💐💐💐
#پارت۸۰
با فاصلهی کمی کنار هم نشسته بودند. اگر نگاههای کنجکاو اطرافشان نبود، سلمان بدش نمیآمد او را به آغوش بکشد. آخر هم خسته از خواستن و نتوانستن، رو به اولین گارسون که به طرفشان آمد، کرد و گفت:
- ببخشید جناب، امکانش هست یه تخت دو نفره به ما بدین؟!
رستوران حسابی شلوغ بود. شب یک روز وسط هفته بودن هم از شلوغی مشتاقان شیشلیک معروف رستوران کم نکرده بود. پسر جوان با لبخندی سر تکان داد.
- یه چند دقیقه صبر کنید، بهتون خبر میدم.
از نگاهش معلوم بود منظور خوابیده پشت درخواست سلمان را گرفته است. رفت و آمدش طولانی شد. عجیب هم نبود. خودشان قبل از انتخاب میزهای چیده شده داخل رستوران، سراغ تختهای فضای باز رفته بودند. دور تمامشان با پلاستیکهای ضخیم پوشیده شده بود. دود بخاریها و قلیانهایی که داخلش روشن بود هم اگر نبود، سر و صدای داخل آن نشان میداد که همه پر هستند.
هر چقدر سلمان کلافه و منتظر بود، دیبا با لبخند شیرینی همه جا را میپایید. رفتار سلمان به نظرش عجیب نمیآمد. مشتاق بود دیگر! مشتاق با هم بودنی که اولین بارش بود!
- بفرمایید جناب، یه تخت آخر باغ خالی شده. براتون رزروش کردم!
سلمان نگاهی در فضای رستوران چرخاند. دیبا هم با او همقدم شد.
- خدا کنه زودتر غذا رو بیارن، میترسم همین جا آبروریزی کنم!
زمزمهاش زیر گوش دیبا بود. گونههای دیبا گل انداخت. لب زیر دندان برد. سر پایین انداخت. سابقه نداشت این همه خجالت یکجا در وجودش جمع شود. اهل خجالت کشیدن نبود.
با همراهی گارسون جوان به تخت مورد نظر رسیدند. جای دنجی بود. یک تخت کوچک در انتهای باغی بزرگ که دورش با پلاستیکهای ضخیم دودی رنگ پوشیده شده بود، جان میداد برای انجام مقدمات یک عشق بازی طولانی.
برخلاف تصور دیبا، سلمان به محض نشستن روی تخت، پاهایش را دراز کرد. به پشتی تکیه زد و چشم بست. ظاهرا اشتباه کرده بود.
#پارت۸۰
با فاصلهی کمی کنار هم نشسته بودند. اگر نگاههای کنجکاو اطرافشان نبود، سلمان بدش نمیآمد او را به آغوش بکشد. آخر هم خسته از خواستن و نتوانستن، رو به اولین گارسون که به طرفشان آمد، کرد و گفت:
- ببخشید جناب، امکانش هست یه تخت دو نفره به ما بدین؟!
رستوران حسابی شلوغ بود. شب یک روز وسط هفته بودن هم از شلوغی مشتاقان شیشلیک معروف رستوران کم نکرده بود. پسر جوان با لبخندی سر تکان داد.
- یه چند دقیقه صبر کنید، بهتون خبر میدم.
از نگاهش معلوم بود منظور خوابیده پشت درخواست سلمان را گرفته است. رفت و آمدش طولانی شد. عجیب هم نبود. خودشان قبل از انتخاب میزهای چیده شده داخل رستوران، سراغ تختهای فضای باز رفته بودند. دور تمامشان با پلاستیکهای ضخیم پوشیده شده بود. دود بخاریها و قلیانهایی که داخلش روشن بود هم اگر نبود، سر و صدای داخل آن نشان میداد که همه پر هستند.
هر چقدر سلمان کلافه و منتظر بود، دیبا با لبخند شیرینی همه جا را میپایید. رفتار سلمان به نظرش عجیب نمیآمد. مشتاق بود دیگر! مشتاق با هم بودنی که اولین بارش بود!
- بفرمایید جناب، یه تخت آخر باغ خالی شده. براتون رزروش کردم!
سلمان نگاهی در فضای رستوران چرخاند. دیبا هم با او همقدم شد.
- خدا کنه زودتر غذا رو بیارن، میترسم همین جا آبروریزی کنم!
زمزمهاش زیر گوش دیبا بود. گونههای دیبا گل انداخت. لب زیر دندان برد. سر پایین انداخت. سابقه نداشت این همه خجالت یکجا در وجودش جمع شود. اهل خجالت کشیدن نبود.
با همراهی گارسون جوان به تخت مورد نظر رسیدند. جای دنجی بود. یک تخت کوچک در انتهای باغی بزرگ که دورش با پلاستیکهای ضخیم دودی رنگ پوشیده شده بود، جان میداد برای انجام مقدمات یک عشق بازی طولانی.
برخلاف تصور دیبا، سلمان به محض نشستن روی تخت، پاهایش را دراز کرد. به پشتی تکیه زد و چشم بست. ظاهرا اشتباه کرده بود.