پـنـاهگــاهِ طــوفـــان


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


شیطان در گوشم زمزمه کرد:
آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری...
امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم:
"من خود طوفانم"
به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے

کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


خارجی که باید بره داخل چنل dan repost
این رمان به حدی جذاب و قشنگه که دلم نیومد بهتون معرفی کنم😍
یه معرفی و هدیه از طرف خودمه به خواننده های چنل 😎👇



یهو چشامو وا کردم و دیدم توی یه اتاق ناآشنا هستم. نه لباس تنم بود و نه درست میتونستم تمرکز کنم.

تب و لرز داشتم و حالم به شدت بد بود.

تنها کاری که کردم این بود که پتو رو روی خودم بکشم .همون موقع در سرویس اتاق باز شد و همون مرد جذاب و مرموزی که توی کافه دیدم در حالی که یه حوله دور پایین تنه اش پیچیده بود و آب از موهاش می کشید ؛ وارد اتاق شد.

و من تموم تنم از صحنه ای که دیدم می لرزید!

https://t.me/+RO3OxGFh06JiZmI0

مونس عاشق دوست برادرش کیان میشه وجوری بهش دل می‌بازه که خودش رو بهش عرضه می‌کنه اما درست روز عروسیش اون رو تنها می‌ذاره ومتوجه‌ می‌شه که کیان متاهله و بچه داره!حالا اون میمونه با لباس عروس سپیدش و یه شناسنامه سفید!


تب لیستی سایه♥️ dan repost
لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🍓شوهرم جلوی چشمم با دوست دخترش....



🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت


🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...


🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.

🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم




آرام dan repost
— ساره… من نمی‌خواستم… من اصلاً نفهمیدم چی شد!
شهرزاد با چشمانی وحشت‌زده و صدایی لرزان ادامه داد:
— فقط یه لیوان آب پرتقال خوردم… بعدش سرم گیج رفت، خوابم گرفت… بعد… بعد…

نفسش برید. انگار گفتن حقیقت از زهر هم تلخ‌تر بود. اما ساره دیگر فهمیده بود! دندان‌هایش را روی هم فشرد و غرید:
تو رو چیزخور کردن، شهرزاد! امکان نداره این یه اتفاق ساده باشه!

شهرزاد با وحشت سر تکان داد:
— ولی بوش کردم! مزه کردم! الکل نداشت…

ساره با خشم فریاد زد:
— شاید الکل نریخته،
ولی یه کوفتی توش انداخته که این بلا سرت بیاد! شاهان که تکلیفش مشخصه، ولی اون افسون نامرد هم…

چشمان شهرزاد از اشک لبریز شد:
— نگو، ساره… خواهش می‌کنم، نگو افسون!

اما ساره دیگر چیزی نمی‌شنید. دستانش را مشت کرد.
— خودتو به نفهمیدن نزن! اون آب‌پرتقالو کی بهت داد؟!

شهرزاد میان هق‌هق‌هایش نجوا کرد:
— افسون… ولی اون…

ساره به‌ تلخی خندید:
— ولی اون چی؟! دلش به حالت سوخته بود؟!
تو رو با دستای خودش فرستاد توی اتاق شاهان، شهرزاد! هنوزم داری ازش دفاع می‌کنی؟!

شهرزاد دست‌هایش را روی گوش‌هایش فشرد. تمام تنش می‌لرزید:
— نه… نه… اون دوستمه،دوست بچگیم!
از اون مهمتر... افسون می‌دونه که من و سهراب عاشق همدیگه‌ایم... قرار بود عروسشون بشم... زندگی و آیندهٔ من و داداشش رو خراب نمی‌کنه، امکان نداره!

و بعد ناگهان با وحشت به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد، مثل کسی که هذیان می‌گوید، بی‌هدف زمزمه کرد:
— سهراب… وای، سهراب! شاهانو می‌کشه…
خون راه می‌افته… سهراب قاتل میشه… قصاصش می‌کنن… دارش می‌زنن…

نفسش برید. انگار تازه فهمیده بود در چه کابوسی گرفتار شده. لب‌هایش لرزید:
— بدبخت شدم، ساره… من دیگه چطور زندگی کنم؟!

ساره با نگاهی خشمگین ، اشک‌هایش را پاک کرد و دندان‌هایش را روی هم فشرد:
— تو زندگی می‌کنی، شهرزاد!
ولی به خدا قسم نمی‌ذارم شاهان و اون مار خوش‌خط‌وخال، افسون، قسر در برن! باید یه درس درست و حسابی بهشون بدم… باید بفهمن با کی طرفن!

ناگهان گوشی شهرزاد روشن شد. صفحه‌اش هنوز از اشک‌هایش خیس بود. نام «قلدرخان» روی صفحه می‌درخشید. آهی کشید و با صدایی خش‌دار زمزمه کرد:
— سهرابه! از صبح تا حالا صد بار زنگ زده… ولی نمی‌تونم جواب بدم! روم نمیشه…
چطوری بهش بگم که به عشقت، به جونت، نفست دست‌درازی شده؟! چطوری بهش بگم که دیگه دخ...


وقتی همه‌چیز در یک شب ویران می‌شود!
هیچ‌وقت فکر کردی بدترین کابوست، همون جایی اتفاق بیفته که همیشه حس امنیت می‌کردی؟!


در تاریکی شب، جنگی میان غریزه و وجدان در می‌گیرد…
شاهان وارد اتاقی می‌شود که شهرزاد، بی‌دفاع و بی‌خبر از همه‌چیز، در خواب فرو رفته است. نگاهش روی بدن او قفل می‌شود و نبردی درونی آغاز می‌شود.

🔹جنگ میان خواسته و انسانیت، و یک تصمیم که همه چیز را به آتش می‌کشد…

❤️‍🔥
یک داستان متفاوت از عشق، خیانت، هوس و تصمیم‌هایی که زندگی را از مسیرش خارج می‌کنند…
📚
پایانی که هرگز انتظارش را ندارید!

