-
ببین خانم پرنسس اون رَحِم کوچولوی تو تحمل یه جنین ۹ سانتی متری داخل خودشو نداره‼️
با پوزخندی از سر حرص این را در صورت دخترک میکوبید..
عصبی بود و نمیفهمید چه میگوید..غزال مات و مبهوت نگاهش میکرد!
اصلا توقع همچین حرفی را نداشت..
مرد کمی مکث کرد و ابرو بالا انداخت با صدای بلندی عصبی لب زد
-
در ضمن تو آخرین کسی هستی که میتونه راجب خانواده نظر بده..تو توی یتیم خونه بزرگ شدی چی راجب خانواده میفهمی؟!دخترک نفسش بند آمد..آب دهان قورت داد..سر تکان داد و حرفی نزد..
مرد چهره ای آرام به خودش گرفت سری تکان داد
-
اگر نمیتونی باهام کنار بیای از زندگیم برو بیرون غزال!
اصلان با چشمهای بی حس به سمت در حمام رفت..
زبانش بند آمد..قفسه سینه اش درد گرفت..از استرس قلبش آنقدر تند میکوبید گویا هم اکنون سینه اش را میشکافد!
از همه دردناک رحمش بود..حتی در حالت عادی هم در مواقع عصبی تیر میکشید..آنقدر درد به تن ظریفش تزریق میکرد که گاهی خون از تنش میرفت..اکنون که چیزی از سقطش نگذشته بود!اصلان همه اینها را میدانست..اما این مرد وقتی عصبانی میشد اصلا اختیار گفتارش را نداشت..
درحالیکه زیر دلش را دست میکشید آهسته به سمت تخت رفت و روی آن نشست ابروهایش بالا مانده بود..
باورش نمیشد این حرف را بهش زد!
مگر تقصیر خودش نبود؟!
مگر بخاطر کارهای خودش دوباره کودکشان سقط نشده بود؟!
مگر همه چیز تقصیر این مرد نبود؟!
چرا وقتی از سقط کودکش تن سفیدش توی خون قرمز شده بود کسی نپرسید باعثش کیست؟!
آن موقع هیچکس اسم آقازاده کیهانها را نیاورد!
اکنون که اندام ظریفش دیگر تاب موجودی کوچکتر از انگشت را هم ندارد همه او را مقصر میدانند؟!
از بیرون صدایی شنید..به سمت پنجره رفت صدای فریده خدمتکار عمارت بود که درون ایوان بغلی ایستاده بود و با ناراحتی لبخند زوری زده بود و میگفت
-
بمیرم برا دل دختره..اصلان خان چه بخواد چه نخواد خیلی باهاش بد کرد..با لحن حرصی ادامه داد
-
الانم که نورشاه خانم رفته نمیدونم این دختره رو از کجا آورده شب بفرسته اتاق آقا اصلان که دختره ۹ ماه بعد شاااید پسر بیاره! اونوقت این دختر بیچاره چی میشه؟!ته دل دخترک خالی شد..تیر خلاص بود..دستهایش شروع به لرزش کرد..لبش را از داخل گاز گرفت..
اشک در چشمهایش حلقه زد..زیر دلش هنوز از سقط تیر میکشید و هر از گاهی خونریزی میکرد بغضش رو به ترکیدن میرفت
-
توروخدا نه..گریه نکن..تصمیمی گرفت..نمیدانست عاقلانه است یا خیر..فقط بنظرش باید انجامش میداد..
نیم ساعت بعد که اصلان درحالیکه لباسهایش را پوشیده بود از حمام بیرون آمد..
نبودش در اتاق را حس کرد صدایش زد
-
آهو!
جوابی نشنید..از اتاق بیرون رفت..با صدای بلندی صدایش زد کل عمارت آنجا جمع شد از نبودش عصبی شده بود..
به دختر تازه وارد نگاهی از سر اینکه او را نمیشناسد انداخت..هیچکس جرات حرف زدن نداشت..چه کسی میتوانست به شیرشاه جنگل بگوید آهویش فرار کرده؟!
رو به مادرش اخمی کرد نورشاه سر بالا گرفت
-
آهو رفت اصلان!اصلان با خشم پلک فشرد دخترک رفته بود..با بوی موهای این دختر آرام میگرفت و رحم میکرد..
با بوی یاس تنش آتش اسلحه اش را خاموش میکرد..
اکنون نداشتش رفته بود..مادرش ابرو بالا انداخت
-
زنی که نمیتونه دوتا بچه دنیا بیاره به چه درد میخوره؟!سپس به دختر ناشناس اشاره زد
-
زنت اینه..ایشالا ۹ ماه دیگه یه نوه پسر میده بهم!اصلان مبهوت عصبی نگاهش کرد عمارت و جمعیت در سکوت فرا رفته بود مرد چند ثانیه بعد با صدای بلندی فریاد زد
-
مامان تو چیکار میکنی؟! هزار بار گفتم تو زندگی من دخالت نکن..تو واقعا فکر کردی من همچین کاری میکنم؟! فریده تمام جسارتش را جمع کرد آب دهان قورت داد و فاتحه خودش را خواند
-
آقا ببخشید ولی غزال خانم برای همیشه رفتن!اصلان چشم ریز کرد و به زن خیره شد..یاد حرفهایش افتاد..چه حرفهای سنگینی به دخترک زده بود..حتما که ماجرای این دختر را هم فهمیده بود..
تازه یادش به خونریزیهای رحمش در در مواقع عصبی حتی قبل از بارداری افتاده بود؟! لرزش دستهایش چه؟! تپش قلبش؟!
آن خونی که در کل تنش موقع استرس انجماد میشد؟! همه را فراموش کرد و حرفهایش را به خنجر روح بیگناهش زد؟!تلفنش زنگ خورد برادرش بود با صدایی از خشم و لعنت بر خودش گرفته جواب داد
-
بگو اردوان..
مرد پشت تلفن سراسیمه و پر از استرس لب زد
-
داداش..بیا..غزال تو یه خیابون بالاتر از درد و خونریزی بیهوش شده..https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0https://t.me/+e0LukJrMI2U3ZGU0