💐🍃💐🍃💐
#پارت۶۰
دیبا قطره اشک سمجی را که با تمام خودداریاش روی گونهاش چکید، پاک کرد.
_اسمش رو چی گذاشتین؟
میخندید و گریه میکرد. دلیل جدیدی برای زندگی یافته بود. دارا بلد بود جانشین برای خودش بگذارد. لحظهای از فکرش گذشت خدا کند آخرو عاقبت فرزندانش مانند خودش نشود!
_آرین!
حنانه با لبخند بزرگی این را گفت. نگاهش به کودک معصومش بود.
_قشنگه، ولی به اسم بچهها نمیاد!
دیبا هم با خنده گفت. کاملاً غیر ارادی و بیمنظور. خندهی حنانه مرد. آهی کشید.
_آرمان معتقد بود اینجوری بهتره. شاید بیشتر قبول کنن که پسر آرمانه!
دیبا هم دیگر نمیخندید. سر تکان داد. هرچه میگذشت بیشتر به عمق بلایی که دارا سرشان آورده بود پی میبرد.
سه کودک معصوم قربانی زیاده خواهیها و بیفکریهای پدرشان شده بودند.
_من اومدم دنبال حامی!
دیبا جا خورده سر بالا آورد. حتی فکر این لحظه را هم نکرده بود. نمیدانست درستترین کار چیست. حامی را در بدترین روزهای عمرش کنار خودش داشت. تمام سختیها را با هم پشت سر گذاشته بودند. پسرک تازه داشت شب ادراریهایش را کنترل میکرد. تازه یاد گرفته بود به سلمان به چشم بزرگتر نگاه کند. برادری کردن را با نیلا آموخته بود. حتی فکر به نبودش هم سخت بود.
_واسه چی؟!
حنانه لبخند خجلی زد. گره روسریاش را کمی شل کرد. گویی هوا به سختی به ریهاش میرسید.
_خالهم متوجه شده که من و آرمان محرم نیستیم. یعنی فهمید اسممون تو شناسنامهی هم نیست. شناسنامهی آرین رو هم با صیغهنامه گرفتیم. خالهم میگه اگه تا آخر همین ماه تکلیف زندگیمون مشخص نشه، قضیه رو به خانوادهی من میگه.
اگه مامان و بابام بفهمن نابود میشن، تا الان هم کم به خاطر من اذیت نشدن. میخوام هم خیال اونا رو بابت خودم راحت کنم، هم خیال خودم برای آیندهی بچههام راحت بشه. حق بچههای من نیست که به چشم بچهی یه...
#پارت۶۰
دیبا قطره اشک سمجی را که با تمام خودداریاش روی گونهاش چکید، پاک کرد.
_اسمش رو چی گذاشتین؟
میخندید و گریه میکرد. دلیل جدیدی برای زندگی یافته بود. دارا بلد بود جانشین برای خودش بگذارد. لحظهای از فکرش گذشت خدا کند آخرو عاقبت فرزندانش مانند خودش نشود!
_آرین!
حنانه با لبخند بزرگی این را گفت. نگاهش به کودک معصومش بود.
_قشنگه، ولی به اسم بچهها نمیاد!
دیبا هم با خنده گفت. کاملاً غیر ارادی و بیمنظور. خندهی حنانه مرد. آهی کشید.
_آرمان معتقد بود اینجوری بهتره. شاید بیشتر قبول کنن که پسر آرمانه!
دیبا هم دیگر نمیخندید. سر تکان داد. هرچه میگذشت بیشتر به عمق بلایی که دارا سرشان آورده بود پی میبرد.
سه کودک معصوم قربانی زیاده خواهیها و بیفکریهای پدرشان شده بودند.
_من اومدم دنبال حامی!
دیبا جا خورده سر بالا آورد. حتی فکر این لحظه را هم نکرده بود. نمیدانست درستترین کار چیست. حامی را در بدترین روزهای عمرش کنار خودش داشت. تمام سختیها را با هم پشت سر گذاشته بودند. پسرک تازه داشت شب ادراریهایش را کنترل میکرد. تازه یاد گرفته بود به سلمان به چشم بزرگتر نگاه کند. برادری کردن را با نیلا آموخته بود. حتی فکر به نبودش هم سخت بود.
_واسه چی؟!
حنانه لبخند خجلی زد. گره روسریاش را کمی شل کرد. گویی هوا به سختی به ریهاش میرسید.
_خالهم متوجه شده که من و آرمان محرم نیستیم. یعنی فهمید اسممون تو شناسنامهی هم نیست. شناسنامهی آرین رو هم با صیغهنامه گرفتیم. خالهم میگه اگه تا آخر همین ماه تکلیف زندگیمون مشخص نشه، قضیه رو به خانوادهی من میگه.
اگه مامان و بابام بفهمن نابود میشن، تا الان هم کم به خاطر من اذیت نشدن. میخوام هم خیال اونا رو بابت خودم راحت کنم، هم خیال خودم برای آیندهی بچههام راحت بشه. حق بچههای من نیست که به چشم بچهی یه...