عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون و بازگشت به زمان


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


خوش اومدید💝
شما با بنر واقعی رمان وارد شدید
پایان خوش
وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین
تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون
@avin75920

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


#پارت_۴۰۰

+معاینه لازم نیست جناب
دختری که باکره ست حامله نمیشه

تن دخترک از ترس روی تخت معاینه میلرزید.
نگاه غضب آلودی به دختری که جانش به جان او وصل بود انداخت و از بین دندان های کلید شده غرید:
-حامله ست دکتر

فقط میخوام بدونم از کدوم حرومزاده ای حامله شده؟

دخترک از وحشت به لکنت افتاده بود.
وقتی به موهای بلندش چنگ زد و تن نحیفش را روی زمین کشید هق زد:
-به روح... مامانم نمیدونم
من...من...دخترم
بخدا با کسی...

حرف دخترک تمام نشده فریاد مرد دیوارهای مطب را لرزاند:
-خفه شو حرومزاده!

دخترک هق زد و مرد لگد محکمی زیر شکمش کوبید:
-توله تو امشب با خودت میکشم تا بفهمی واسه هرمز خان زیر و رو نکشی تخم سگ!

راه بیفت ...بعد از این جات تو انباره تا بفهمم با کی ریختی رو هم..‌

دخترک هق زد،التماس کرد،اما حتی تیله های ابی رنگش هم دل مرد را نلرزاند..
انگار دیوانه شده بود.

به انبار که رسیدند تن نحیف دخترک را زیر مشت و لگد گرفته:
-بی پدر...من بهت لطف کردم و زیر بال و پرم گرفتمت
بعد تو اینجوری هرز میپری
خودت بگو تخم حرومت مال کدوم بی شرفیه

لگد آخر را به شکم دخترک کوبید و همان لحظه بی بی سراسیمه وارد انبار شد:
-آقا...آقا جان...جواب آزمایش رسیده
خانوم باردار نیست
نزنش تصدقت

خون در رگ های مرد خشکید.
با عزیز دردانه ش چه کرده بود؟
هق هق های مظلومانه ش دل سنگ را اب میکرد.

ناله ی دخترک که بلند شد تن بیجانش را در آغوش کشید:
-چشمات و باز کن عمرِ هرمز
غلط کردم دردونه...
دخترکِ غرق خون بی جان لب زد:
-میخوام...برم...پیش...مامانم
https://t.me/+7-I18WZ0LA85M2Rk
https://t.me/+7-I18WZ0LA85M2Rk
https://t.me/+7-I18WZ0LA85M2Rk
https://t.me/+7-I18WZ0LA85M2Rk
من هرمزم!
مرد ثروتمند و با نفوذی که عاشق خونبسش میشه
دلارا اما وقتی بچه ش رو سقط کرد از دست اون مرد فرار میکنه و...
هرمز خان عاشق یه جفت چشم آهوی فراریش شده و همه جا رو در به در دنبال پیدا کردنش...


دختر رو تو خونت نمی‌تونستی بزنی زمین که رفتی کلبه ی وسط جنگل اجاره کردی؟!

عرق سرد روی کمرش نشسته بود و در حالی که به کابینت خانه تکیه داد بود با خشم به رفیقش اشکان خیره شد و بدون شوخی زمزمه کرد:
- ببند دهنتو اشکان بدم میاد این طوری حرف میزنی راجبش!


اشکان جا خورد، ابرو هایش بالا رفت:
- چی شد؟! مگه نمی‌خوای آبرو و دخترانگیشو بگیری الان غیرتی شدی؟

والا دستی لای موهایش کشید.
و آن چشم های صدفی که رده های آبی داشت جلوی چشم هایش آمد...
چطوری انتقامش را از آن چشم ها که هیچ تقصیری نداشتند می‌گرفت؟

نفس گرفت چشم بست و در نهایت یادش افتاد پدر بزرگ آن دختر با خانواده ی خودش چه کردند و با اخم زمزمه کرد:
- هر چی...
خوشم نمیاد این طوری حرف میزنی


اشکان نیشخندی زد، پسر ها هیچ وقت اجازه نمی‌دادند پسر دیگری راجب دختر مورد علاقه شأن صحبت کنند.
اشکان ابرو بالا داد و با احتیاط زمزمه کرد:
- باشه... باشه اما من میگم یعنی برادرانه میگم!
اون که از دوست داشتن تو قبول کرده باهات به شب و صبح کنه خیلیم عالی ولی...
ولی دیگه تو قالش نزار... براش مرد باش بیخیال اون انتقام مسخره شو

والا هیچی نگفت و اشکان از جایش بلند شد و با خنده ادامه داد:
- من میرم... خوش بگذره کلبه جنگلی

رفت و والا کلافه ماند با خود بی تکلیفش...
جنگل جایی که پدر مادر همان دخترک در تصادف مرده بودند و چقدر لیلی از جنگل بدش می‌آمد.
این را اوایل رابطه شأن گفته بود و والا برای انتقامش از همان اول این را در نظر گرفته بود که بعد پایان کارش لیلی را در جنگل رها کند.

