#بیوه
#پارت16
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153
_نه دیگه شما ومامان زحمتشوبکشین.. سلیقتون رو
قبول دارم من روی این چیزا زیاد حساس نیستم..!
بالاخره سهیل با ابروهایی که بالا پریده بود نگاهش
را سمت او چرخاند.
اولین باری بود که می دید دختری راجع به حساس
نبودنش در مورد خرید لباس حرف می زند..!
بهار سنگینی نگاهش را حس کرد اما بی توجه به او
نگاهش هنوز هم روی سادات خانم بود..
سادات خانم با لبخند بوسه ای روی پیشانی اش
کاشت.
_معلومه که سلیقه خوبی دارم ببین چه عروس نازی
انتخاب کردم..!
لبخند خجولی به لب آورد. مهراین زن به دل
تاریکش نشسته بود بی اغراق محبت می کرد!
سادات انگار که ناچار بود به قبول کردن و مَظنّه
حرفهایش قرارداد.
_حتما این حالت به خاطر خونیه که ازت گرفتن ببین
من حواس ندارم این پسرهم از من بدتر.. روگرداند
سمت سهیل..!
_سهیل جان مادر بهار جان رو شما برسون خونه سر
راه هم یه چیزی واسه این بچه بگیر رنگ به روش
نمونده ماهم بلکل ازش غافل شدیم...
وبانگرانی نگاهی به بهارانداخت ومتاسف سری تکان
داد.
با اینکه سهیل میلی به این کار نداشت اما چاره ای
جز پذیرفتن نداشت.
_کارتون که تموم شد تماس بگیرین خودم میام
دنبالتون...
خیر ببینیدی بدرقه راهش کرد و او هم با خداحافظی
کوتاهی به سمت ماشین حرکت کرد.
بهار هم زیر لب خداحافظی گفت و پشت سراو به راه
افتاد ..
نگاهش از پشت سر به لباس های شیک تن او
کشیده شد.
با پرستیژ خاصی دست چپش را داخل جیب شلوارش
فرو برده بود وگام های محکمی برمی داشت ریموت
ماشین رافشرد و بی توجه به بهار پشت رُل هیوندا
آزرای مشکی رنگش نشست.
بهار قصد داشت در عقب ماشین را باز کند که سهیل
متوجه شد.
هنوز دستش روی دستگیره قرار نگرفته بود که
سهیل غرید:
_بشین جلو دارن نگامون می کنن..
قدمی برداشت در جلو را باز کرد و روی صندلی قرار
گرفت.
ماشین را که راه انداخت بی آنکه نگاه از مقابلش
بگیرد با همان زبان تلخش به حرف آمد.
_مثل اینکه تازه متوجه شدی قضیه از چه قراره..
هنوزم دیر نشده تا فردا صبح وقت داری خوب
فکراتوبکنی!
گره کوری میان ابروهای دخترک افتاده بود..
منظورش را خوب فهمید لابد خیال کرده بود از اخم
وتَخم های او به این حال افتاده..!
درست که ازلحاظ اجتماعی برخی چیزهای دیگر از او
بالاتر بود..
اماحق نداشت به او توهین کند دیگر اجازه نمی داد
کسی غرورش را نشانه بگیرد.
ماشین راکنار خیابان متوقف کرد و اینبار رو به نیمرخ
بهار پرسید:
_چی می خوری؟
بهارنگاهش را به روبرو دوخت برخلاف سوال او
گفت:
_اول اینکه دلیل همراهی نکردنم برای ادامه خرید
فقط به این خاطر بود که اصلاً حوصله این مسخره
بازی ها رو نداشتم و سر دردمم بهانهای بیش نبود..
دوما شما همون بار اولی که شرط و شروط هاتون رو
گذاشتین من تا ته قضیه رو رفتم و الانم میدونم دارم
چیکار می کنم پس نیاز نیست مدام تکرارش کنید!
سنگینی نگاه خیره ی او را حس کرد.
سرش را سمت پنجره چرخاند و آرام نجوا کرد.
_میشه منو زودتر برسونید خونه!
سهیل بی توجه به حرف او از ماشین پیاده شد.
بهارکه از رفتار او حرصش گرفته بود زیرلب غرزد:
_پسره ی پررویه از دماغ فیل افتاده.. فکر کرده کیه..!
نشونت میدم من دیگه اون دختر بچه ضعیف نیستم
من الان به تنها چیزی که فکر میکنم حفظ همین یه
ذره غروریه که ازم باقی مونده..
چندی بعد صدای باز شدن در ماشین را شنید اما باز
هم حاضر نشد تکانی به گردنش بدهد.
_این سینی رو چند لحظه نگهدار تا من بشینم..
❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.
#پارت16
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153
_نه دیگه شما ومامان زحمتشوبکشین.. سلیقتون رو
قبول دارم من روی این چیزا زیاد حساس نیستم..!
بالاخره سهیل با ابروهایی که بالا پریده بود نگاهش
را سمت او چرخاند.
اولین باری بود که می دید دختری راجع به حساس
نبودنش در مورد خرید لباس حرف می زند..!
بهار سنگینی نگاهش را حس کرد اما بی توجه به او
نگاهش هنوز هم روی سادات خانم بود..
سادات خانم با لبخند بوسه ای روی پیشانی اش
کاشت.
_معلومه که سلیقه خوبی دارم ببین چه عروس نازی
انتخاب کردم..!
لبخند خجولی به لب آورد. مهراین زن به دل
تاریکش نشسته بود بی اغراق محبت می کرد!
سادات انگار که ناچار بود به قبول کردن و مَظنّه
حرفهایش قرارداد.
_حتما این حالت به خاطر خونیه که ازت گرفتن ببین
من حواس ندارم این پسرهم از من بدتر.. روگرداند
سمت سهیل..!
_سهیل جان مادر بهار جان رو شما برسون خونه سر
راه هم یه چیزی واسه این بچه بگیر رنگ به روش
نمونده ماهم بلکل ازش غافل شدیم...
وبانگرانی نگاهی به بهارانداخت ومتاسف سری تکان
داد.
با اینکه سهیل میلی به این کار نداشت اما چاره ای
جز پذیرفتن نداشت.
_کارتون که تموم شد تماس بگیرین خودم میام
دنبالتون...
خیر ببینیدی بدرقه راهش کرد و او هم با خداحافظی
کوتاهی به سمت ماشین حرکت کرد.
بهار هم زیر لب خداحافظی گفت و پشت سراو به راه
افتاد ..
نگاهش از پشت سر به لباس های شیک تن او
کشیده شد.
با پرستیژ خاصی دست چپش را داخل جیب شلوارش
فرو برده بود وگام های محکمی برمی داشت ریموت
ماشین رافشرد و بی توجه به بهار پشت رُل هیوندا
آزرای مشکی رنگش نشست.
بهار قصد داشت در عقب ماشین را باز کند که سهیل
متوجه شد.
هنوز دستش روی دستگیره قرار نگرفته بود که
سهیل غرید:
_بشین جلو دارن نگامون می کنن..
قدمی برداشت در جلو را باز کرد و روی صندلی قرار
گرفت.
ماشین را که راه انداخت بی آنکه نگاه از مقابلش
بگیرد با همان زبان تلخش به حرف آمد.
_مثل اینکه تازه متوجه شدی قضیه از چه قراره..
هنوزم دیر نشده تا فردا صبح وقت داری خوب
فکراتوبکنی!
گره کوری میان ابروهای دخترک افتاده بود..
منظورش را خوب فهمید لابد خیال کرده بود از اخم
وتَخم های او به این حال افتاده..!
درست که ازلحاظ اجتماعی برخی چیزهای دیگر از او
بالاتر بود..
اماحق نداشت به او توهین کند دیگر اجازه نمی داد
کسی غرورش را نشانه بگیرد.
ماشین راکنار خیابان متوقف کرد و اینبار رو به نیمرخ
بهار پرسید:
_چی می خوری؟
بهارنگاهش را به روبرو دوخت برخلاف سوال او
گفت:
_اول اینکه دلیل همراهی نکردنم برای ادامه خرید
فقط به این خاطر بود که اصلاً حوصله این مسخره
بازی ها رو نداشتم و سر دردمم بهانهای بیش نبود..
دوما شما همون بار اولی که شرط و شروط هاتون رو
گذاشتین من تا ته قضیه رو رفتم و الانم میدونم دارم
چیکار می کنم پس نیاز نیست مدام تکرارش کنید!
سنگینی نگاه خیره ی او را حس کرد.
سرش را سمت پنجره چرخاند و آرام نجوا کرد.
_میشه منو زودتر برسونید خونه!
سهیل بی توجه به حرف او از ماشین پیاده شد.
بهارکه از رفتار او حرصش گرفته بود زیرلب غرزد:
_پسره ی پررویه از دماغ فیل افتاده.. فکر کرده کیه..!
نشونت میدم من دیگه اون دختر بچه ضعیف نیستم
من الان به تنها چیزی که فکر میکنم حفظ همین یه
ذره غروریه که ازم باقی مونده..
چندی بعد صدای باز شدن در ماشین را شنید اما باز
هم حاضر نشد تکانی به گردنش بدهد.
_این سینی رو چند لحظه نگهدار تا من بشینم..
❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.