💐🍃💐🍃💐
#پارت۵۰
بیدار که شد، خورشید وسط آسمان بود. از حامی و سلمان خبری نبود. کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت نشست. سرحال شده بود. بعد از چند روز پر تنش و فکر و خیال، یک خواب راحت خستگی را از تنش برده بود.
چهرهاش را که توی آینهی دراور دید، چشم گرد کرد. لب زیر دندان برد تا قهقهه نزند. یعنی سلمان او را اینگونه دیده بود؟!
موهایش هرکدام به طرفی میرفت. با همان فر ریز وحشتناکش. گوشهی لبش هم کمی سفید بود. داشت فکر میکرد موقع رفتن سلمان حتما راه کوچکی از بزاق از همان گوشه آویزان بوده است!
خودش را به دراور رساند. شانهای به موهایش کشید و کمی خودش را مرتب کرد. میخواست از اتاق خارج شود. حسی مانع از تکرار کارهای همیشگیاش میشد. اینکه برگشت و تخت را مرتب کرد، نتیجهی همان حس خوب بود. دلش میخواست حالا که سلمان قدمی برای نزدیکتر شدنشان برداشته بود، خودش هم کاری کرده باشد. مثل همان موقعی که به بهانهی کمک دست حنانه بودن، همه جای خانه را تمیز میکرد.
از بالا تا پایین خانهشان را گردگیری و جارو کرد. آن موقعها غرهایی که حنانه به جان دارا میزد، دلیل تمیزکاریهایش بود. دارا هیچ وقت متوجه نشد که حنانه درست مواقعی به جان او غر میزند که دیبا همان نزدیکیها باشد. حالا اما بدون هيچ اجباری داشت خانهشان را تمیز میکرد. دیگر در نظرش خانواده شدن و خانواده ماندنشان آنقدرها غیر ممکن و دور به نظر نمیرسید.
بوی خوش قیمهای که سلمان زحمت بار گذاشتنش را کشیده بود با بوی برنجی که دیبا داشت دم میکرد، ترکیبی دیوانه کننده راه انداخته بود. خانه حال و هوای همان روزهایی را داشت که حنانه و دیبا زنانه به خرج میدادند. عطر غذا همه جا را پر میکرد و بعد چشم به راه دارا و دانا میماندند. مادری نداشت که خیلی چیزها را به او بیاموزد. حنانه اما زنانگیهای زیبایی داشت.
خودش را وقف همسر و فرزندانش کرده بود. همیشه زمان ورود دانا بهترینهایش را میپوشید و به استقبال او میرفت.
دیبا چرخی دور خودش زد. همه جا مرتب بود. سالاد شیرازیاش را هم آماده کرده بود. پیش بندش را درآورد. نیم ساعتی وقت داشت. دوش گرفتن و لباس عوض کارهای روتینی بود که حنانه همیشه قبل از آمدن دانا انجام میداد. حدس میزد سلمان خودش را به مدرسهی حامی رسانده است.
سری به نیلا زد. جوری دست و پایش را به چهار طرف باز کرده بود که لحظهای حسرت آرامش او را خورد. خوش خواب بود. هرچقدر دیر خوابیدن شب قبلش این دیر بیدار شدن را هم داشت!
#پارت۵۰
بیدار که شد، خورشید وسط آسمان بود. از حامی و سلمان خبری نبود. کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت نشست. سرحال شده بود. بعد از چند روز پر تنش و فکر و خیال، یک خواب راحت خستگی را از تنش برده بود.
چهرهاش را که توی آینهی دراور دید، چشم گرد کرد. لب زیر دندان برد تا قهقهه نزند. یعنی سلمان او را اینگونه دیده بود؟!
موهایش هرکدام به طرفی میرفت. با همان فر ریز وحشتناکش. گوشهی لبش هم کمی سفید بود. داشت فکر میکرد موقع رفتن سلمان حتما راه کوچکی از بزاق از همان گوشه آویزان بوده است!
خودش را به دراور رساند. شانهای به موهایش کشید و کمی خودش را مرتب کرد. میخواست از اتاق خارج شود. حسی مانع از تکرار کارهای همیشگیاش میشد. اینکه برگشت و تخت را مرتب کرد، نتیجهی همان حس خوب بود. دلش میخواست حالا که سلمان قدمی برای نزدیکتر شدنشان برداشته بود، خودش هم کاری کرده باشد. مثل همان موقعی که به بهانهی کمک دست حنانه بودن، همه جای خانه را تمیز میکرد.
از بالا تا پایین خانهشان را گردگیری و جارو کرد. آن موقعها غرهایی که حنانه به جان دارا میزد، دلیل تمیزکاریهایش بود. دارا هیچ وقت متوجه نشد که حنانه درست مواقعی به جان او غر میزند که دیبا همان نزدیکیها باشد. حالا اما بدون هيچ اجباری داشت خانهشان را تمیز میکرد. دیگر در نظرش خانواده شدن و خانواده ماندنشان آنقدرها غیر ممکن و دور به نظر نمیرسید.
بوی خوش قیمهای که سلمان زحمت بار گذاشتنش را کشیده بود با بوی برنجی که دیبا داشت دم میکرد، ترکیبی دیوانه کننده راه انداخته بود. خانه حال و هوای همان روزهایی را داشت که حنانه و دیبا زنانه به خرج میدادند. عطر غذا همه جا را پر میکرد و بعد چشم به راه دارا و دانا میماندند. مادری نداشت که خیلی چیزها را به او بیاموزد. حنانه اما زنانگیهای زیبایی داشت.
خودش را وقف همسر و فرزندانش کرده بود. همیشه زمان ورود دانا بهترینهایش را میپوشید و به استقبال او میرفت.
دیبا چرخی دور خودش زد. همه جا مرتب بود. سالاد شیرازیاش را هم آماده کرده بود. پیش بندش را درآورد. نیم ساعتی وقت داشت. دوش گرفتن و لباس عوض کارهای روتینی بود که حنانه همیشه قبل از آمدن دانا انجام میداد. حدس میزد سلمان خودش را به مدرسهی حامی رسانده است.
سری به نیلا زد. جوری دست و پایش را به چهار طرف باز کرده بود که لحظهای حسرت آرامش او را خورد. خوش خواب بود. هرچقدر دیر خوابیدن شب قبلش این دیر بیدار شدن را هم داشت!