فکرش بهم ریخته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد و پیامک لیلی بود:
- من منتظرتم بیا دنبالم پسره...!

'https://t.me/+ABHwJYyoaxg2NTU0https://t.me/+ABHwJYyoaxg2NTU0' rel='nofollow'>https://t.me/+ABHwJYyoaxg2NTU0https://t.me/+ABHwJYyoaxg2NTU0

صدای گریه دخترک در بغلش روانش را داشت بهم می‌زد و زمزمه کرد:
- حواسم... حواسم بهت هست! باشه؟! آروم باش بزار پیش بریم

در آغوشش سرش را به چپ و راست تکان داد و تنها زمزمه کرد:
- قول بده نری... قول بده بهم والا

سرش را از آغوش برهنه ی والا بیرون آورد و با التماس خیره ماند در چشم های والا و والا آب دهنش را قورت داد.
دهنش باز نمی‌شد قول دهد وقتی می‌دانست تا یک ساعت دیگر قرار است برود پس تنها لبش را روی لب دخترک گذاشت!

و انتقامی که می‌خواست را با لذت تمام از دخترک گرفت ولی نماند که زجه های دخترک را در آن کلبه ی وسط جنگل بشنود...


https://t.me/+ABHwJYyoaxg2NTU0
https://t.me/+ABHwJYyoaxg2NTU0


روایت دختری که بعد از کلی سختی کشیدن، با یه ازدواج اجباری و قرادادی مسیر زندگیش عوض میشه... عاشق مردی میشه که ندونسته قراره نحس ترین راز‌های گذشته رو بر ملا کنه!

این رمان سرشار از عاشقانه‌های ناب و اروتیکه🤤
با آب قند تشریف بیارید☺️✋🏻


-می‌دونستی شوهر عاشق پیشه‌ات زن داره ؟

صدای زن غریبه تو گوشش می‌پیچید و نفس تو سینه‌اش حبس می‌شود :

-اصلا خودت شک نکردی مرد سی‌‌و پنج سال با این جذابیت و ثروتمندی عجیب نیست تا الان مجرد باشه

ماتش می‌برد و با حال بد زمزمه می‌‌کند:

-چی میگی تو ؟ کی...هستی ؟

صدای خنده پرناز زن تو گوشش می‌پیچید:

-فکر کن فرشته نجات تو که دلش سوخته

نگاهش را به غفران می‌دوزد که داشت مردانه می‌رقصید و در آن کت و شلوار شیک دلبری می‌کرد‌

سعی کرد به حال و روزش تسلط پیدا کند:

-ببین عزیزم شوهر من طبیعیه بدخواه زیاد داشته باشه اجازه نمیدم با حرفای چرت و پرتت شب عروسیم‌و خراب کنی

صدای خنده زن بلند شد.

-اوه...اوه...

این بار جدی شد:

-من فقط دلم به حالت می‌سوزه بدبخت اون مردی که می‌بینی فقط برای زخم گذشته‌هاش برگشته

چیزی از حرفاش نمی‌فهمید و بیشتر دلش شور میزد وقتی حسش می‌گفت این زن چیزی می‌داند


-به نظر من بهش نه بگو یه عمر زندگی‌و خودت‌و از دستش نجات بده

خواست چیزی بگه که صدای بوق های ممتد تو گوشش پیچید.دست رو قلبش گذاشت تا به حال بدش تسلط پیدا کند که همون لحظه غفران به اتاق اومد و اخم کرده گفت:

-داری با کی حرف میزنی قشنگم ؟

لبش‌و با زبون تر کرد و به سادگی گفت:

-مزاحم بود

غفران خیره نگاهش کرد و او بیشتر توضیح داد:

-داشت در مورد تو چرت و پرت می‌گفت

یک لحظه رنگ غفران پرید و دخترک آن قدر عرق حرفای اون زن بود که متوجه نشد غفران پریشان نگاهش کرد :

-عجب...چی می‌گفت حالا

دستان ظریفش پیش آمد صورت مرد‌ رو قاب گرفت و خُمار پچ زد:

-من میدونم تو بدخواه زیاد داری پس اهمیت ندادم

مرد بیشتر به تنش چسبید و لب‌هایش را به کام گرفت و همزمان بند دکلته‌اش را ‌کنار زد و چاک سینه‌اش را لمس کرد:

-آفرین عشقم بدو بریم که کلی کار داریم

نفس‌نفس زنان با گازی که از لبش گرفت عقب کشید و گفت :

-شب قراره بدجور سوپرایزت کنم

دخترک خندید و بند دکلته‌اش را مرتب کرد.کمی بعد همین که مرد در خانه عشقشان را باز کرد و او را به داخل هول داد نفسش رفت:

-چیکار می‌کنی

مرد خیره به دخترک ترسیده چشمان خونبارش را به جثه ظریفش دوخت:

-دختر خنگی هستی من به جای تو بودم به اون تلفن اعتماد می کردم که تموم رازهای شوهرم گفته

https://t.me/+_3b8D6jQJp1lN2U8

"برگشته بود برای انتقام تموم رنج‌هایی که کشیده بود من‌و قربانی کنه همه‌ی آزار و اذیت‌هاش‌و تونستم تحمل کنم جز اینکه زن داشت و نگفته بود"

https://t.me/+_3b8D6jQJp1lN2U8



https://t.me/+_3b8D6jQJp1lN2U8


-ببین خانم پرنسس اون رَحِم کوچولوی تو تحمل یه جنین ۹ سانتی متری داخل خودشو نداره‼️

با پوزخندی از سر حرص این را در صورت دخترک میکوبید..
عصبی بود و نمیفهمید چه میگوید..غزال مات و مبهوت نگاهش میکرد!
اصلا توقع همچین حرفی را نداشت..

مرد کمی مکث کرد و ابرو بالا انداخت با صدای بلندی عصبی لب زد
-در ضمن تو آخرین کسی هستی که میتونه راجب خانواده نظر بده..تو توی یتیم خونه بزرگ شدی چی راجب خانواده میفهمی؟!

دخترک نفسش بند آمد..آب دهان قورت داد..سر تکان داد و حرفی نزد..

مرد چهره ای آرام به خودش گرفت سری تکان داد
-اگر نمیتونی باهام کنار بیای از زندگیم برو بیرون غزال!

اصلان با چشمهای بی حس به سمت در حمام رفت..
زبانش بند آمد..قفسه سینه اش درد گرفت..از استرس قلبش آنقدر تند میکوبید گویا هم اکنون سینه اش را میشکافد!

از همه دردناک رحمش بود..حتی در حالت عادی هم در مواقع عصبی تیر میکشید..آنقدر درد به تن ظریفش تزریق میکرد که گاهی خون از تنش میرفت..اکنون که چیزی از سقطش نگذشته بود!

اصلان همه اینها را میدانست..اما این مرد وقتی عصبانی میشد اصلا اختیار گفتارش را نداشت..
درحالیکه زیر دلش را دست میکشید آهسته به سمت تخت رفت و روی آن نشست ابروهایش بالا مانده بود..

باورش نمیشد این حرف را بهش زد!

مگر تقصیر خودش نبود؟!
مگر بخاطر کارهای خودش دوباره کودکشان سقط نشده بود؟!
مگر همه چیز تقصیر این مرد نبود؟!
چرا وقتی از سقط کودکش تن سفیدش توی خون قرمز شده بود کسی نپرسید باعثش کیست؟!

آن موقع هیچکس اسم آقازاده کیهانها را نیاورد!
اکنون که اندام ظریفش دیگر تاب موجودی کوچکتر از انگشت را هم ندارد همه او را مقصر میدانند؟!

از بیرون صدایی شنید..به سمت پنجره رفت صدای فریده خدمتکار عمارت بود که درون ایوان بغلی ایستاده بود و با ناراحتی لبخند زوری زده بود و میگفت
-بمیرم برا دل دختره..اصلان خان چه بخواد چه نخواد خیلی باهاش بد کرد..

با لحن حرصی ادامه داد
-الانم که نورشاه خانم رفته نمیدونم این دختره رو از کجا آورده شب بفرسته اتاق آقا اصلان‌ که دختره ۹ ماه بعد شاااید پسر بیاره! اونوقت این دختر بیچاره چی میشه؟!

ته دل دخترک خالی شد..تیر خلاص بود..دستهایش شروع به لرزش کرد..لبش را از داخل گاز گرفت..

اشک در چشمهایش حلقه زد..زیر دلش هنوز از سقط تیر میکشید و هر از گاهی خونریزی میکرد بغضش رو به ترکیدن میرفت
-توروخدا نه..گریه نکن..

تصمیمی گرفت..نمیدانست عاقلانه است یا خیر..فقط بنظرش باید انجامش میداد..
نیم ساعت بعد که اصلان درحالیکه لباسهایش را پوشیده بود از حمام بیرون آمد..
نبودش در اتاق را حس کرد صدایش زد
-آهو!

جوابی نشنید..از اتاق بیرون رفت..با صدای بلندی صدایش زد کل عمارت آنجا جمع شد از نبودش عصبی شده بود‌..

به دختر تازه وارد نگاهی از سر اینکه او را نمیشناسد انداخت..هیچکس جرات حرف زدن نداشت..چه کسی میتوانست به شیرشاه جنگل بگوید آهویش فرار کرده؟!

رو به مادرش اخمی کرد نورشاه سر بالا گرفت
-آهو رفت اصلان!
اصلان با خشم پلک فشرد دخترک رفته بود..با بوی موهای این دختر آرام میگرفت و رحم میکرد..

با بوی یاس تنش آتش اسلحه اش را خاموش میکرد..
اکنون نداشتش رفته بود..مادرش ابرو بالا انداخت
-زنی که نمیتونه دوتا بچه دنیا بیاره به چه درد میخوره؟!
سپس به دختر ناشناس اشاره زد
-زنت اینه..ایشالا ۹ ماه دیگه یه نوه پسر میده بهم!
اصلان مبهوت عصبی نگاهش کرد عمارت و جمعیت در سکوت فرا رفته بود مرد چند ثانیه بعد با صدای بلندی فریاد زد
-مامان تو چیکار میکنی؟! هزار بار گفتم تو زندگی من دخالت نکن..تو واقعا فکر کردی من همچین کاری میکنم؟!

فریده تمام جسارتش را جمع کرد آب دهان قورت داد و فاتحه خودش را خواند
-آقا ببخشید ولی غزال خانم برای همیشه رفتن!

اصلان چشم ریز کرد و به زن خیره شد..یاد حرفهایش افتاد..چه حرفهای سنگینی به دخترک زده بود..حتما که ماجرای این دختر را هم فهمیده بود..

تازه یادش به خونریزیهای رحمش در در مواقع عصبی حتی قبل از بارداری افتاده بود؟! لرزش دستهایش چه؟! تپش قلبش؟!
آن خونی که در کل تنش موقع استرس انجماد میشد؟! همه را فراموش کرد و حرفهایش را به خنجر روح بیگناهش زد؟!


تلفنش زنگ خورد برادرش بود با صدایی از خشم و لعنت بر خودش گرفته جواب داد
-بگو اردوان..

مرد پشت تلفن سراسیمه و پر از استرس لب زد
-داداش..بیا..غزال تو یه خیابون بالاتر از درد و خونریزی بیهوش شده..

https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0
https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0

https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0
https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0

https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0
https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0


دو پارت جدید امشب


عطـر‌آغشــته‌به‌خــــ🩸ــــون

#عطر‌آغشته‌به‌خون🐺🌔
#پارت_۸۵۷
#به‌قلم‌سما










زن چشم ریز کرد و چند قدم فاصله با مرد و پر کرد
_منظورت چیه؟

_خوب میدونی منظور من چیه اگر آیکان از این جنگ جوون سالم بدر ببره من اون چیز و به آیکان میدم

اینطوری حداقل میتونم اشتباهاتمو جبران کنم

_تو نمیتونی این کار و بکنی این دیوونگیه
ورگ نیش خندی زد و روی صورت دلبرکش خم شد

_دیوونگی من وقتی شروع شد که دل به تو بستم بیش از چهل  سال زیر سلطه‌ی تو به  خودمو بچه هام ظلم کردم

وجود حیله گر تو منو به این روز انداخت
اون و به آیکان میدم و بهش حقیقت و میگم
همه چیز و از مادر عزیزش تا چیزی که ترس ازش تو رو به این حال وا داشته.....

_یعنی حاضری من زجر بکشم؟

ورگ  خیس زیر گوش معشوقه اش  رو مکید
_هر دو باهم زجر میکشیم

من به جرم دوست داشتن تو و تو به جرم خیانت به من
قشنگه نه؟

_اون وصله‌ی جوونمه تو نمیتونی بدیش به آیکان

_من خیلی کارها می‌کنم عسلم خیلی کارها
تا امروز برای خودم و دلم کار کردم از الان برای پسرهام

باهام سر جنگ ننداز دلبر
سگم نکن
هار بشم گلوتو میدرم
میدونی که می‌کنم

اون متعلق  به آیکانِ پس وقتی از جنگ برگرده بهش میدم

_اما اینطوری اون راز من و میفهمه!!

_دیگه رازت برام مهم نیست

آیکان نه  یکبار بلکه دوبار  مادرش  و از دست داده بخاطر خاطرات و اتفاقات قدیم سوگ واری نمی‌کنه
_اگه مجازات شدم اگ....

ورگ حریصانه عطر تن زن و نفس کشید
و روی لب‌هاش ناله کرد:
_مهم نیست دیگه مهم نیست.....
در حال حاضر برای عضویت  vip تخفیف نداریم


شما میتونید با مبلغ ۵۰ هزال تومان عضو این کانال بشید
این‌مبلیغ به زودی به ۶۵ تا ۷۰ تومن افزایش پیدا می‌کنه

عضویت VIP👇#عطرآغشته‌به‌خون

🔞پارت گذاری در vip تقریبا تموم شده
🔞کانال vip حدود پنج ماه از کانال اصلی جلوتره
🔞پارت ها بدون سانسور هستند

6037701508602353

فاطمہ اسفندے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


برای خرید فایل کامل، بدون سانسور، با تصاویر شخصیت ها و...‌‌‌‌ با قیمت 65 هزار تومان 👇👇👇👇
https://t.me/c/1562208165/38395
#کپی‌حتی‌با‌قید‌نام‌نویسنده‌‌حرام‌است


در حال حاضر برای عضویت  vip تخفیف نداریم


شما میتونید با مبلغ ۵۰ هزال تومان عضو این کانال بشید
این‌مبلیغ به زودی به ۶۵ تا ۷۰ تومن افزایش پیدا می‌کنه

عضویت VIP👇#عطرآغشته‌به‌خون

🔞پارت گذاری در vip تقریبا تموم شده
🔞کانال vip حدود پنج ماه از کانال اصلی جلوتره
🔞پارت ها بدون سانسور هستند

6037701508602353

فاطمہ اسفندے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


برای خرید فایل کامل، بدون سانسور، با تصاویر شخصیت ها و...‌‌‌‌ با قیمت 65 هزار تومان 👇👇👇👇
https://t.me/c/1562208165/38395


#بـــازگشت_به_زمــــــان⏳
#پـــارت_7
#به‌قلـــــم‌ســـــما












نگاهی به هیکل درشت لهراسب انداختم برای سر و کله زدن با مشکلات یه بچه زیادی بزرگ بود و خوشتیپ

_میخوام خودمو ببینم
_لطفا نه بزارید دکتر بیاد

عجز صدای لهراسب به قدری بود که بدونم  جریان یه خواب نیست
شاید واقعیته

واقعیتی که هر چه دیر تر ببینم بهتره
با کمی لجاجت و مقاومت خواستم از این کوه عضله رد بشم اما باز هم مانع شد
_لهراسب

_خواهش کردم بشینید روی تخت دکتر الان میاد.

لجباز بود و من حوصله کل کل نداشتم گاهی باید تسلیم شد
با اکراه به سمت تخت برگشتم
و روش نشستم

به این توجه نکردم دوتا مرد گنده رو به رومَن  و از بی حیایی من سر به زیر شدن
دست خودم نبود که بهشون ویوی دل انگیزی دادم
حال و حوصله‌ی لباس پوشیدن نداشتم
بدنم هنوز گر گرفته بود تب دار

و من توی بی مود ترین حال ممکنم بودم
_باز چی شده من و کشوندی اینجا لهراسب؟
_غر نزن بیا
لهراسب کی رفته بود؟
دکتر اومده؟
مسلما اومده وگرنه صدای غر‌هاش اینجا نمی اومد

_دقت کردی شب در میون دارید منو میکشید اینجا باید یه فکری بکنید برای این اوضاع
_بیا دیگه

با ورود دکتر لبخند نیمه جونی زدم
دخترک نگاهش که  به تن و بدنم افتاد هول کرده جلو اومد.
_بانو خوبید؟!

استرس
میتونستم ترس و استرسشو حس کنم
انگار اینبار فقط یک خواب نبوده

_خوبم لهراسب زیادی بزرگش می‌کنه چیزی نیست
_ها....نه....
نگاه سرگردونش که روی بدنم چرخید
اخم کردم بی اراده و بی اختیار
_خانم دکتر


#بـــــــــازگشت‌بـــه‌زمـــــــsamaـــــــان🔥🧞‍♀


.


.


عطـر‌آغشــته‌به‌خــــ🩸ــــون

#عطر‌آغشته‌به‌خون🐺🌔
#پارت_۸۵۴
#به‌قلم‌سما










#دانای_کل

بوی خون، بوی گوشته پخته شده، استخوان های درهم شده

پوست های کنده شده

گرگینه های که سر تا پاشون خون سیاه بود
و خون آشام های که دندون‌های نیششون بیرون و فک هاشون خونی بود
   لاشه های که یکی پس از دیگری روی زمین میفتادن
تنها تراژدی این جنگ چند ساعته بود
گرگین با آخرین قدرتی که در بدنش داشت انرژی رایا رو دفع کرد و خودش رو از چنگال آتش خشم زن نجات داد

با اینکار رایا به عقب پرت شد جوری که به سختی تونست سرپا بشه

انرژی زیادی از دست داده بود محال بود بیشتر از این سرپا بمونه این سوختن هم اون و هم گرگین رو از پا انداخته بود

تترا گردن آخرین سرباز تاریکی و درید و نگاهی به افتضاخ  بار اومد کرد

با چند گام به سمت همسرش رفت و جوری کنارش ایستاد که دخترک بهش تکیه کنه میتونست صدای گند شده قلب دلبرش و احساس کنه  و هیچ کاری از دستش بر نمیاومد از طرفی گرگین  با چند تا از افرادش عالی رتبه اش توی محاصره افرادش بود
تن سوخته اش در حال ترمیم و نگاهش خونبارش همه رو رصد می‌کرد

فکرش رو هم نمی‌کرد به این راحتی شکست بخوره اون قوی ترین جادو جهان و داشت
حصار دور روستا دست و پاهاشون رو برای فرار بسته بود و نمیدونست این نیروی کمکی از کجا و چطوری به یاری آیکان اومده.

