آرام dan repost
— ساره… من نمیخواستم… من اصلاً نفهمیدم چی شد!
شهرزاد با چشمانی وحشتزده و صدایی لرزان ادامه داد:
— فقط یه لیوان آب پرتقال خوردم… بعدش سرم گیج رفت، خوابم گرفت… بعد… بعد…
نفسش برید. انگار گفتن حقیقت از زهر هم تلختر بود. اما ساره دیگر فهمیده بود! دندانهایش را روی هم فشرد و غرید:
— تو رو چیزخور کردن، شهرزاد! امکان نداره این یه اتفاق ساده باشه!
شهرزاد با وحشت سر تکان داد:
— ولی بوش کردم! مزه کردم! الکل نداشت…
ساره با خشم فریاد زد:
— شاید الکل نریخته، ولی یه کوفتی توش انداخته که این بلا سرت بیاد! شاهان که تکلیفش مشخصه، ولی اون افسون نامرد هم…
چشمان شهرزاد از اشک لبریز شد:
— نگو، ساره… خواهش میکنم، نگو افسون!
اما ساره دیگر چیزی نمیشنید. دستانش را مشت کرد.
— خودتو به نفهمیدن نزن! اون آبپرتقالو کی بهت داد؟!
شهرزاد میان هقهقهایش نجوا کرد:
— افسون… ولی اون…
ساره به تلخی خندید:
— ولی اون چی؟! دلش به حالت سوخته بود؟! تو رو با دستای خودش فرستاد توی اتاق شاهان، شهرزاد! هنوزم داری ازش دفاع میکنی؟!
شهرزاد دستهایش را روی گوشهایش فشرد. تمام تنش میلرزید:
— نه… نه… اون دوستمه،دوست بچگیم! از اون مهمتر... افسون میدونه که من و سهراب عاشق همدیگهایم... قرار بود عروسشون بشم... زندگی و آیندهٔ من و داداشش رو خراب نمیکنه، امکان نداره!
و بعد ناگهان با وحشت به نقطهای نامعلوم خیره شد، مثل کسی که هذیان میگوید، بیهدف زمزمه کرد:
— سهراب… وای، سهراب! شاهانو میکشه… خون راه میافته… سهراب قاتل میشه… قصاصش میکنن… دارش میزنن…
نفسش برید. انگار تازه فهمیده بود در چه کابوسی گرفتار شده. لبهایش لرزید:
— بدبخت شدم، ساره… من دیگه چطور زندگی کنم؟!
ساره با نگاهی خشمگین ، اشکهایش را پاک کرد و دندانهایش را روی هم فشرد:
— تو زندگی میکنی، شهرزاد! ولی به خدا قسم نمیذارم شاهان و اون مار خوشخطوخال، افسون، قسر در برن! باید یه درس درست و حسابی بهشون بدم… باید بفهمن با کی طرفن!
ناگهان گوشی شهرزاد روشن شد. صفحهاش هنوز از اشکهایش خیس بود. نام «قلدرخان» روی صفحه میدرخشید. آهی کشید و با صدایی خشدار زمزمه کرد:
— سهرابه! از صبح تا حالا صد بار زنگ زده… ولی نمیتونم جواب بدم! روم نمیشه… چطوری بهش بگم که به عشقت، به جونت، نفست دستدرازی شده؟! چطوری بهش بگم که دیگه دخ...
وقتی همهچیز در یک شب ویران میشود!
هیچوقت فکر کردی بدترین کابوست، همون جایی اتفاق بیفته که همیشه حس امنیت میکردی؟!
✨ در تاریکی شب، جنگی میان غریزه و وجدان در میگیرد…
شاهان وارد اتاقی میشود که شهرزاد، بیدفاع و بیخبر از همهچیز، در خواب فرو رفته است. نگاهش روی بدن او قفل میشود و نبردی درونی آغاز میشود.
🔹جنگ میان خواسته و انسانیت، و یک تصمیم که همه چیز را به آتش میکشد…
❤️🔥 یک داستان متفاوت از عشق، خیانت، هوس و تصمیمهایی که زندگی را از مسیرش خارج میکنند…
📚 پایانی که هرگز انتظارش را ندارید!