🔗 همین حالا وارد دنیای شهرزاد و شاهان و افسون و سهراب شوید


https://t.me/+esLNKxQTCX81YzY0
https://t.me/+esLNKxQTCX81YzY0


آرام dan repost
❤️


‌من مهرتام


دختر سرخوش و شادی که دل بسته بود به مردی که فکر می کرد مثل اون تو دنیا وجود نداره و تکه!


آرمان....


عشقی که از دوران نوجوونی بخاطر همسایگی مون، توی دلم شکل گرفته بود و بعدها فهمیدم این عشق یکطرفه نیست....!


حتی شنیدن اسمش هم باعث می شد ضربان قلبم بره بالا....چه برسه به اینکه فهمیده بودم اونم بهم علاقه داره!


نمی دونم چیشد که بهم بدبین شد...نمی دونم چیشد که از دستش دادم...‌نمی دونم چیشد که رفت و من رو مات و مبهوت گذاشت


فقط میدونم وقتی کارت عروسیش به دستم رسید و کنار اسمش، اسم صمیمی ترین دوستم «لــــــادن» نوشته شده بود، مُــــــردم!

https://t.me/+RxLiCWSBhgFlMTA0
https://t.me/+RxLiCWSBhgFlMTA0

لادن با خونسردى تصنعى لب گشود:
«اعتراف مى کنم غافل گیر شدم! حتى
به ذهنم خطور نمى کرد بیاى
! هنوزم باورم نمى شه تو جلو روم وایستادى!»

همان طور که دامن سنگین پیراهنش را بالا مى گرفت، قدم به قدم پیش آمد:
«کمتر دخترى پیدا مى شه توى مراسم عشق از دست رفته ش شرکت کنه! اگه من بودم از غصه دق مى کردم. تو نشون دادى دختر محکمى هستى. این خصلت عالیه!»

مهرتا از وقاحتش سراپا نفرت شد. هیچ وقت در زندگى از کسى نفرت به دل نگرفت، اما لادن منفور ترین آدم زندگى اش بود.
- مى دونم کار تو بوده. درست زمانى که ادعاى رفاقت مى کردى، چشمت دنبالش بود.

لادن مستانه خندید. پشت سرش ایستاد؛ دست روى شانه هاى مرتعش از خشمش فشرد و سر زیر گوشش برد:
«مى دونى مهرتا، من توى زندگیم هر چى رو که خواستم به دست آوردم. چه طور می‌تونستم از کسى بگذرم که دلم انتخابش کرده؟ هرگز به عشق در یک نگاه معتقد نبودم، ولى آخ از اولین دیدار آرمان؛ پشت پا زد به اعتقاداتم!»

مهرتا سخت و سنگین نفس کشید. همین باعث مسرت لادن شد. به ملایمت و تمسخر شانه هایش را ماساژ داد:
«نفس بکش گلم. به خودت سخت نگیر. نفس بکش. دختر ساده و دوست داشتنى اى مثل تو مى تونه هر مردى رو عاشق خودش کنه. حالا آرمان نشد یکى دیگه. مثلا کاوه. خداییش یه سر و گردن از آرمان بهتره!»

چه طور هیولاى پشت صورت زیبایش را ندیده بود؟! این زن جادوگر زشت رویى بود که نقاب زیبا بر صورت داشت. ذاتش کریه و وحشتناك بود.

- برو گورت رو گم کن. نمى خوام جلو چشم آرمان باشى.

- چرا؟ نکنه به شوهرت اعتماد ندارى؟

در جواب نیش و حقیقت کلامش سلاحى نداشت جز پرخاش. خشمگین مشت گره کرد و ناخن بر کف دست فشرد:
«گم شو بیرون. ریخت نحست رو از جلو چشمام دور کن.»

مهرتا با سرگرمى نگاهش کرد:
«تو یه بازنده اى که ادعاى برنده شدن دارى.تقلب کردى لادن. قلب آرمان هرگز مال تو نمى شه. اینو بهت قول مى دم


https://t.me/+RxLiCWSBhgFlMTA0


آرام dan repost
_باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید.

شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟!

_من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون.
قبل از بلند شدن، رعنا مجبور به اعترافی دردناک شد:

_ زن بابام حامله اس. میخوام برم سن‌خوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم.....

شاهرخ دلش میرفت برای اشک چشمان او ولی این درست نبود.

_ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟

_ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید.

چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او.
دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد.

_ اگه قبول نکنم؟

_ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ...


https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0
https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0

خلاصه:
#رعنا، دختر دکتر مهراب معظم و آفاق زرین، صاحب بیمارستان زرین است. دختری که پس از جدا شدن توافقی پدر و مادرش، به بدترین نحو، پی به خیانت پدرش می برد. با خود عهد می کند تا انتقام این خیانت را از مهراب و معشوقه اش بگیرد.
#شاهرخ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده ی پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا...
https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0

اگه می خوای این رمان جذاب که قرارداد چاپ داره رو #رایگان و #بی‌سانسور بخونی زود جوین شو. با بیش از ۹۴۰ پارت اماده در کانال و تموم شده در vip در کانال عمومی هم رو به اتمامه.


آرام dan repost
-سُفره حُرمت داره
این دختر روزه‌ست که با ما نمیاد سر سفره؟


عزیز نگاه نگرانی به در سرویس بهداشتی انداخت و پارچ دوغ را کنار دست شیرزاد گذاشت

چند روزی دخترک خیلی عوق می‌زد و هرچه دارو دوایش می‌داد ، افاقه نمی‌کرد

-به خاطر شما نیست که قربونت برم

شیرزاد دردش را میدانست
قهر بود با مردی که قرار عاشقی با او میبست و فردایش در نمایشی بزرگ دست دختر دیگری را به عنوان نامزدش می‌گرفت

جرم دخترک تنها چه بود؟
دروغی که آشکار شد و...

- سرکارخانم رضایت داد سر ناهار اینقدر عوق نزنه که گند بخوره تو روان ما


شیرزاد به بهانه‌ی وسواسش به طرف راهروی سرویس رفت

دور از چشم نامزدش به طرف اتاق دخترک خیز برداشت و قبل از اینکه در را ببندد خودش را داخل اتاق انداخت


مردمکهای دیار گرد شدند و با وحشت خواست هین بکشد که دست بزرگ شیرزاد روی دهانش قرار گرفت

-هیــسس...چته اینقدر عوق میزنی؟


صدایش پچ پچ‌وار بود و همان لحظه در را هم روی هم گذاشت

چشمان سیاه دخترک لبالب پر شد و خواست دستش را روی لبهایش پس بزند که تن مرد به اندامش چسبید


-دیار منو دیوونه نکن
آخرین باری که پد بهداشتی خواستی دو ماه پیش بوده.
بگو چرا اینقدر بالا میاری؟ها؟


دیار بالاخره دستان بزرگ مرد را از روی لب هایش پس زد

اما هرچقدر زور زد نتوانست تنش را دور کند

انگار با هر تلاشش تن مرد علارغم لحن تند و تیزش برای فشردنش بی تاب تر میشد


-نمیترسید نامزدتون بیاد شما رو تو اتاق من ببینه؟

صدایش مانند لب‌های زیبایش از بغض می‌لرزید و این قلب مرد را تکان میداد

اما این دختر یک دروغگوی رذل بود و نباید دیگر برایش دل می‌لرزاند

-جواب منو بده
بگو بعد از اون شب نحس پریود شدی یا نه؟


دیار صدای شکستن قلبش را میشنید
به آن شبی که دخترک تمام وجودش را تقدیم او کرد می‌گفت نحس؟


-کی گفته اگر پد بهداشتی بخوام حتما باید مثل قبل به شما بگم؟


نفسهای مرد از نگاه سرد شده‌ی دخترک تند میشدند و غیبتش داشت طولانی میشد

چرا حس خشم داشت کم کم به وجودش ریخته میشد؟


-چند وقته خیلی با جهانبخش چیک تو چیک شدین
دیار به قرآن اگر بفهمم داری زیرابی میری



دیار دست روی سینه ی فراخ مرد فشرد تا پسش بزند



-من یه دختر آزادم


و شیرزاد از پس زده شدن متنفر بود که دستانش را در یک حرکت چنگ زده و بالای سرش قفل کرد


-مثل آدمیزاد جوابمو بده تا معنی آزادی رو قشنگ بهت نشون بدم


از آن نزدیک بوی نفسهای دخترک۱۸ساله را حس میکرد و شاید تمام هورمون های مردانه اش دلتنگی را فریاد میزدند
اگر همین الان لبهایش را میبوسید؟


دیگر این دختر را به خاطر تمام دروغ‌هایش نمیخواست اما‌
دیوانه میگشت اگر با مردی دیگر وارد رابطه میشد


-با هرکی دلم بخواد چیک تو چیک میشم


خشم تک تک رگهای مرد را به فغان می اورد تا بینی به تیغه بینی اش بچسباند


-اینو تو گوشات فرو کن دیار
حتی اگر تو خوابتم بخوای بایه مرد دیگه وارد رابطه شی تو همون خوابت سر می‌رسم و جونتو می‌گیرم
جون هردوتونو میگیرم اینقدر با جسارت تو‌چشمای من زل نزن


نگاه ناباور دیار به چشمان خونی مردی بود که به ناگهان رهایش کرد

تنش با ضرب به دیوار کوبیده شد و شیرزاد با سری گُرگرفته و تنی که بوی عطرلعنتی‌اش را میداد سر سفره رفت

این دیگر چه مزخرفی بود؟
مردی دیگر؟
دست به سینه اش کشید و رها همراه با برداشتن نان سنگک پشت چشم نازک کرد

-دخترغریبه رو خونه‌تون نگه ندارید عزیزجون
مردم هزارجور حرف درمیارن


جهانبخش نگاه بدی به رها انداخت و به شیرزاد اشاره کرد در دهان نامزدش را ببندد

اما آن زن حرص داشت از دختری که حس می‌کرد چند صباحیست دل نامزد او را لرزانده است

-اصلا کی و کجا دیدید یه دختر بی‌کس وکار رو تو خونه ای که مرد جوون رفت و آمد داره راه بدن؟

عزیز مضطرب راهرو را پایید و آهسته لب زد

-میشنوه
ناراحت میشه

-خب بشنوه
اگر جایی واس رفتن نداره شوهرش بدید بره

در آن ثانیه هردو پسر عزیز به سرفه افتادند و این شیرزاد بود که حس میکرد دیوانه شده


-غذاتو بخور سرت تو کار خودت باشه

لحن جدی و غیض آلود شیرزاد باعث جمع شدن اشک در چشمان رهاشد و عزیز لبخند زد


-تو‌همین فکرم اتفاقا
دوست دارم خودم عروسش کنم بفرستمش خونه بخت


قاشق میان انگشتان شیرزاد فشرده می‌شد و راه نفسش بسته

آمده بود دیزی سنگی مادرش را بعد از مدتها بخورد یا مذاب داغ در سینه اش بریزد؟


رها بی توجه به رگ ورم کرده گردن شیرزاد رو به جهانبخش لب زد


-چرا راه دور برین؟یه شاخ شمشاد کنارتونه...

شیرزاد نزدیک بود با پشت دست روی دهان رها بکوبد که صدای افتادن شی سنگینی به گوششان رسید

-یا فاطمه ی زهرا
صدا از اتاق دیار میاد

شیرزاد تا نام دیار را شنید مانند پرنده‌ای آواره به همان سمت دوید

جسمی که مانند عروسک با موهای بلند فرفری نقش بر زمین شده بود
همان دخترکی که اطرافش پر از قرص های ریز و درشت دیده میشد ، دیار بود؟


❌❌❌❌❌
https://t.me/+RwgNltb9nlViOGE0


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_چهارده




با ایستادن ماشین مخصوصی که قرار بود تا بالای بام بیرتمون از جا بلند شدیم.

_همین ناتوانی و بسته بودن دست و بالم داره اعصابم بهم میریزه‌

با اشاره نیاز آخر ماشین که صندلی هاش برعکس گذاشته شده بود نشستیم.
صندلی ها رو به بیرون بودن و جز کمربند آهنی جلومون هیچی مقابلمون نبود و توی اون سرعت و اون و تاریکی این آزادی حس خوبی بهم میداد.

