💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۸
هرچه جلوتر میرفتند، دیبا فاصلهاش با سلمان را کمتر میکرد. اگر راهی داشت حاضر بود با او یکی شود. هوا هنوز تاریک نشده بود، اما خلوتی مسیر باغ میترساندش. صدای چند سگ هم از اطراف به گوش میرسید و اوضاع را بدتر میکرد.
سلمان او را محکم به خودش چسباند و دستش را دور شانههای او حلقه کرد. سالها تمام سعیش این بود که دیبا را در شرایطی مشابه وضعیت سختی که گذرانده بود، قرار ندهد. همسرش هنوز هم زیادی آسیب پذیر بود.
ــ کارم طول نمیکشه، سریع با هم میریم و برمیگردیم.
دیبا لبخند کم رنگی زد و سر پایین و بالا کرد. سلمان که میگفت همه چیز سر جایش است، حتماً مشکلی نبود دیگر! جلوی باغ، سلمان حتی به قدر برداشتن کلید از جیبش هم دست دیبا را رها نکرد. در را باز کرد و با هم وارد باغ شدند.
چشمان دیبا همه جا میچرخید. میترسید حواسش پرت شود و خطری تهدیدشان کند. در که باز شد و پا درون باغ گذاشتند، صدایی شبیه انفجار دیبا از جا پراند. هین بلندی کشید و قدمی عقب رفت. صدای دست و جیغ آدمهایی که داخل باغ جمع شده بودند، بلند شد. دیبا نگاه متعجبی به سلمان انداخت. سلمان لبخند به لب، لب زد.
ــ تولدت مبارک عشقم!
لبخند آرام آرام روی لبان دیبا هم نشست. مهرانگیز، سبحان، نیلوفر، مهدی، ناهید و نیلا را زیاد میدید. حداقل دو ماه یک بار به دیدنشان میآمدند، ولی حنانه، حامی، هاله، آرین و حتی آرمان را مدتها بود ندیده بود، درست از همان دوازده سال پیش!
اوایل تقریباً هر شب با هم در ارتباط بودند. به مرور تماسهای صوتی و تصویری شان، به هفتهای یک بار و بعد دو هفته یک بار رسید. بعدها تنها حنانه بود که مدام حال او را میپرسید. حامی به زندگی جدیدش زیادی خو گرفته بود. جوری که وقتی قرار شد برای زندگی به کویت مهاجرت کنند هم، تنها با یک تماس تصویری با عمه جانش خداحافظی کرد!
#پارت۳۶۸
هرچه جلوتر میرفتند، دیبا فاصلهاش با سلمان را کمتر میکرد. اگر راهی داشت حاضر بود با او یکی شود. هوا هنوز تاریک نشده بود، اما خلوتی مسیر باغ میترساندش. صدای چند سگ هم از اطراف به گوش میرسید و اوضاع را بدتر میکرد.
سلمان او را محکم به خودش چسباند و دستش را دور شانههای او حلقه کرد. سالها تمام سعیش این بود که دیبا را در شرایطی مشابه وضعیت سختی که گذرانده بود، قرار ندهد. همسرش هنوز هم زیادی آسیب پذیر بود.
ــ کارم طول نمیکشه، سریع با هم میریم و برمیگردیم.
دیبا لبخند کم رنگی زد و سر پایین و بالا کرد. سلمان که میگفت همه چیز سر جایش است، حتماً مشکلی نبود دیگر! جلوی باغ، سلمان حتی به قدر برداشتن کلید از جیبش هم دست دیبا را رها نکرد. در را باز کرد و با هم وارد باغ شدند.
چشمان دیبا همه جا میچرخید. میترسید حواسش پرت شود و خطری تهدیدشان کند. در که باز شد و پا درون باغ گذاشتند، صدایی شبیه انفجار دیبا از جا پراند. هین بلندی کشید و قدمی عقب رفت. صدای دست و جیغ آدمهایی که داخل باغ جمع شده بودند، بلند شد. دیبا نگاه متعجبی به سلمان انداخت. سلمان لبخند به لب، لب زد.
ــ تولدت مبارک عشقم!
لبخند آرام آرام روی لبان دیبا هم نشست. مهرانگیز، سبحان، نیلوفر، مهدی، ناهید و نیلا را زیاد میدید. حداقل دو ماه یک بار به دیدنشان میآمدند، ولی حنانه، حامی، هاله، آرین و حتی آرمان را مدتها بود ندیده بود، درست از همان دوازده سال پیش!
اوایل تقریباً هر شب با هم در ارتباط بودند. به مرور تماسهای صوتی و تصویری شان، به هفتهای یک بار و بعد دو هفته یک بار رسید. بعدها تنها حنانه بود که مدام حال او را میپرسید. حامی به زندگی جدیدش زیادی خو گرفته بود. جوری که وقتی قرار شد برای زندگی به کویت مهاجرت کنند هم، تنها با یک تماس تصویری با عمه جانش خداحافظی کرد!