🔗 همین حالا وارد دنیای شهرزاد و شاهان و افسون و سهراب شوید
https://t.me/+esLNKxQTCX81YzY0
https://t.me/+esLNKxQTCX81YzY0
شهرزاد با چشمانی وحشتزده و صدایی لرزان ادامه داد:
— فقط یه لیوان آب پرتقال خوردم… بعدش سرم گیج رفت، خوابم گرفت… بعد… بعد…
نفسش برید. انگار گفتن حقیقت از زهر هم تلختر بود. اما ساره دیگر فهمیده بود! دندانهایش را روی هم فشرد و غرید:
— تو رو چیزخور کردن، شهرزاد! امکان نداره این یه اتفاق ساده باشه!
شهرزاد با وحشت سر تکان داد:
— ولی بوش کردم! مزه کردم! الکل نداشت…
ساره با خشم فریاد زد:
— شاید الکل نریخته، ولی یه کوفتی توش انداخته که این بلا سرت بیاد! شاهان که تکلیفش مشخصه، ولی اون افسون نامرد هم…
چشمان شهرزاد از اشک لبریز شد:
— نگو، ساره… خواهش میکنم، نگو افسون!
اما ساره دیگر چیزی نمیشنید. دستانش را مشت کرد.
— خودتو به نفهمیدن نزن! اون آبپرتقالو کی بهت داد؟!
شهرزاد میان هقهقهایش نجوا کرد:
— افسون… ولی اون…
ساره به تلخی خندید:
— ولی اون چی؟! دلش به حالت سوخته بود؟! تو رو با دستای خودش فرستاد توی اتاق شاهان، شهرزاد! هنوزم داری ازش دفاع میکنی؟!
شهرزاد دستهایش را روی گوشهایش فشرد. تمام تنش میلرزید:
— نه… نه… اون دوستمه،دوست بچگیم! از اون مهمتر... افسون میدونه که من و سهراب عاشق همدیگهایم... قرار بود عروسشون بشم... زندگی و آیندهٔ من و داداشش رو خراب نمیکنه، امکان نداره!
و بعد ناگهان با وحشت به نقطهای نامعلوم خیره شد، مثل کسی که هذیان میگوید، بیهدف زمزمه کرد:
— سهراب… وای، سهراب! شاهانو میکشه… خون راه میافته… سهراب قاتل میشه… قصاصش میکنن… دارش میزنن…
نفسش برید. انگار تازه فهمیده بود در چه کابوسی گرفتار شده. لبهایش لرزید:
— بدبخت شدم، ساره… من دیگه چطور زندگی کنم؟!
ساره با نگاهی خشمگین ، اشکهایش را پاک کرد و دندانهایش را روی هم فشرد:
— تو زندگی میکنی، شهرزاد! ولی به خدا قسم نمیذارم شاهان و اون مار خوشخطوخال، افسون، قسر در برن! باید یه درس درست و حسابی بهشون بدم… باید بفهمن با کی طرفن!
ناگهان گوشی شهرزاد روشن شد. صفحهاش هنوز از اشکهایش خیس بود. نام «قلدرخان» روی صفحه میدرخشید. آهی کشید و با صدایی خشدار زمزمه کرد:
— سهرابه! از صبح تا حالا صد بار زنگ زده… ولی نمیتونم جواب بدم! روم نمیشه… چطوری بهش بگم که به عشقت، به جونت، نفست دستدرازی شده؟! چطوری بهش بگم که دیگه دخ...
وقتی همهچیز در یک شب ویران میشود!
هیچوقت فکر کردی بدترین کابوست، همون جایی اتفاق بیفته که همیشه حس امنیت میکردی؟!
✨ در تاریکی شب، جنگی میان غریزه و وجدان در میگیرد…
شاهان وارد اتاقی میشود که شهرزاد، بیدفاع و بیخبر از همهچیز، در خواب فرو رفته است. نگاهش روی بدن او قفل میشود و نبردی درونی آغاز میشود.
🔹جنگ میان خواسته و انسانیت، و یک تصمیم که همه چیز را به آتش میکشد…
❤️🔥 یک داستان متفاوت از عشق، خیانت، هوس و تصمیمهایی که زندگی را از مسیرش خارج میکنند…
📚 پایانی که هرگز انتظارش را ندارید!
🔗 همین حالا وارد دنیای شهرزاد و شاهان و افسون و سهراب شوید
https://t.me/+esLNKxQTCX81YzY0
https://t.me/+esLNKxQTCX81YzY0