+تا همینجا هم زیاده روی کردیم.
_هرچی نگاه میکنم فکر میکنم ما اصلا هیچ کاری نکردیم.
+تو کم داری اصلا فکر نکن بهتره.

لبخندی زدم و خیره آسمون شدم. تو این ارتفاع هم باز هم آسمون تهران نمیتونست ستاره هاشو به نمایش بذاره.

انگار یک لایه غبار ستاره هارو پوشونده بود و شده بود حجابشون.

_دلم میخواد یک حرکتی بزنم
+چه حرکتی؟
_نمیدونم فقط میخوام این کلاف در هم به یک نحوی یا پاره کنم یا بازش کنم.

نیاز در سکوت خیره جاده بود و نگاه من با رسیدن به شلوغی و همهمه ناشی از وجود آدم ها روی مغازه ها چرخ خورد.

چرا باید تو بلند ترین نقطه تهران یک نفر اسپیکر بفروشه؟
لبخندی به سوال بی جوابم زدم و با ایستادن ماشین پیاده شدیم.

+از اونورم باز باید پول بدیم؟

سرم به سمت نیاز چرخید و خیره نگاهش کردم.

_الان وسط این همه بدبختی تنها دغدغه ات همینه.
+پول ندارم‌ میفهمی! پول ندارم.
_چیکار کردی حقوقتو؟
+دیگه این چس تومن پولی که میدن اینا به کجا میرسه‌؟
_همین چس تومن که تو نمیتونی به وسط ماه برسونی تو بعضی خونه ها یا آرزوست یا خرجی چهار پنج نفر.

روی نیمکتی نشستم و خیره چراغ ها شدم.

+حالا شروع نکن به روضه خوندن که خودم الان تو دلم صحرای کربلاس.

لبخند محوی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم تا جفتمون از فضا لذت ببریم.
با گذشت چند دقیقه که درست هم نمیدونم چقدر بود نگاهم به سمت نیاز چرخید.

_یک سوال میپرسم صادقانه جوابم بده.
+بپرس.
_کار من بی شرفیه؟

نیاز کلافه نگاهش ازم گرفت و خیره مقابل شد.

+باز چی تو اون مغز پوکت میگذره!
_من میدونم که یاشار به خودی خود توی این ماجرا نقشی نداره و همه چیز زیر سر اون بابای بی شرفشه و این رو هم خوب میدونم که یاشار خیلی بیشتر از انوش پاش گیره چون مدیریت کامل شرکت با یاشاره و اصلا اون پدر پدرسگش از قصد این کارو کرده
+خب؟

نگاهم به نور چراغ ها دادم و چیزهایی که داشت توی وجودم اذیتم میکرد و بدون کم و کاست به زبون آوردم.

_اینکه با دونستن همه اینا دارم کاری میکنم که آخرش میشه نابودی یاشار این بی شرفیه؟
+نه
_یاشار عاشقمه
+عاشق بودن توجیه خوبی برای کشتن مردم نیست.
_اجبار چ...
+اجبار هم نیست.

لبخند محوی زدم و لب روی هم فشردم.
کاش میتونستم برات کاری بکنم یاشار. کاش میتونستم نجاتت بدم.

_چرا اینجوری شد؟
+چجوری؟
_همه زندگیم منتظر مردی بودم که صادقانه دوستم داشته باشه و بهم احترام بذاره و اتفاقا خیلی تصادفی پیداش کردم و حالا خودم دارم نفت میریزم روی این عشق و آتیشش میزنم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_سیزده




با تموم شدن آهنگ چشم باز کردم و اشک هامو پاک کردم و نگاهم توی خیابون ها چرخوندم.

+بهتری؟

سرم به سمت نیاز چرخید و بدون اینکه جوابش بدم چیزی که داشت مغزم می‌خورد رو گفتم

_فردا بریم باشگاه؟
+چرا؟
_نیاز به مبارزه دارم.
+بریم.

با تایید نیاز باز سرم به سمت شیشه چرخید و به ساختمون های سر به فلک کشیده نگاه کردم‌.

+بهش فکر نکن.

پوزخندی زدم و با مکث کامل به سمت نیاز چرخیدم و به پهلو رو به نیاز نشستم‌

_دقیقا به چیه این ماجرا میشه فکر نکرد!

نیاز نیم نگاهی بهم انداخت و باز نگاهش به مسیر داد

+نمیدونم پناه باور کن میدونم شرایط سختی داری و انقدر کش اومده که از حوصله ات زیادی کرده و میخوای بزنی زیر کاسه کوزه همه ولی توی این ماجرا نه راه پس هست نه راه پیش.
-میدونم.

نیاز مقابل سکوی ایستاد و با اسکن شدن پلاک وارد محوطه بام توچال شد.

+بذار زمان کار خودش بکنه
_این به این معنی نیست که زمان بهمون آسیب نمیزنه.

نیاز با کلی دقت ماشین توی فضای کمی که داشت پارک کرد و قبل اینکه در ماشین باز کنه به سمتم چرخید.

+با فکر و خیال هم نمیتونی جلوی آسیبی رو بگیری.
_اینم میدونم‌

نگاهش دقیق توی نگاهم چرخید و لبخندی زد.

+خب پس پیاده شو

با پیاده شدن از ماشین نگاهم تا نورهای اون بالا رفت و دلم خواست هرچه سریعتر برسم به اون ارتفاع، همونجایی که آدما شبیه به نقطه ان.

+پیاده بریم؟
_نه با ماشین‌
+خیلی خب پس تا اونجا رو باید پیاده بریم تازه اگه ماشین داشته باشه.
_داره ایشالله.

به سمت ایستگاه راه افتادیم و کل مسیر در سکوت از هوا و مسیر لذت می‌بردیم و حرف نزدیم.

+شاید بهتر باشه پلیس هم در جریان ماجرا قرار بگیره

نگاهم به سمت نیاز چرخید و نیاز کارت بانکی اش به مردی که مسئول خرید بلیط ماشین بود داد.

در طول خرید بلیط ساکت بودیم و با ورودمون به ایستگاه کنار هم روی صندلی ها نشستیم.

_پلیس؟
+آره شاید سریعتر داستان تموم بشه

پوزخندی زدم‌.

_بیشتر از اینکه برام مهم باشه کی تموم میشه برام مهمه چجوری تموم میشه.
+صادق باشم؟

در حالی که نگاهم خیره دور دست ها بود سری تکون داد.

_هوم.
+هرجور تموم بشه تو میبازی.

سرم با مکث به سمتش چرخید و نگاهش کردم.

+نمیخوام فاز بد بدم ولی این یک حقیقته. پایان این بازی هیچ جایزه ای برای تو نداره. برای تو دو سر باخته پس بهتره دعا کنی زودتر تموم بشه‌
_نمیخوام به کسی آسیبی وارد بشه.
+سعی کن به خودت و خانواده ات آسیبی وارد نشه چون بیشتر از اینش دست تو نیست.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_دوازده




در جواب بردیا سری تکون دادم و بی حرف سوار ماشین شدم و شیشه رو تا آخر پایین زدم.

نیاز هم با زدن بوقی برای بردیا به راه افتاد و کمی که روند و صدایی از من در نیومد سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم.

+خوبی؟
_نه

نگاهم روی آدما چرخ می‌خورد و به این روزهام فکر میکردم.

+تموم میشه پناه.
_میدونم فقط نمیدونم چجوری تموم میشه.
+خدا بزرگه

سری به تایید تکون دادم و با کجخند محوی چشم بستم.
من همه اینارو میدونستم ولی نمیتونستم خودم دیگه به اون راه بزنم‌.

مدام تهدید میشدم و هیچ امنیتی برای خودم و خانواده ام نمیدیدم و هیچ اتفاق به خصوصی هم نمی افتاد و انگار قرار هم نبود بیافته.

صدای موزیک کمی بلند تر شد و سرعت ماشین بیشتر شد و من چشمامو بستم و سرم به صندلی تکیه دادم.

حال روحی میزونی نداشتم و نیاز به خلوت داشتم که ریکاوری کنم و حالم بهتر بشه.

+ببین مادر ببین مادر ببین مادر زمستونه!
+ببین احوالمو که مثل موی تو پریشونه…

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و کمی سرم به سمت شیشه متمایل کردم که نیاز هم با دیدن وضعم حالش خراب نشه.
+واسم رخت عزا تن کن همینجا شمع روشن کن!
+که امشب حال من عین شب شام غریبونه…

در لحظه دلم برای مامانم تنگ شده بود و دلم بغلش میخواست.

+حدیثی آیه ای چیزی بخون مادر پریشونم
+پریشونم که اینجایی و از چشم تو پنهونم!

کاش امشب میشد از شر تمام سیاهی های دنیا به بغل مامانم پناه ببرم.
امشب نمیخواستم پناه باشم. من از پناه بودن خسته شده بودم.

+بغل وا کن واسه پروانه های پیرهنم شاید
+بتونم تیکه هامو توی آغوشت بچسبونم….

نفسمو سنگین بیرون فرستادم و قطره اشک های بعدی پشت سر هم پایین غلتید و باعث شد لب روی هم فشار بدم که صدای هق هقم بلند نشه.

+یه جوری گریه کن دنیا بفهمه مادرم اینجاست
+تو میدونی فقط که پلک های آخرم اینجاست!

نمیدونم چی شده بود و چی توی وجودم انقدر امشب منو بهم ریخته بود ولی به معنای واقعی کلمه نیاز داشتم توی یک ارتفاع بایستم و فریاد بزنم.

+صدای گریه هاتو میشنوم دستاتو میبینم….
+بهم نزدیک شو نزدیک سنجاق سرم اینجاست

نگاه و لحن پر تهدید انوش و سکوت اجباری من در برابر تمام حرف های زورش حالم خراب کرده بود.

+جهان دیوونه ای بی دردسر میخواست من بودم
+که اهل سوختن بودم که اهل ساختن بودم!

فکر افتادن اتفاقی برای پرتو و یا پدر و مادرم روانم بهم می ریخت و کاش میتونستم خودم به نحوی خالی کنم.

+دلم میخواست از این لحظه های بی وزنی….
+به آغوش تو برگردم اگرچه بی بدن بودم

حجم زیادی از این غم از خشم سرکوب شده ام سر چشمه می‌گرفت و دلم میخواست تخلیه اش کنم.

+ببین مادر ببین مادر ببین مادر زمستونه
+ببین احوالمو که مثل موی تو پریشونه!

نیاز به کیسه بوکسم داشتم. نیاز به یک آدم که بتونم تا سر حد مرگ بزنمش

+واسم رخت عزا تن کن همینجا شمع روشن کن…
+که امشب حال من عین شب شام غریبونه!


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_یازده




مکثی افتاد و انگار نیاز فهمید که نیاز به آرامش دارم که بی حرف اضافه قبول کرد.

+باشه بیا دفتر بردیا با ماشین بردیا میریم.
_می خوام تنها باشیم.
+تنها میریم فقط ماشینش می گیرم.
_جلو خودش حالا اینجوری نگو.

نیاز تک خنده ای کرد و بردیا به مسخره نفس پر سر و صدایی کشید.

تا رسیدن به دفتر بردیا و البته کلی چرخ اضافه برای مطمئن شدن از اینکه کسی دنبالمون نیسن حرفی زده نشد و با رسیدن به شرکت با تشکری آروم از ماشین پیاده شدم و وارد شرکت شدم.

با ورودم به اتاق بردیا نگاه هر سه تاشون به سمتم چرخید و من بی حرف به سمت مبل رفتم و کیفم گوشه ای انداختم و نشستم.

+خسته نباشی.

رو به نیاز و کنایه اش پشت چشمی نازک کردم و نگاهم به بردیا دادم.

+اصلا نمی فهممش.
_مرد عجیبیه.
+فکر می کردم برنامه ای برات داره و می خواد ازت زهرچشم بگیره.

سری به نفی تکون دادم و پا روی پا انداختم.

_این کارو نمی کنه.
+چرا؟
_چون اگه یاشار الان داره کاری براش می کنه به خاطر اینه که دستش زیر سنگ انوشه. تا قبل من فقط مادرش گروگان بوده و الان منم اضافه شدم. شاید زندونی نباشیم ولی من و فرشته جون رسما گروگان های انوشیم و داره از یاشار اخاذی می کنه‌.

بردیا سری تکون داد و من نگاهم به نیاز دادم و انگار فهمید داستان چیه که سری تکون داد.

+بردیا من ماشین می برم تو با کیان میری دیگه.

نگاهم روی کیان که در سکوت نشسته بود و توی گفت و گوها اصلا مشارکتی نمی کرد، چرخید.

+راه دیگه ای هم دارم!
+آره اسنپ بگیر.

با لبخند نگاهم به نیاز که با پررویی تمام جواب بردیا رو داده بود دادم.

+می بینی پناه!

نگاهم به بردیا که کاملا واضح بود داره لذت می بره دادم و سری تکون دادم.

_می بینم و لذت میبرم.

بردیا نگاهش به کیان داد و اشاره زد.

+یاد بگیر چجوری پشت دوستش داره.

کیان در سکوت نگاهش بهم داد و چیزی نگفت.
خیلی تمایلی به موندن توی این اتاق نداشتم. برای همینم از جا بلند شدم و به نیاز اشاره زدم.

_بریم!

نیاز هم با تکون سر از جا بلند شد و بردیا سوئیچ به سمتش گرفت.

+خواستم برم خونه زنگت می زنم اگه دفتر بودی خودم میام وگرنه برو ماشین میارم جلو خونه.
+من یک پرونده اس چک کنم میرم خونه تو بیا خونه خودم می برمت.

نیاز با باشه ای سوئیچ گرفت و با خداحافظی کوتاهی از دفتر بیرون زدیم، بردیا تا جلوی در دفتر همراهمون اومد.

+پناه!

بدون اینکه جوابی بدم فقط نگاهش کردم.

+اگه چیزی شد منو در جریان بذار خب!
_باشه.
+انگار انوش هرچند وقت یک بار فقط قصد داره خودش یادآوری کنه و بهت بفهمونه حواسش بهت هست مخصوصا سر قضیه دزدی که حتما شک هایی هم کرده ولی درست میگی کاری نمی کنه یعنی نمی تونه بکنه، تو برگ برنده ای اگه بسوزی خودش می‌سوزه.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_ده




ای کوفت! ای زهر مار! آخر مارو اگه به خاک نداد.

+شب بریم توچال!

نگاهم روی چهره انوش چرخ خورد و منتظر نگاهش کردم.

_فکر کنم حرف هامون تموم شد.

انوش جام حاوی نوشابه رو برداشت و کمی نوشید و اونو روی میز گذاشت و صندلی کمی عقب کشید و از پشت میز بلند شد.

+عشق چیز عجیبیه و قدرت خیلی زیادی داره. می تونه تورو به اوج برسونه و از هرچیزی ارضا کنه.

پوزخندی زد و صاف ایستاد و دستی داخل موهاش کشید.

+میتونه در کسری از ثانیه جوری به زمین بکوبوندت که انگار تمام عمرت فلج بودی و قدرت راه رفتن نداشتی.

تراول هارو در آورد و روی منو گذاشت و نگاهش دقیق بهم دوخت.

+امیدوارم راه رفتن یادت نره.

رفت. انگار جمله آخرش اتمام حجتش بود و خواست برای آخرین بار دست و دلم برای این عاشقی سست کنه.

+صبر کن کامل بره بعد بیا بیرون. تا موقع مثلا با گوشی ماشین بگیر.

بدون اینکه جواب بردیا رو بدم نگاهم توی رستوران چرخید و به آدم ها که فارغ از اطرافشون مشغول خوردن و گفت و گو بودن خیره شدم.

یعنی چنتا از آدمای زیر این سقف عشق رو تجربه کردن؟

چقدر از این عشق راضی بودن؟ چند نفرشون جوری زمین خوردن که انگار راه رفتن بلد نبودن؟

سری به تاسف تکون دادم و نگاهم به بشقاب مقابلم دوختم.

حتی نمی تونستم حسم توصیف کنم. من اگه عاشق هم بودم عاشق عاقلی بودم و این تضاد عقل و عشق داشت منو از پا در می‌آورد.

تمام حرف هایی که در مورد یاشار زدم، واقعیت بود و من اونو از همون لحظه اول تا به الان آدم مناسبی برای رابطه می دونستم البته اگه این کار کوفتی اش فاکتور می گرفتم.

با برداشتن گوشی و ور رفتن باهاش که مثلا نشونه ماشین گرفتن بود خودم سرگرم کردم و با این حال بازم ذهنم جایی حوالی یاشار چرخ می‌خورد.

+بیا پناه.

آروم و بی حرف از پشت میز بلند شدم و با برداشتن کیفی که همون لحظه اول طوری قرارش داده بودم که صدا و تصویر مورد قبولی برامون ایجاد کنه به سمت خروجی رفتم و نگاهم توی خیابون چرخید.

+ماشین سمت راستته.

بازم بی حرف نگاهم به سمتی که گفته بود دادم و‌ با دیدن پلاکی که بردیا بهم داده بود به سمتش رفتم و در عقب باز کردم و روی صندلی نشستم.

_سلام.

مرد از داخل آینه نگاهی بهم انداخت و با احترام سری تکون داد.

+علیک سلام.

برعکس راه اومدن که راننده جوون بود. الان مردی مسن با موهای جوگندمی راننده ام بود و از قضا چهره به شدت پر آرامشی داشت.

+خوبی پناه؟

با صدای نیاز نگاهم از مرد گرفتم و به بیرون دوختم.

_بریم توچال.

1k 0 11 5 48

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_نه




از اونجایی که خودمم هیچ تمایلی به این معاشرت نداشتم بیخیال تیکه ای که بهش انداختم برگ کاهویی توی دهنم گذاشتم و چنگال گذاشتم و دستام با دستمال تمیز کردم.

_من دقیق نمی دونم مشکل شما با یاشار چیه.

