💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۵۲
ــ عمه خوبه عمو سلمان؟
لحن مضطرب حامی لبخند سلمان را تلختر کرد. چقدر دنیا بچگی نکرده به این پسر بدهکار بود.
ــ خوبه عزیزم، عمه هم خوبه. تو چطوری؟ خوش میگذره؟
ــ من خوبم، میشه با عمه صحبت کنم؟
صدای حامی هنوز هم میلرزید و دل سلمان را میلرزاند. مگر شانههای یک پسر بچه چقدر توان داشت که زیر بار سختیهای زندگی ایستادگی نماید. هرچه میگذشت بیشتر به حق داشتن دیبا پی میبرد.
ــ آره حتماً، بذار گوشی رو بهش برسونم.
سلمان قدمهایش را بلند و تند برمیداشت تا زودتر به دیبا برسد. هر چقدر هم به او حق میداد باز هم نمیتوانست حامی را در برزخ رها نماید. نگرانیهای محسوس او باید کمی برطرف میشد.
دیبا روی بهار خواب بزرگ خانه، پشت میز شسته و به نقطهای نامعلوم نگاه دوخته بود. نگفته هم میتوانست حدس بزند که باز دارد خاطرات تلخ روزهای اسارتش را مرور میکند.
ــ دیبا جان، با حامی صحبت میکنی؟
نیشخند دیبا صدادار بود. اینکه سلمان بر خلاف خواستهی او عمل کرده بود، به مذاقش خوش نیامد. در این مدت به یاد نداشت سلمان با او مخالفت کرده باشد. عادت کرده بود حرف حرف خودش باشد. شاید هم سلمان بهتر از او میتوانست خوب و بد را تشخیص بدهد و برای حامی نگرانتر بود.
خیره به چشمان سلمان، با نگاهی گلایهمند دست دراز کرد و گوشی را گرفت. آن را به گوشش چسباند.
ــ جانم حامی جان؟ خوبی عمه؟
لحن صدایش با ظاهرش نمیخواند. صدایش شاد و ظاهرش شاکی بود. چند جملهای بینشان رد و بدل شد. آخر هم دیبا نتوانست خوددار بماند. سعی کرد جوری حرف بزند که حامی را مجاب کند.
ــ حامی جان، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟!
#پارت۳۵۲
ــ عمه خوبه عمو سلمان؟
لحن مضطرب حامی لبخند سلمان را تلختر کرد. چقدر دنیا بچگی نکرده به این پسر بدهکار بود.
ــ خوبه عزیزم، عمه هم خوبه. تو چطوری؟ خوش میگذره؟
ــ من خوبم، میشه با عمه صحبت کنم؟
صدای حامی هنوز هم میلرزید و دل سلمان را میلرزاند. مگر شانههای یک پسر بچه چقدر توان داشت که زیر بار سختیهای زندگی ایستادگی نماید. هرچه میگذشت بیشتر به حق داشتن دیبا پی میبرد.
ــ آره حتماً، بذار گوشی رو بهش برسونم.
سلمان قدمهایش را بلند و تند برمیداشت تا زودتر به دیبا برسد. هر چقدر هم به او حق میداد باز هم نمیتوانست حامی را در برزخ رها نماید. نگرانیهای محسوس او باید کمی برطرف میشد.
دیبا روی بهار خواب بزرگ خانه، پشت میز شسته و به نقطهای نامعلوم نگاه دوخته بود. نگفته هم میتوانست حدس بزند که باز دارد خاطرات تلخ روزهای اسارتش را مرور میکند.
ــ دیبا جان، با حامی صحبت میکنی؟
نیشخند دیبا صدادار بود. اینکه سلمان بر خلاف خواستهی او عمل کرده بود، به مذاقش خوش نیامد. در این مدت به یاد نداشت سلمان با او مخالفت کرده باشد. عادت کرده بود حرف حرف خودش باشد. شاید هم سلمان بهتر از او میتوانست خوب و بد را تشخیص بدهد و برای حامی نگرانتر بود.
خیره به چشمان سلمان، با نگاهی گلایهمند دست دراز کرد و گوشی را گرفت. آن را به گوشش چسباند.
ــ جانم حامی جان؟ خوبی عمه؟
لحن صدایش با ظاهرش نمیخواند. صدایش شاد و ظاهرش شاکی بود. چند جملهای بینشان رد و بدل شد. آخر هم دیبا نتوانست خوددار بماند. سعی کرد جوری حرف بزند که حامی را مجاب کند.
ــ حامی جان، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟!