#پارت_۴۳۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
خنده ی تلخی سر دادم:
_ تو کی هستی خسرو؟ پدر من! و یعنی بالا بری یا پایین بیای یه طرف این قصه منم... فکر نکن عشق اونقدر قوی هست که مانع خیلی چیزها بشه، چون نیست! حتی خودش هم میترسید از روزی که براش دختر خسرو باشم نه نگار! عماد بلاخره میاد سراغت؛ پس بیا منتظر اون روز بمونیم... ولی... ولی فقط یه سوال دارم ازت...
کامل به طرفم برگشت و منتظر نگاهم کرد:
_ پای من لامصب رو به این زندگی وا کردی خسرو، چرا دیگه دانیال رو تو این جهنم کشوندی؟
خیسی چشم هاش از این فاصله هم معلوم بود ولی نمیتونستم ببخشمش! اون خیلی به من بدهکار بود.
_ فکر مادرت بود. اون اواخر حالش با تو خیلی خوب بود. تو زندگیم ندیده بودم اینقدر خوشحال باشه، فکر میکرد میتونه با یه بچهی دیگه عشقی که از من نگرفت رو برای خودش کامل کنه... اون تا وقتی که من رو نمیدید خوب بود، من رو که میدید تموم حسرت هاش یادش می اومد...
با افسوس سری تکون داد:
_ ولی عمرش قد نداد بزرگ شدن دانیال رو ببینه...
پوزخندی زدم و عقب اومدم. ما بازیچه کسایی شده بودیم که یکیشون ما رو نمیخواست و اون یکی برای حال خودش ما رو به دنیا اورده بود. بی حواس عقب رفتم و زیرلب زمزمه کردم:
_ باید برم از ثانیه های آخر خوشبختیم استفاده کنم...
پله هارو بدون تعادل پایین اومدم. انگار تموم خوشبختی ای که شب قبل حس کردم بودم یه سراب بود. چقدر اون شب دور به نظر میرسید.انگار از اون زمان یه عمر گذشته بود. صدای ویبره ی گوشی کلافه م کرد. وقتی از خونه بیرون زدم بهش نگاهی انداختم.
تموم پیام ها از مخاطبی به اسم عماد بود. عمادی که هنوز هم نگران دختر خسرو بود!
( نگار جان؟ کجا رفتی آخه؟ من هنوز نگرانتم وقتی پیامم رو دیدی بهم خبر بده از خودت )
پایین تر اومدم و از پشت گوشی هم میتونستم بفهمم با بی جواب موندم هرکدوم از پیام ها چه استرس و نگرانی رو تجربه کرده.
( داری نگرانم میکنی دختر! ازدست من دلخوری که جواب نمیدی؟ )
( من الان رسیدم دم خونه ت، میگن اینجا نیومدی این وقت شب کجایی تو؟ )
کاش من رو مثل همیشه پیدا میکرد. تو اغوشش جا میداد و تا ابد یادش میرفت من دختر کی بودم. حالا رازی به بزرگی این حقیقت بینمون بود و من از فاش شدنش میترسیدم. ترس داشتم از اینکه روزی بیاد که دیگه مثل قبل نگاهم نکنه. من از اینکه یه روز نگار اون نباشم، میترسم!
بدون فکر سوار ماشین شدم و بی مقصد میون خیابون ها رانندگی کردم. شیشه ماشین رو پایین فرستادم هوا رو با عطش توی ریه هام فرستادم. نفس برای ادامه نداشتم. پیامک های عماد به بی قراری من دامن میزد. من تو چه تاریکی ای دست و پا میزدم و اون به چی فکر میکرد. پیامش رو خوندم و موبایل رو به کناری پرت کردم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
خنده ی تلخی سر دادم:
_ تو کی هستی خسرو؟ پدر من! و یعنی بالا بری یا پایین بیای یه طرف این قصه منم... فکر نکن عشق اونقدر قوی هست که مانع خیلی چیزها بشه، چون نیست! حتی خودش هم میترسید از روزی که براش دختر خسرو باشم نه نگار! عماد بلاخره میاد سراغت؛ پس بیا منتظر اون روز بمونیم... ولی... ولی فقط یه سوال دارم ازت...
کامل به طرفم برگشت و منتظر نگاهم کرد:
_ پای من لامصب رو به این زندگی وا کردی خسرو، چرا دیگه دانیال رو تو این جهنم کشوندی؟
خیسی چشم هاش از این فاصله هم معلوم بود ولی نمیتونستم ببخشمش! اون خیلی به من بدهکار بود.
_ فکر مادرت بود. اون اواخر حالش با تو خیلی خوب بود. تو زندگیم ندیده بودم اینقدر خوشحال باشه، فکر میکرد میتونه با یه بچهی دیگه عشقی که از من نگرفت رو برای خودش کامل کنه... اون تا وقتی که من رو نمیدید خوب بود، من رو که میدید تموم حسرت هاش یادش می اومد...
با افسوس سری تکون داد:
_ ولی عمرش قد نداد بزرگ شدن دانیال رو ببینه...
پوزخندی زدم و عقب اومدم. ما بازیچه کسایی شده بودیم که یکیشون ما رو نمیخواست و اون یکی برای حال خودش ما رو به دنیا اورده بود. بی حواس عقب رفتم و زیرلب زمزمه کردم:
_ باید برم از ثانیه های آخر خوشبختیم استفاده کنم...
پله هارو بدون تعادل پایین اومدم. انگار تموم خوشبختی ای که شب قبل حس کردم بودم یه سراب بود. چقدر اون شب دور به نظر میرسید.انگار از اون زمان یه عمر گذشته بود. صدای ویبره ی گوشی کلافه م کرد. وقتی از خونه بیرون زدم بهش نگاهی انداختم.
تموم پیام ها از مخاطبی به اسم عماد بود. عمادی که هنوز هم نگران دختر خسرو بود!
( نگار جان؟ کجا رفتی آخه؟ من هنوز نگرانتم وقتی پیامم رو دیدی بهم خبر بده از خودت )
پایین تر اومدم و از پشت گوشی هم میتونستم بفهمم با بی جواب موندم هرکدوم از پیام ها چه استرس و نگرانی رو تجربه کرده.
( داری نگرانم میکنی دختر! ازدست من دلخوری که جواب نمیدی؟ )
( من الان رسیدم دم خونه ت، میگن اینجا نیومدی این وقت شب کجایی تو؟ )
کاش من رو مثل همیشه پیدا میکرد. تو اغوشش جا میداد و تا ابد یادش میرفت من دختر کی بودم. حالا رازی به بزرگی این حقیقت بینمون بود و من از فاش شدنش میترسیدم. ترس داشتم از اینکه روزی بیاد که دیگه مثل قبل نگاهم نکنه. من از اینکه یه روز نگار اون نباشم، میترسم!
بدون فکر سوار ماشین شدم و بی مقصد میون خیابون ها رانندگی کردم. شیشه ماشین رو پایین فرستادم هوا رو با عطش توی ریه هام فرستادم. نفس برای ادامه نداشتم. پیامک های عماد به بی قراری من دامن میزد. من تو چه تاریکی ای دست و پا میزدم و اون به چی فکر میکرد. پیامش رو خوندم و موبایل رو به کناری پرت کردم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