مثل سگ دروغ می‌گفتم؛ فرشته جون داستان زندگی شونو برام گفته بود.

_ولی یاشار در نظرم یک مرد کامله. یک فرزند خوب برای مادرش‌‌...

نگاهم توی چهره انوش چرخید.

_و احتمالا می تونست یک پسر عالی برای پدرش هم باشه.

کاملا واقعی و از اعماق وجودم اینو گفتم. یاشار واقعا پتانسیل اینو داشت که همون بچه سر به راه و نمونه خانواده باشه.

نگاه انوش باز هم در خنثی ترین حالت بود و انگار حرفم کوچکترین تاثیری روش نداشت.

_ یک مرد کامل و با درک برای رابطه و همینطور زندگی. کسی که عاشقی خوب بلده و قشنگ مشخصه اونو یاد نگرفته و همه کارها و احساساتش از درونش نشأت می گیره و این برای من خیلی ارزشمنده.

لبخندی زدم.

_می دونم از نظر شما احتمالا به من ربطی نداره ولی برای منی که قراره با یک آدم وارد رابطه بشم درستش اینه که تمام جنبه هاشو بسنجم.

چشمام توی چشمای انوش دوختم تا قشنگ منظورم بهش برسونم.

_یاشار عاشقی ندیده و عشق بلده.

نگاه انوش کدر شد و لبخند من کمرنگ.

_اینکه کسی عشق بلد باشه بدون اینکه یاد گرفته باشه یا دیده باشه اونم عشق درست رو. عشق همراه با تعهد و احترام و و و و

با گفتن واژه تعهد برای لحظه ای تصویر اون زن توی اتاق یاشار اومد توی ذهنم و حس بدی توی وجودم چرخ خورد ولی تمام تلاشم کردم که به خودم مسلط باشم و اجازه ندم توی کلامم اونم جلوی انوش تاثیری بذاره.

_یاشار مجموعه کاملی برای رابطه است و در کنار همه اینا حسی که ازش می گیرم برام ارزشمنده. من در کنار یاشار حس کامل بودن دارم و این حس برای یک زن حس بسیار بسیار مهمیه.

انوش در سکوت کامل بدون اینکه رنگ نگاهش حس بدی منتقل کنه بهم گوش می داد و انگار واقعا می خواست بشنوه و بدونه.

_زن ها یک سری نیاز و خواسته دارن و نمیگم همه هم مثل هم هستن ولی نظر شخصی من مهم ترین خواسته زن ها دیده شدنه.

پوزخندی زدم.

_دیده شدن نه فقط از لحاظ ظاهری ها. اونم هست. یک زن دوست داره از لحاظ زیبایی ستایش بشه ولی چیزی که اونو به اوج می بره احترام به شخصیت و وجودیت خودشه.

+به خدا قسم که اگه بفهمه چی گفتی.

با حرف نیاز نگاهم توی صورت انوش چرخید و ناخودآگاه لبخندی زدم.

_خلاصه که یاشار خیلی مرد خوبیه و خیلی از معیارهایی که من میخوام داره و همین باعث میشه انتخاب من باشه.

انوش باز هم چیزی نگفت و دیگه این سکوتش به نظرم طبیعی نبود.

ترجیح دادم منم ساکت بشم تا وادار به حرف زدن بشه.

+پناه بسه دیگه به خدا این اصلا درکی از چرت و پرتات نداره. از روی منبر بیا پایین صلواتش بفرست بریم دنبال زندگیمون.

خودمم دیگه می خواستم از اینجا و البته از جلوی چشم های انوش دور بشم و برم دنبال کار و زندگیم.

+میگم پناه!


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_هشت




به صندلی تکیه زد و کمی سرش به سمت راست خم شد و با لبخند شروری نگاهم کرد.

+درجا زیر پام لهش می کنم. اگه می بینی پشت یک میز غذا می خوریم و تنبیه ات به حال و احوال پرسی از خواهرت ختم میشه به خاطر اینه که ریزتر از اونی که بتونی منافعم به خطر بندازی.

سری تکون دادم و خوبه آرومی گفتم.

_پس منم این دعوت های پدرانه تون رو می ذارم پای آشنایی با عروستون.

ابروهاش به آنی بالا پرید و تکیه از صندلی گرفت.

انگار از کلمه عروسم جا خورد و نتونست بدون واکنش بمونه ولی وقتی با مکث چنگالش برداشت و خودش با برش زدن گوشت مشغول کرد، فهمیدم قصد فهمیدن ماجرا رو هم نداره.

من هم بی حرف مشغول خوردن غذام شدم و انقدر فکرم درگیر این مرد و حاشیه های اطرافش بود که میشه گفت هیچی نفهمیدم.

+بسه دیگه چرا پا نمیشه بره گمشه.

با صدای زمزمه نیاز نگاهم بالا آوردم و نیم نگاهی به انوش که فارغ از گفت و گوی چند لحظه پیشمون سخت مشغول غذا خوردن بود لبخندی زدم و دوباره سرم انداختم پایین.

+پناه!

خب گوساله الان منو صدا می زنی ساکت میشی یعنی توقع داری جلوی این یارویی که جلوم نشسته جوابت بدم؟

+با توام پناه.
+چیکارش داری نیاز، می خوای تابلو بازی در بیاره!
+تو غصه نخور اونی که اونجا نشسته یک فیلمیه که دومی نداره. شما نگران تابلوبازیش نباش. صد تای من و تو و اون تخم جنی که جلوش نشسته رو حریفه.

با جواب نیاز به بردیا لبام به خنده کش اومد و سرم پایین تر انداختم.

+چیز خنده داری هست؟

صدای انوش باعث شد سر بلند کنم و توی چشماش نگاه کنم.

+بیا دیدی ضایع بازی در آورد.
+هیس.

کاش این ایرپاد کوفتی در میاوردم و چرت و پرت های اینا به گوشم نمی‌رسید.

_یاد یک چیزی افتادم.
+چی؟

نگاهم توی رستوران چرخید و بی تفاوت دوباره نگاهم به ماهی خوش آب و رنگ مقابلم دادم.

