💐🍃💐🍃💐
#پارت۱۸۰
_ خیلی وقت نیست. فکر کنم چند روز قبل از اینکه مامان بیاد دنبالم. راستش من باور نکردم. فکر میکردم خواب دیده. دو سه هفته پیش رفتم دیدنش. اونجا باباش رو دیدم!
_ مگه باهاش در ارتباطی؟!
_ مگه میشه در ارتباط نباشم؟! خواهرمه مثلاً!
دیبا لبخندی به لحن لوتی منشانهی او زد. بیشترین ترسش از جدایی خودش و سلمان، ضربهای بود که ممکن بود به بچهها بخورد. خوب بود که آن دو بلد بودند رابطهشان را از رابطهی دیبا و سلمان جدا بدانند و حفظش نماید. لااقل نگرانی وضعیت روحی آنها به دل نگرانیهایش اضافه نمیشد.
_خوبه، پس حالا میدونی که چرا باید یه مدت جدا زندگی کنیم؟!
_ خب من که نمیگم همیشه با هم باشیم، هفتهای یه شب که مشکلی نداره، نیلا هم خوشحال میشه حتماً!
دیبا چشم بست و آب دهانش را قورت داد. دیگر این تماس داشت بیشتر از تحملش ادامه پیدا میکرد.
_ آخه عمو سلمان هم رفته تهران، یه مدتی اونم نیست. من تنهام.
حامی با مکث کوتاهی گفت:
_اینم میدونم، یعنی عمو سلمان بهم گفته، هر شب زنگ میزنه و با هم صحبت میکنیم!
دیبا با سوءظن حرف او را قطع کرد.
_ عمو سلمان ازت خواسته به من زنگ بزنی؟!
حامی دستپاچه جواب داد:
_ نه عمه، خودم زنگ زدم، دلم تنگ شده بود، اشتباه کردم؟!
حالا نوبت او بود که دستپاچه شود. حس بدی که به حامی منتقل کرده بود را باید کمرنگ میکرد.
_ نه عزیزم، چه اشتباهی؟! اتفاقا منم میخواستم بهت زنگ بزنم! پایهی یه شام دو نفره هستی؟!
دروغ گفته بود. آنقدر درگیری داشت که ترجیح میداد حالا حالاها نفر دومی را به فکرهای آشوبش راه ندهد. برای دیبا کم وقت گذاشته بود. میخواست کم کاریهایش را جبران نماید. دیبای درونش مظلوم مانده بود. مظلوم، تنها و بی کس! حالا حالاها وقت میخواست برای آرام کردن دخترک بیپناه درونش!
#پارت۱۸۰
_ خیلی وقت نیست. فکر کنم چند روز قبل از اینکه مامان بیاد دنبالم. راستش من باور نکردم. فکر میکردم خواب دیده. دو سه هفته پیش رفتم دیدنش. اونجا باباش رو دیدم!
_ مگه باهاش در ارتباطی؟!
_ مگه میشه در ارتباط نباشم؟! خواهرمه مثلاً!
دیبا لبخندی به لحن لوتی منشانهی او زد. بیشترین ترسش از جدایی خودش و سلمان، ضربهای بود که ممکن بود به بچهها بخورد. خوب بود که آن دو بلد بودند رابطهشان را از رابطهی دیبا و سلمان جدا بدانند و حفظش نماید. لااقل نگرانی وضعیت روحی آنها به دل نگرانیهایش اضافه نمیشد.
_خوبه، پس حالا میدونی که چرا باید یه مدت جدا زندگی کنیم؟!
_ خب من که نمیگم همیشه با هم باشیم، هفتهای یه شب که مشکلی نداره، نیلا هم خوشحال میشه حتماً!
دیبا چشم بست و آب دهانش را قورت داد. دیگر این تماس داشت بیشتر از تحملش ادامه پیدا میکرد.
_ آخه عمو سلمان هم رفته تهران، یه مدتی اونم نیست. من تنهام.
حامی با مکث کوتاهی گفت:
_اینم میدونم، یعنی عمو سلمان بهم گفته، هر شب زنگ میزنه و با هم صحبت میکنیم!
دیبا با سوءظن حرف او را قطع کرد.
_ عمو سلمان ازت خواسته به من زنگ بزنی؟!
حامی دستپاچه جواب داد:
_ نه عمه، خودم زنگ زدم، دلم تنگ شده بود، اشتباه کردم؟!
حالا نوبت او بود که دستپاچه شود. حس بدی که به حامی منتقل کرده بود را باید کمرنگ میکرد.
_ نه عزیزم، چه اشتباهی؟! اتفاقا منم میخواستم بهت زنگ بزنم! پایهی یه شام دو نفره هستی؟!
دروغ گفته بود. آنقدر درگیری داشت که ترجیح میداد حالا حالاها نفر دومی را به فکرهای آشوبش راه ندهد. برای دیبا کم وقت گذاشته بود. میخواست کم کاریهایش را جبران نماید. دیبای درونش مظلوم مانده بود. مظلوم، تنها و بی کس! حالا حالاها وقت میخواست برای آرام کردن دخترک بیپناه درونش!