💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۷
اشاره اش به اختلاف سنی زیادشان بود. چهرهی دیبا اما هیچ نشانی از خنده نگرفت. نگاهش روی همان موهای کوتاه چرخید. کف سر سلمان هم دیده می شد. موهایش زیادی کوتاه بود، اما نه آنقدر که متوجه سفیدی بیش از نیمی از آنها نشوی. آخرین باری که سلمان را قبل از آن اتفاقات دیده بود، موهای سفیدش تک و توک بین موهای به قول خودش هویجیاش گم شده بود. روشن بودن موهایش همان تک و تو سفیدی را هم میپوشاند.
ــ هم موهات سفید شده، هم لاغر شدی. پوست صورتت هم دیگه به صافی قبل نیست. کاش هیچ وقت به زندگی هم پیوند نمیخوردیم! اونجوری لااقل فقط من بدبخت بودم!
سلمان ابرو در هم کشید.
ــ معلوم هست چی داری میگی؟ بدبخت چیه؟ من از وقتی تو رو دیدم معنی زندگی رو فهمیدم. زندگی هم یعنی تمام اتفاقای خوب و بدی که واسه آدما میافته. نمیشه که دستچینش کرد و فقط خوبیاش رو خواست!
چهرهی دیبا حالا آرام تر بود. همین که سلمان دل به دلش نمیداد و ساز بختی کوک نمیکرد، آرامش میکرد.
ــ اگه بگم طلاقم بده، چی میگی؟
ــ میگم خفه شو!
سلمان ضربتی و محکم جواب دیبا را داد. لبان دیبا کمی به بالا حالت گرفت. تازه داشت خوشش میآمد. کلی با خودش کلنجار رفته بود که این حرفها را به سلمان بزند. میترسید سلمان از خدا خواسته با طلاقش موافقت نماید و آن وقت از او هیچ نمیماند.
ــ اگه بهت بگم من رو از اینجا ببر، چی میگی؟
ابروهای سلمان به هم نزدیک شد. موهای کنار گوش دیبا را به بازی گرفت.
ــ میپرسم کجا ببرمت عزیز دلم؟!
لبخند دیبا عمق گرفت.
ــ یه جای دور، بریم یه جا که هیچ آشنایی نباشه. یه جایی که من باشم و تو و یه عالمه گل و گیاه. اصلا بریم یه روستای دور افتاده، بین آدمایی که حتی نمیدونن نام و نشونمون چیه. بریم؟!
سلمان کمی نگاهش کرد. مدتی بود که دیبا با همه ساز ناکوک میزد. سعی میکرد کسی را دلخور نکند، اما دلش حضور هیچکس را نمیخواست. ستایش را از خودش رانده بود. حنانه را هم خودش برای رفتن راضی کرده بود. با نیلوفر و مهرانگیز هم خیلی خوب تا نمیکرد. با آنها راحت نبود. به قول خودش، دوست نداشت سر بارشان باشد و حالا با این خواسته جدیدش، او را هم متعجب کرده بود.
خواستهاش غیر منتظره بود، اما احمقانه و نامعقول نه. اگر دوریشان از آدمهای دور و برشان به بهبود حال دیبا کمک میکرد، چرا نباید به آن تن میداد؟
با استعفایش هم موافقت شده بود. دیگر هیچ بندی او را به زندگی در مکان خاصی مجبور نمیکرد. هر جای دنیا میتوانست سکنی گزیند. خم شد و بینیاش را به بینی دیبا کشید. سعی کرد لرزش تن دیبا را نادیده بگیرد.
ــ اگه فکر میکنی دوری از این شهر و آدماش، حالت رو بهتر میکنه، چرا که نه! حتی میتونیم بزنیم تو کار گاو و گوسفند و مرغ و خروس، زندگیمونم یه جوری باید بچرخه دیگه، مگه نه؟!
دیبا پاسخش را با بوسهی کوتاهی که به گونهاش زد، داد. بعد هم با یک حرکت از او فاصله گرفت و برخاست. به اندازهی کافی به او نزدیک شده بود. بیش از آنش دیگر خودآزاری محسوب میشد.
