم زد و شروع کردیم. چند لقمه اول رو تو سکوت خوردیم که عماد به حرف اومد:
_ از دست من ناراحت نیستی؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
با همون ته مونده ی خنده ی روی صورتم داخل اتاق رفتم. یه راست به سمت کمد رفتم و یکی از تیشرت های عماد رو برداشتم. نگاهی به لباس زیر افتاده ی روی زمین انداختم ولی در آخر بیخیال شدم و تیشرت و پوشیدم.
چرخیدم که به بیرون برم ولی با دیدن آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. بافت موهام شل شده و صورتم از همیشه رنگ پریده تر بود.هیچ رنگی توی صورتم نبود. معمولی ترین چهره از خودم رو به تصویر کشیده بودم. ولی وقتی خودم رو از نگاه عماد میدیدم انگار زیباترین دختر جهان بودم.
یه طوری با برق به چهره ی خسته و خواب آلودم نگاه میکرد که حس میکردم هیچ نقصی توی من وجود نداره. کاش میتونستم برای این عشق بمیرم.
با عجله بافت موهام رو باز کردم و با شونه ای که جلوی آینه بود صافشون کردم. دوباره از نو بهشون بافت زدم حالا بهتر شد. به آشپزخونه رفتم و بی صدا پشت میز نشستم. دستم رو زیر چونه زدم و به حرکاتش خیره شدم. چقدر باید خدارو به خاطر داشتنش شکر میکردم؟
از خدا یه عمر طولانی میخواستم تا بتونم به اندازه کافی با اینآدم عاشقی کنم؛ این حق من بود!
عماد با ماهیتابه ای که تو دستش بود روی صندلی نشست و گفت:
_ بفرما... بخور جون بگیری.
ابرویی بالا انداختم و با اشتهایی که کم کم داشت خودی نشون میداد جواب دادم:
_ به به! املت عماد پز...
چشمکی بهم زد و شروع کردیم. چند لقمه اول رو تو سکوت خوردیم که عماد به حرف اومد:
_ از دست من ناراحت نیستی؟
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