💐🍃💐🍃💐
#پارت۱۲۰
دلش رفت برای مظلومیت دختری که خیر سرش عاشقش بود. در تمام عمرش زیباتر از حس عشق به دیبا را تجربه نکرده بود. بعد از آن اتفاق تلخ و خودکشی تلختر دارا، خیلی سریع ترتیب نقل و مکانشان را داده بود.
باید دیبا را دور میکرد. هیچ دلش نمیخواست همان دروغ کوچکی که در اولین ملاقاتشان به او گفته بود، رو شود و اعتمادش به او را از دست بدهد. قرار نبود دروغهایش این همه زیاد شوند. قول داده بود جای طلاها را پیدا کند. با خودش عهد کرده بود بعد از آن استعفا خواهد داد. آرامش دیبا برایش از همه چیز بهتر بود. هیچ دلش نمیخواست با فهمیدن نقش پررنگ او در پروندهی برادرانش، همان آرامش نسبیای که در کنار او تجربه میکرد را هم از دست بدهد.
دارا هیچ جوری موقور نمیآمد. سبحان تمام تلاشش را کرده بود. حنانه هم همه جوره با پلیس همکاری میکرد. دیبا را هیچ وقت در کارهای مربوط به پروندهی برادرانش ملاقات نکرده بود. به جز یکبار که آن هم به کمک رامین، روی آن ماله کشیده بود و با جبران کردن همدست بودن برادرانش، هر ملاقات احتمالیای در مکانهای مرتبط با پرونده را توجیه کرده بود. همه چیز حساب شده بود، اگر نیلوفر آنقدر پاپیاش نمیشد. اصلا از اول هم نباید تن به نقشهی نیلوفر و مهدی میداد. نیلوفر ترسانده بودش. معتقد بود یک روز بالاخره پردهها فرو خواهد افتاد و واقعیت برای دیبا رو خواهد شد.
میگفت بهتر است خودش قبل از آن روز، همه چیز را به دیبا بگوید. شاید راهی برای بخشیده شدن وجود داشته باشد. مهدی هم با او همنظر بود. حتی مهرانگيز مدام از موافقتش با فرزندانش دم میزد. این شد که سلمان با آنها همراه شد. در خودش جرئت بیان آنچه کرده بود را نمیدید.
قرار بود همه چیز را بعد از پیدا شدن اموال مسروقه به دیبا بگوید. حمام رفتن بد موقعش، برنامههایشان را به هم ریخت. قرار نبود دیبا آنقدر ناگهانی و بد موقع همه چیز را بفهمد. نیلوفر کلی نقشهی حساب شده ریخته بود. کلی هم حرف برای گفتن آماده کرده بود که اوضاع را بهتر کند. برنامههایی که با یک تماس بد موقع مهدی دود شد و به هوا رفت. حالا او ماند و زنی که توی صورتش، بیغیرتی او را فریاد میزد.
#پارت۱۲۰
دلش رفت برای مظلومیت دختری که خیر سرش عاشقش بود. در تمام عمرش زیباتر از حس عشق به دیبا را تجربه نکرده بود. بعد از آن اتفاق تلخ و خودکشی تلختر دارا، خیلی سریع ترتیب نقل و مکانشان را داده بود.
باید دیبا را دور میکرد. هیچ دلش نمیخواست همان دروغ کوچکی که در اولین ملاقاتشان به او گفته بود، رو شود و اعتمادش به او را از دست بدهد. قرار نبود دروغهایش این همه زیاد شوند. قول داده بود جای طلاها را پیدا کند. با خودش عهد کرده بود بعد از آن استعفا خواهد داد. آرامش دیبا برایش از همه چیز بهتر بود. هیچ دلش نمیخواست با فهمیدن نقش پررنگ او در پروندهی برادرانش، همان آرامش نسبیای که در کنار او تجربه میکرد را هم از دست بدهد.
دارا هیچ جوری موقور نمیآمد. سبحان تمام تلاشش را کرده بود. حنانه هم همه جوره با پلیس همکاری میکرد. دیبا را هیچ وقت در کارهای مربوط به پروندهی برادرانش ملاقات نکرده بود. به جز یکبار که آن هم به کمک رامین، روی آن ماله کشیده بود و با جبران کردن همدست بودن برادرانش، هر ملاقات احتمالیای در مکانهای مرتبط با پرونده را توجیه کرده بود. همه چیز حساب شده بود، اگر نیلوفر آنقدر پاپیاش نمیشد. اصلا از اول هم نباید تن به نقشهی نیلوفر و مهدی میداد. نیلوفر ترسانده بودش. معتقد بود یک روز بالاخره پردهها فرو خواهد افتاد و واقعیت برای دیبا رو خواهد شد.
میگفت بهتر است خودش قبل از آن روز، همه چیز را به دیبا بگوید. شاید راهی برای بخشیده شدن وجود داشته باشد. مهدی هم با او همنظر بود. حتی مهرانگيز مدام از موافقتش با فرزندانش دم میزد. این شد که سلمان با آنها همراه شد. در خودش جرئت بیان آنچه کرده بود را نمیدید.
قرار بود همه چیز را بعد از پیدا شدن اموال مسروقه به دیبا بگوید. حمام رفتن بد موقعش، برنامههایشان را به هم ریخت. قرار نبود دیبا آنقدر ناگهانی و بد موقع همه چیز را بفهمد. نیلوفر کلی نقشهی حساب شده ریخته بود. کلی هم حرف برای گفتن آماده کرده بود که اوضاع را بهتر کند. برنامههایی که با یک تماس بد موقع مهدی دود شد و به هوا رفت. حالا او ماند و زنی که توی صورتش، بیغیرتی او را فریاد میزد.