#پارت۳۵۷
اشاره اش به اختلاف سنی زیادشان بود. چهرهی دیبا اما هیچ نشانی از خنده نگرفت. نگاهش روی همان موهای کوتاه چرخید. کف سر سلمان هم دیده می شد. موهایش زیادی کوتاه بود، اما نه آنقدر که متوجه سفیدی بیش از نیمی از آنها نشوی. آخرین باری که سلمان را قبل از آن اتفاقات دیده بود، موهای سفیدش تک و توک بین موهای به قول خودش هویجیاش گم شده بود. روشن بودن موهایش همان تک و تو سفیدی را هم میپوشاند.
ــ هم موهات سفید شده، هم لاغر شدی. پوست صورتت هم دیگه به صافی قبل نیست. کاش هیچ وقت به زندگی هم پیوند نمیخوردیم! اونجوری لااقل فقط من بدبخت بودم!
سلمان ابرو در هم کشید.
ــ معلوم هست چی داری میگی؟ بدبخت چیه؟ من از وقتی تو رو دیدم معنی زندگی رو فهمیدم. زندگی هم یعنی تمام اتفاقای خوب و بدی که واسه آدما میافته. نمیشه که دستچینش کرد و فقط خوبیاش رو خواست!
چهرهی دیبا حالا آرام تر بود. همین که سلمان دل به دلش نمیداد و ساز بختی کوک نمیکرد، آرامش میکرد.
ــ اگه بگم طلاقم بده، چی میگی؟
ــ میگم خفه شو!
سلمان ضربتی و محکم جواب دیبا را داد. لبان دیبا کمی به بالا حالت گرفت. تازه داشت خوشش میآمد. کلی با خودش کلنجار رفته بود که این حرفها را به سلمان بزند. میترسید سلمان از خدا خواسته با طلاقش موافقت نماید و آن وقت از او هیچ نمیماند.
ــ اگه بهت بگم من رو از اینجا ببر، چی میگی؟
ابروهای سلمان به هم نزدیک شد. موهای کنار گوش دیبا را به بازی گرفت.
ــ میپرسم کجا ببرمت عزیز دلم؟!
لبخند دیبا عمق گرفت.
ــ یه جای دور، بریم یه جا که هیچ آشنایی نباشه. یه جایی که من باشم و تو و یه عالمه گل و گیاه. اصلا بریم یه روستای دور افتاده، بین آدمایی که حتی نمیدونن نام و نشونمون چیه. بریم؟!
سلمان کمی نگاهش کرد. مدتی بود که دیبا با همه ساز ناکوک میزد. سعی میکرد کسی را دلخور نکند، اما دلش حضور هیچکس را نمیخواست. ستایش را از خودش رانده بود. حنانه را هم خودش برای رفتن راضی کرده بود. با نیلوفر و مهرانگیز هم خیلی خوب تا نمیکرد. با آنها راحت نبود. به قول خودش، دوست نداشت سر بارشان باشد و حالا با این خواسته جدیدش، او را هم متعجب کرده بود.
خواستهاش غیر منتظره بود، اما احمقانه و نامعقول نه. اگر دوریشان از آدمهای دور و برشان به بهبود حال دیبا کمک میکرد، چرا نباید به آن تن میداد؟
با استعفایش هم موافقت شده بود. دیگر هیچ بندی او را به زندگی در مکان خاصی مجبور نمیکرد. هر جای دنیا میتوانست سکنی گزیند. خم شد و بینیاش را به بینی دیبا کشید. سعی کرد لرزش تن دیبا را نادیده بگیرد.
ــ اگه فکر میکنی دوری از این شهر و آدماش، حالت رو بهتر میکنه، چرا که نه! حتی میتونیم بزنیم تو کار گاو و گوسفند و مرغ و خروس، زندگیمونم یه جوری باید بچرخه دیگه، مگه نه؟!
دیبا پاسخش را با بوسهی کوتاهی که به گونهاش زد، داد. بعد هم با یک حرکت از او فاصله گرفت و برخاست. به اندازهی کافی به او نزدیک شده بود. بیش از آنش دیگر خودآزاری محسوب میشد.