#بیوه
#پارت_1
با صدای بلند بهرام الی پلک هایش از هم باز شد.
دیشب تا خود صبح چشم روی هم نگذاشته بود و
برای بخت سیاهش میگریست!
صدایش هر لحظه بلندتر می شد...
مادرش هم طبق معمول در حال دلداری دادنش بود!
_چطور آروم باشم مادر من دیگه نمیتونم سرمو باال
بگیرم این دختره آبرو نذاشته برامون همه تو محل
حرف ما رو میزنن شدیم نقل مجلس غیبت ها
شون..
صدای شکستن چیزی به گوشش رسید و بعد از آن
صدای سیلی که مادرش نثار صورت خودش کرد!
بی هوا در اتاقش باز شد اوهم گوشه تخت کز کرده
بود و باز هم اشک هایش راه خودشان را در پیش
گرفتند وروی صورتش سرازیر میشدند.
خودش هم نمیدانست این همه اشک از کجا
سرچشمه می گرفت...
چرا خشک نمی شد...!
_می بینی؟! خوب چشاتو باز کن ببین حال و روزمون
رو..!
سرش را روی زانوهایش قرارداد گوشش پر بود از
حرفهای تکراری اشان عصبانیت بهرام بازهم باعث
جوش آوردن مادرش شده بود...!
دیگر دلش نمیخواست چشمش به هیچ کدامشان
بیفتد...
این باربا ضربه ای که بهرام با دستش به دروارد کرد
تکانی سرجایش خورد اما بازهم حاضر نبود
نیمنگاهی سویشان بیاندازد!
_انقدر بی غیرت شدم که با گوش های خودم
میشنوم دارن راجع به خواهر من حرف میزنن اما
کاری از دستم بر نمیاد!
پوزخندی روی لبش نشست و چه خوب که روی
برگردانده بود و هیچ کدام ندیدند...
وقتی باسکوتش مواجه شدند هر دو از اتاق بیرون
رفتند.
در هم پشت سرشان بسته شد.
بدون هیچ گونه تغییری در حالت نشستنش به اشک
ها و بغضش اجازه پیشروی داد.
دو سال بود که حال و روز هر روز و هر شبش تنها
ریزش اشک های معصومانه بود نمی دانست به چه
امیدی زنده است و نفس میکشد...!
در خانه ای که هیچ کس او را نمی فهمید..
شاید هم چشم دیدنش رو نداشتند..!
از خودش می پرسید چرا؟!
واقعا چرا؟!
و باز خودش جواب میداد:
»بخاطر بی آبرویی به خاطر مهربی غیرتی که به
پیشانی شون کوبیدم«
دوباره پوزخندی روی لبش نشست اینبار کمی عمیق
تر...
از جا بلند شد و به سمت حمام درون اتاق به راه
افتاد تا شاید کمی دوش آب گرم حالش را جا بیاورد.
زیر دوش که قرار گرفت آب گرم اشکهای داغش را
روی صورتش میشست ومی برد...
دستی روی صورتش کشید
تا به حال در حق کسی ظلمی قائل نشده بود و نمی
دانست این همه بدبختی از کجا نشأت می گرفت!
تیغ را دردست گرفت نگاهش کرد چندین بار به مچ
دستش نزدیک کرد وباز پشیمان شد!
با خود فکر کرد شاید بهترین راه همین باشد...
اما باز هم نتوانست با خشم تیغ را گوشه حمام پرت
کرد و دوش آب را بست و از حمام بیرون آمد.
مقابل آینه قرار گرفت و به تصویر خودش خیره شد.
از نظر ظاهر هیچ چیزی کم نداشت تازه هر چه به
اوج جوانی نزدیکترچهره اش زیباتروجا افتاده تر از
قبل می شد!
دردل نالید:
»چه فایده مهم بخت سیاهمه که هر روز زشتیش تو
سرم کوبیده میشه«
دلش عجیب گرفته بود...!
صدای اذان از مسجد محل به گوشش رسید نفس
عمیقش را از سینه بیرون فرستاد...
حال و هوای نماز خواندن به دلش افتاد مثل همان
روزها که با خدایش آشتی بود!
دو سال بود که دیگر با خدا حرف نمی زد..!
دو سال بود که دیگر نمازنمی خواند..!
حتی با این همه مشکالت دهان به گالیه هم باز نکرد
و کمک نخواست..!
چون با خدا قهر بود...!
آری دو سال بود که با خدایش قهر بود...
چراکه به نظرش چشمبسته بود روی تمام بدبختی هایش...
❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.
#پارت_1
با صدای بلند بهرام الی پلک هایش از هم باز شد.
دیشب تا خود صبح چشم روی هم نگذاشته بود و
برای بخت سیاهش میگریست!
صدایش هر لحظه بلندتر می شد...
مادرش هم طبق معمول در حال دلداری دادنش بود!
_چطور آروم باشم مادر من دیگه نمیتونم سرمو باال
بگیرم این دختره آبرو نذاشته برامون همه تو محل
حرف ما رو میزنن شدیم نقل مجلس غیبت ها
شون..
صدای شکستن چیزی به گوشش رسید و بعد از آن
صدای سیلی که مادرش نثار صورت خودش کرد!
بی هوا در اتاقش باز شد اوهم گوشه تخت کز کرده
بود و باز هم اشک هایش راه خودشان را در پیش
گرفتند وروی صورتش سرازیر میشدند.
خودش هم نمیدانست این همه اشک از کجا
سرچشمه می گرفت...
چرا خشک نمی شد...!
_می بینی؟! خوب چشاتو باز کن ببین حال و روزمون
رو..!
سرش را روی زانوهایش قرارداد گوشش پر بود از
حرفهای تکراری اشان عصبانیت بهرام بازهم باعث
جوش آوردن مادرش شده بود...!
دیگر دلش نمیخواست چشمش به هیچ کدامشان
بیفتد...
این باربا ضربه ای که بهرام با دستش به دروارد کرد
تکانی سرجایش خورد اما بازهم حاضر نبود
نیمنگاهی سویشان بیاندازد!
_انقدر بی غیرت شدم که با گوش های خودم
میشنوم دارن راجع به خواهر من حرف میزنن اما
کاری از دستم بر نمیاد!
پوزخندی روی لبش نشست و چه خوب که روی
برگردانده بود و هیچ کدام ندیدند...
وقتی باسکوتش مواجه شدند هر دو از اتاق بیرون
رفتند.
در هم پشت سرشان بسته شد.
بدون هیچ گونه تغییری در حالت نشستنش به اشک
ها و بغضش اجازه پیشروی داد.
دو سال بود که حال و روز هر روز و هر شبش تنها
ریزش اشک های معصومانه بود نمی دانست به چه
امیدی زنده است و نفس میکشد...!
در خانه ای که هیچ کس او را نمی فهمید..
شاید هم چشم دیدنش رو نداشتند..!
از خودش می پرسید چرا؟!
واقعا چرا؟!
و باز خودش جواب میداد:
»بخاطر بی آبرویی به خاطر مهربی غیرتی که به
پیشانی شون کوبیدم«
دوباره پوزخندی روی لبش نشست اینبار کمی عمیق
تر...
از جا بلند شد و به سمت حمام درون اتاق به راه
افتاد تا شاید کمی دوش آب گرم حالش را جا بیاورد.
زیر دوش که قرار گرفت آب گرم اشکهای داغش را
روی صورتش میشست ومی برد...
دستی روی صورتش کشید
تا به حال در حق کسی ظلمی قائل نشده بود و نمی
دانست این همه بدبختی از کجا نشأت می گرفت!
تیغ را دردست گرفت نگاهش کرد چندین بار به مچ
دستش نزدیک کرد وباز پشیمان شد!
با خود فکر کرد شاید بهترین راه همین باشد...
اما باز هم نتوانست با خشم تیغ را گوشه حمام پرت
کرد و دوش آب را بست و از حمام بیرون آمد.
مقابل آینه قرار گرفت و به تصویر خودش خیره شد.
از نظر ظاهر هیچ چیزی کم نداشت تازه هر چه به
اوج جوانی نزدیکترچهره اش زیباتروجا افتاده تر از
قبل می شد!
دردل نالید:
»چه فایده مهم بخت سیاهمه که هر روز زشتیش تو
سرم کوبیده میشه«
دلش عجیب گرفته بود...!
صدای اذان از مسجد محل به گوشش رسید نفس
عمیقش را از سینه بیرون فرستاد...
حال و هوای نماز خواندن به دلش افتاد مثل همان
روزها که با خدایش آشتی بود!
دو سال بود که دیگر با خدا حرف نمی زد..!
دو سال بود که دیگر نمازنمی خواند..!
حتی با این همه مشکالت دهان به گالیه هم باز نکرد
و کمک نخواست..!
چون با خدا قهر بود...!
آری دو سال بود که با خدایش قهر بود...
چراکه به نظرش چشمبسته بود روی تمام بدبختی هایش...
❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.