_آخر مسیره گرکین تسلیم شو
نگاه خشمگین گرگین ابتدا به آیهان و بعد به سمت تک تک افراد گرخون چرخید

_چرا فکر می‌کنی  من تسلیم میشم؟
_راهی جز تسلیم شدن نداری همه افرادت مردن همه
_اشتباه نکن پسر عمو من همیشه یه فکری دارم
برای اونایی که vip رو خواستن👇👇

۲۰ نفر با پرداخت 35 تومان میتونن عضو vip بشن

عضویت VIP👇#عطرآغشته‌به‌خون

🔞پارت گذاری در vip تقریبا تموم شده
🔞کانال vip حدود پنج ماه از کانال اصلی جلوتره
🔞پارت ها بدون سانسور هستند


6037701508602353

فاطمہ اسفندے
❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin


برای خرید فایل کامل، بدون سانسور، با تصاویر شخصیت ها و...‌‌‌‌ با قیمت 65 هزار تومان 👇👇👇👇
https://t.me/c/1562208165/38395
#کپی‌حتی‌با‌قید‌نام‌نویسنده‌‌حرام‌است


اما سورپرایز ما به انتخاب شما
So‘rovnoma
  •   سه پارت از عطر با سانسور (پارت های این روزها پر سانسوره)
  •   تخفیف vip و خرید اون با قیمت 35تومان برای تعدادی که این‌گزینه رو انتخاب کنن
50 ta ovoz


فردا سورپرایز ویژه داریم کانال چک بشه😍


سه پارت جدید👆👆👆


عطـر‌آغشــته‌به‌خــــ🩸ــــون

#عطر‌آغشته‌به‌خون🐺🌔
#پارت_۸۵۳
#به‌قلم‌سما










این افتضاحه اگر آدم ها وارد جنگ ما بشن اوضاع کاملا از کنترل خارج میشه

_چی شده آیهان چرا خشکت زده

_سرکان میگه چندین ارتش نظامی دارن به این سمت میان اوضاع خیته بی توجه به دهن باز ماریو دوباره با سرکان ارتباط گرفتم

"_سرکان میتونی کنترلشون کنی؟

_نه ممکن نیست اینها از یک گله بوفالوی وحشیم بیشتر رم کردن نمیشه مهارشون کرد

_خیلی خوب هر طور شده تو و افرادت از معرکه دور شید شما باید به آلپ برید هر چی شد تو باید از نسل ما مراقبت کنی و حواست به زن ها و بچه ها باشه تو یک آلفای اگر ما زندانی اسیر یا حتی سوزونده شدیم تو باید نسل ما رو حفظ کنی

_اما شما.....
_من احتمالات و میگم داداش
ما جاویدانیم سرکان یادت که نرفته فقط برو اینجا رو به ما بسپار"

_آیهان صدبار صدات کردم چی شده؟

_هیچی فقط با پدرت ارتباط بگیر ماریو بگو بره سراغ نظامی ها باید کنترلشون کنیم باید آدم ها رو دور کنیم از اینجا هر آدم یک سرباز برای گرگینه بدو 
رو کردم سمت مهوین

_ما میریم تو سپر بزن خب؟
نباید بزاریم هیچ کس از  موراوی خارج بشه

_من میتونم جلوشو بگیرم
_میدونم که میتونی تو یک الهه‌ی تو نابی تو بهترین  خودتی
 
مهوین میدونم تو هم مثل پدر و مادرت خاصی بدون هر چیزی شد تو جون مایی  حتی اگر فرصتش و نداشته باشیم

در ضمن اگر مجبور شدی برای ایجاد صلح بین جهانیان مارو هم قربانی کنی اینکار و بکن نباید هیچ کس از افراد گرگین از اینجا خارج بشه

یا اون آدم ها به اینجا نزدیک بشن
هر جور شده نباید این اتفاق بیفته دختری
حتی شده به قیمت جوون ما

بلافاصله بعد از زدن حرف های دلم ماریو متعجب و گیج و کشیدم و به طرف روستای خرابه رفتیم
از کوچیک و بزرگ
بچه و زن همه تبدیل شده‌ ان و این افتضاح بود

گرگین وسط میدون در حال سوختن بود زوزه‌های درناکش طنین انداز گوش همه بود اما این صاعقه ها باعث مرگش نمیشدند فقط برامون وقت میخریدند تا از شر ارتشش خلاص شیم

