💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۶۴
لبانش را به هم فشرد. بغضش داشت آب میشد. فکر اینکه اگر فرزندش سقط نمیشد، حالا او هم مادر بود، برای لحظه ای از سرش گذشت.سر به دو طرف تکان داد. نباید به آن موجود بیگناه حتی فکر هم میکرد. آن وقت ممکن بود فکرش به جاهای باریک بکشد و تهش برسد به مردی که پدر آن جنین میشد. از ته قلبش معتقد بود آن بچه نباید به دنیا میآمد. خودش را خوب میشناخت. محال بود با فرزند پوریا مهربان باشد. فرزندش باید تاوان بدیهای پدرش را میداد.
_ میشه بگیرینش دیبا خانوم؟!
لحن شرمگین ترمه، لبخند به لبش آورد.هیچ دلش نمیخواست او را معذب کند. دختر بیچاره به اندازه کافی به خاطر تنهایی و بیکسی اش عذاب میکشید. اینکه باری از دوش او بردارد حال خودش را هم خوب میکرد. دستانش را به طرف نوزاد دراز کرد و او را در آغوش کشید.
_بدش من ببینم این خانم غرغرو رو!
تجربهی بچه داری داشت. حامی را خودش بزرگ کرده بود، یا درستتر از آن با حامی بزرگ شده بود. با نیلا هم تا همین یک سال پیش همخانه بود و چیزهایی درباره بچهها میدانست. چهرهی سرخ و ورم کردهی نوزاد ترمه، به خندهاش انداخت. شبیه خمیر ورآمده شده بود.با نوک انگشت اشارهاش، قطرهی شیر کنار لب نوزاد را پاک کرد و ترمه را مخاطب قرار داد.
_ تا یه ماه حق نداری برگردی خونهی خودتون، این کوچولو رو خودم میخوام بزرگ کنم!
ترمه با لبخند قدردانی سر روی بالش گذاشت و به معنای واقعی کلمه بیهوش شد. دختر بیچاره کم اذیت نشده بود. پیشنهاد دیبا هم خیالش را از بابت تنهایی اش راحت میکرد. لااقل میتوانست امیدوار باشد که یک نفر حواسش به او و نابلدیهایش هست. در آن سن به تنهایی بچه بزرگ کردن برای اوی بی تجربه غیر ممکن مینمود.
#پارت۳۶۴
لبانش را به هم فشرد. بغضش داشت آب میشد. فکر اینکه اگر فرزندش سقط نمیشد، حالا او هم مادر بود، برای لحظه ای از سرش گذشت.سر به دو طرف تکان داد. نباید به آن موجود بیگناه حتی فکر هم میکرد. آن وقت ممکن بود فکرش به جاهای باریک بکشد و تهش برسد به مردی که پدر آن جنین میشد. از ته قلبش معتقد بود آن بچه نباید به دنیا میآمد. خودش را خوب میشناخت. محال بود با فرزند پوریا مهربان باشد. فرزندش باید تاوان بدیهای پدرش را میداد.
_ میشه بگیرینش دیبا خانوم؟!
لحن شرمگین ترمه، لبخند به لبش آورد.هیچ دلش نمیخواست او را معذب کند. دختر بیچاره به اندازه کافی به خاطر تنهایی و بیکسی اش عذاب میکشید. اینکه باری از دوش او بردارد حال خودش را هم خوب میکرد. دستانش را به طرف نوزاد دراز کرد و او را در آغوش کشید.
_بدش من ببینم این خانم غرغرو رو!
تجربهی بچه داری داشت. حامی را خودش بزرگ کرده بود، یا درستتر از آن با حامی بزرگ شده بود. با نیلا هم تا همین یک سال پیش همخانه بود و چیزهایی درباره بچهها میدانست. چهرهی سرخ و ورم کردهی نوزاد ترمه، به خندهاش انداخت. شبیه خمیر ورآمده شده بود.با نوک انگشت اشارهاش، قطرهی شیر کنار لب نوزاد را پاک کرد و ترمه را مخاطب قرار داد.
_ تا یه ماه حق نداری برگردی خونهی خودتون، این کوچولو رو خودم میخوام بزرگ کنم!
ترمه با لبخند قدردانی سر روی بالش گذاشت و به معنای واقعی کلمه بیهوش شد. دختر بیچاره کم اذیت نشده بود. پیشنهاد دیبا هم خیالش را از بابت تنهایی اش راحت میکرد. لااقل میتوانست امیدوار باشد که یک نفر حواسش به او و نابلدیهایش هست. در آن سن به تنهایی بچه بزرگ کردن برای اوی بی تجربه غیر ممکن مینمود.