نگاهی به مهوین کردم با که نگران اما مقتدر  دست هاشو از هم باز کرد و لحظه‌ی بعد دنیای پیش روم محو شد

_چی شد؟
اون دختر کیه؟

_اون دختر آیکان مهوینه الهه صلح و بانوی آسمان پس چشمات و درویش کن و خایه هاتو تو شلوارت نگه دار  چون بعد از این جنگ درشون میارم و به خوردت میدم  ..........
اخ از پارت بعدی😢😢 فایل کامل و بدن سانسور رمان👇
https://t.me/c/1562208165/40999
#کپی‌حتی‌با‌قید‌نام‌نویسنده‌‌حرام‌است


عطـر‌آغشــته‌به‌خــــ🩸ــــون

#عطر‌آغشته‌به‌خون🐺🌔
#پارت_۸۵۲
#به‌قلم‌سما










#آیهان

دلشوره داشتم و تپش قلب  هر دقیقه که به موراوی نزدیک تر میشدیم بیشتر استرس می‌گرفتم دوست نداشتم پایان این کار کسی و از دست بدم

_این دیگه چیه؟

نگاهم به توده‌ی بزرگ سیاه افتاد از روستا جز ویرانی چیزی نمونده بود آیکان و  افرادش  در حال جنگیدن بودند و رایا

دختر کوچولی جذاب ما با اون پشم‌های سفیدش وسط یه حفاظ نامرئی در حال جنگیدن با گرگین بود  در اصل در حال جزغاله کردن گرگین بی اختیار چشم‌هام تنگ شدند و دلم برای گرگین سوخت درسته
نمیمیره اما دائم جزغاله شدنم درد زیادی داره

_لعنتی جهنم مطلقه  اون ملکه است؟

_آره ملکه است و با توجه به قدرت جسمیش انرژیش به زودی تموم میشه

باید یه کاری کنیم
باید جلوشونو بگیریم
باید یه جوری محدودشدن کنیم  تا نتونن از اینجا خارج بشم

_من میتونم
صدای ملیح مهوین باعث شد از صحنه مزخرف رو به روم چشم بگیرم

_تو چطوری میتونی آخه دلبر من
ماریو با کنجگاوی نزدیکمون شد هویت نامعلوم مهوین خار تو چشمش بود انگار دیوث دختر باز

_من قدرت ساختن حفاظ رو از رایا با ارث بردم

_نیروت رو میگیره

_قدرت من کم نمیشه من گرگینه یا خون آشام نیستم حتی فرشته هم نیستم عمو جان فراموش که نکردید من چی هستم

_نه فرشته‌‌ی من....
تو بی‌نهایت منی♾

"_آیهان صدام رو میشنوی
با اخم به صدای که توی سرم پیچید گوش دادم

_آیهان آیکان اپریوژ کسی صدای من و میشنوه؟
_سرکان؟!

_خدارو شکر آیهان اینجا جهنمه
جوری میگه جهنم انگار اینجا گل و بلبله

_خب اینجام جهنمه  ما سعی در کنترل گرگین داریم

_مشکل ما گرگین نیست آدم ها ارتش های هوایی زمینی دارن میفرستند

_چی؟!
_انگار آماده بودند
نمیدونم شاید از قبل میدونستن ممکنه ما شکست بخوریم یا کنترل اوضاع از دستمون در بره به هر حال اینجا چندین ارتش نظامی با توپ و تانک و پهباد و...است حتی چند تا  هلیکوپتر هم داره به سمتتون میاد "
ادامه پارت و فایل کامل بدون سانسور رمان اینجا
https://t.me/c/1562208165/40999
#کپی‌حتی‌با‌قید‌نام‌نویسنده‌‌حرام‌است


#بـــازگشت_به_زمــــــان⏳
#پـــارت_6
#به‌قلـــــم‌ســـــما












_خوبید؟

میتونستم نگرانی، خشم و پریشونی توی چشم‌هاشون ببینم

مردهای که با وجود خشونت ذاتیشون در تلاش بودند من نگران نشم و حالم از اینی که هست بدتر نشه

_اینجا بود؟

سئوالم باعث شد چهره‌هاشون از خشم بدرخشه با اینحال جوابشون چیزی نبود که انتظار داشتم

_نه بانو خواب دیدید
خواب؟
کدوم خواب درد آورده من حتی در خصوصی ترین نقاط وجودمم حسش میکردم

من بند به بند وجودشو حس می‌کنم
بوی تنش و حس می‌کنم
بدتر از همه نفس‌های خشم الودش  که انگار هنوز زیر گوشمه

مگه یک خواب تا این حد واقعی میشه
نه اینبار خواب نبود انگار خودش بود که از بین خوابهام بیرون امده بود تا منو بدره

_خوابم عجیب سنگین بود و واقعی

لهراسب من حتی سنگینشم حس می‌کنم
بی توجه به چهره‌ی در همشون ایستادم‌
من از این مردا خجالت نمیکشیدم

نه از وقتی شناختمشون نه از وقتی که شدن خانواده و کوه پشت من بی پناه

تن لختم تنها با یک روبدوشام حریر پوشیده شده بود

شاید باید از این به بعد وقت خواب لباس بپوشم
حداقل یک شورت
اما
با اون گرمایی که هر شب به تنم مینشست چیکار کنم؟

من حتی وقتی که لباس میپوشمم تن گر گرفته‌ام مجبورم می‌کنه تا لخت شم
اصلا من لباس تنم باشه خوابم نمیبره
فکر کنم بی خوابی بهتر از این آزار ها باشه
چند قدم از تخت فاصله گرفتم

بین پاهام زق زق می‌کرد و زیر دلم تیر می‌کشید
عادی بود؟
شاید نه
_خانم کجا میرید؟

#بـــــــــازگشت‌بـــه‌زمـــــــsamaـــــــان🔥🧞‍♀


آخ از پارت های بعدی رمان😢😢

ادامه رمان بدون سانسور اینجاست
https://t.me/c/1562208165/40999


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
_سر سینه اتو از شیر خودت بمال بزار خشک شه

_ببخشید؟

نا مفهوم به مادر شوهر تحصیل کرده ام نگاه کردم

_مگه نمیگی سینه ات زخم شده؟
_خب چرا
_سینه وقتی بزرگ باشه سفت بچه که مک بزنه زخم میشه

یا سرشو شیر بمال بزار خشک شه تا خوب بشه یام ببر بده تا شوهرت مک بزنه تا مجراهاش باز بشن شیر راحت بیاد راه حل دومی کار آمد تره دیگه زخم و زیلی نمیشی

حس سرخی گونه هام چیزی نبود که از نگاه لیلیان دور بمونه

_یه جوری خجالت میکشه انگار اون بچه رو هاکزایی کرده خوبه شوهرته شب به شب چفت تنش میخوابی

نگاه دزدیم و سینه دردناکم توی سوتین چپوندم
چطور بهش میگفتم بچه ما حاصل تجاوز پسرت به منه؟

اونم وقتی مست بود بدون اینکه لختم کنه شلوارم و پایین کشید و کارشو کرد

چطور بگم دارنوش حتی بدن لختمو ندیده بخاطر حفظ ابروم و آبروش عقدم کرد تمام این چند ماه و مثل دوتا آدم غریبه توی یک اتاق بودیم که کسی رازمون نفهمه و من تو اتاق لباسش میخوابم اون روی تخت؟

_چت شده خشکت زد درد داری؟
این سینه با شیر مالیدن خوب نمیشه برم دارنوش صدا کنم

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم یا اعتراضی بکنم لیلیان از اتاقم بیرون زد.
هاج و واج به رفتنش نگاه کردم
وای رفت سراغ دارنوش؟

مردی که توی هشت ماه زندگی مشترکمون جز همون شب تجاوز که بین پاهامو دیده حتی موهای لختمم ندیده؟

_خدایا خدا کنه نباشه

_داری دعا می‌کنی من نباشم؟

در برابر نگاه مبهوتم دارنوش با اون قد بلند بدن عضلانی و موهای که به لطف زال بودنش یک دست سفید بودن وارد اتاق شد.

_آقا

نگاهی به بالاتنه نیمه لختم انداخت.

_لیلی میگفت بچه سینه ها و داغون کرده

_خب آره چیزه خوب میشه خودش......
چند قدم جلو تر اومد و نگاه هیزی به سینه هام انداخت
_هوم درشته فکر نکنم با مالیدن شیر پماد و....خوب شه
سفتم هست؟

خجالت زده سرمو پایین انداختم
_شیر توش مونده سنگ شده

_چرا با شیر دوش خالیشون نکردی
_نشد نتونستم یعنی هم درد داره هم بلد نیستم.....

سری تکون داد و مقابلم زانو زد

_عیب نداره الان خودم خوبشون می‌کنم هم خالیشون می‌کنم همم نرم

_چطوری؟
_اینجوری

بلافاصله سینه امو از سوتین بیرون کشید دهنش روش گذاشت و.....

https://t.me/+GLa2kFFEpZc1ZWI0


https://t.me/+GLa2kFFEpZc1ZWI0

https://t.me/+GLa2kFFEpZc1ZWI0


دارنوش اوتانا آژمان مرد زالی که یکی از بزرگترین تاجر ها جواهرات و سنگ شناس‌های خاورمیانه است
یک شب توی مستی به دختر کم سن و سال سفیر هند تجاوز می‌کنه و برای حفظ ابروش اونو عقد می‌کنه
دختری که با سادگی و شرم حیاش دل این مرد سنگی میبره باعث میشه که اون.......


پارت جدید

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.