_قابل پخش نیست.

قیافه انوش ندیدم ولی خنده نیاز مشخص بود واکنش جالبی رو به همراه داشته.

+یک سوالی ذهنم درگیر کرده و هرسری بازگو کردم جواب درستی بهم ندادی.

آخرین تکه گوشت توی دهنم گذاشتم و نگاهم به انوش دادم.

_چی؟
+چه چیزی توی وجود یاشار هست که تو رو جذب کرده؟

لبخندی زدم. این مرد در کنار تمام خصلت های مزخرفش حسود هم هست و این حس حتی به هم خون خودش هم داره.

_یادم نمیاد قبلا هم این سوال پرسیده باشین.
+شاید مستقیم نه ولی به روش های دیگه گفتم.

ابرویی بالا انداختم و سری تکون دادم.

_شاید برای همینم جوابی نگرفتین. چون سوال نپرسیدین و اون لحظه یا داشتین مسخره می‌کردین یا تحقیر.

نگاهش در خنثی ترین حالت ممکن توی نگاهم چرخ خورد و این یعنی خیلی حرف مفت می زنی جواب سوالم بده گورت گم کن.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_هفت




شروع به برش ماهی کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.

_طبیعتا باید همینجوری باشه. معمولا پدر و مادرا توی این داستان حساس میشن.

برش ماهی برداشتم و نگاهم کامل به انوش دادم.

_ولی خب انگار حساسیت و علاقه شما به یاشار باعث شده این حساسیت بیشتر بشه و افراطی به نظر برسه.

کمی چنگال توی هوا تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم.

_ولی من درکتون می کنم‌.

برش توی دهنم گذاشتم و با آرامش تمام شروع به جوویدنش کردم.

انوش هم لبخندی زد و برش گوشی توی دهنش گذاشت.

+منظورم به جمله آخرت بود.

منتظر نگاهش کردم و با اینکه دقیقا می دونستم داره در مورد کدوم بخش ماجرا حرف می‌زنه ولی ترجیح دادم خودش بیانش کنه.

برش دیگه ای از گوشت جدا کرد و در حینی که توی دهنش می‌گذاشت نگاهم کرد.

+اینکه بخش مهم زندگی یاشار شدی.

ابرویی بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم.

_نشدم؟
+من اینطوری فکر نمی‌کنم.

لبخندم عمق گرفت و سری تکون دادم.

_پس اینجا چیکار می کنین؟!

حرکت آرواره های فک اش رو به سکون رفت و با نگاهی تیز و فکی منقبض شده نگاهم کرد.

قصد نداشتم ولش کنم برای همینم منم مثل خودش محکم و قاطی نگاهش کردم.

_اگه فکر می کنین من توی زندگی یاشار نقشی ندارم یا حداقل نقش مهمی ندارم پس چرا تهدید!

چنگال توی دستش فشرده شد و این یعنی همونجایی که باید، گیرش انداختم.
نگاهم دوباره به نگاهش دادم‌

_نقطه اشتراک من و شما متاسفانه یا خوشبختانه یاشاره. اگه از نظرتون من برای یاشار اونقدر مهم نیستم که شما و منافعتون به خطر بیافتین پس چرا روز در میون منو می کشین یک جایی و ریز و درشت بارم می کنین و با چندتا تهدید احمقانه و بی فکر سعی می‌کنین فراریم بدین؟

باز هم سکوت نصیبم شد و من هیچ از این سکوت راضی نبودم.

_فکر می کنین اینکه اینجا جلوی من بشینید و منو با خواهرم تهدید کنین اتفاقی میافته! به نظر من که این اصلا در شان شما نیست.

+پناه تند نرو.

صدای بردیا توی گوشم پیچید و من بی توجه به تذکرش نگاه تیز شده ام حواله انوش کردم.

_من به زور وارد زندگی کسی نشدم. پسر شما هم بچه نبوده که فکر نشده انتخاب کنه. به طور کلی هم شخصیت بی آزار و آرومی دارم ولی یک اما داره.

نگاهش دقیق توی نگاهم چرخید و شاید اشتباه می کردم ولی برق تحسین توی نگاهش میشد خوند.

_شخصیت آرومی دارم اما تا وقتی که کسی پا روی دمم نذاره.

+پناه زبونت کنترل کن دختر.

این بار نیاز بود که دعوت به آرامشم کرده بود.

_من و شما که قرار نیست پا روی دم همدیگه بذاریم، قراره؟

انوش با مکث لبخندی زد و با رها کردن چنگال توی بشقاب و صدایی که تولید کرد نگاه اطرافیان به سمتمون کشید.

+من کسی که بخواد منافعم به خطر بندازه رو تهدید نمی کنم دخترجون.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_شش




با لبخند سری تکون داد و به گارسون اشاره زد و نگاهش توی نگاهم چرخوند.

+همینطوره درست میگی.

انوش به شدت مرد زرنگ و سیاست مداری بود و این پذیرش قطعا حرفی پشتش بود.

با اومدن گارسون سفارش هارو داد و کمی جلو اومد. دست هاشو توی هم قفل کرد و نگاهش توی نگاهم چرخ خورد.

+منم نسبت به رده بالایی ضعیف ترم و هر آن ممکنه له بشم. اصلا قانون طبیعت همینه.

شونه ای بالا انداخت و به صندلی تکیه زد و نگاهش داخل رستوران چرخوند.

+نیاز بقاس. دنیایی تصور کن که گربه ها موش هارو نخورن. چی میشه؟

در سکوت نگاهش کردم که لبخندش جمع شد.

+دنیا پر میشه از موش های کثیفی که بقیه رو آزار میدن.

باز هم سکوت کردم و به صدای خش خشی که توی گوشم می پیچید که حاصل وول وول کردن نیاز و بردیا بود گوش دادم.

+نمی خوای حرفی بزنی؟

لبخندی زدم و سری تکون دادم.

_دارم از تجربه هاتون استفاده می کنم.

انوش هم به تبع لبخندی زد و سر تکون داد.

+از همون روز اولی که دیدمت فهمیدم دختر زرنگی هستی.
_احتمالا برای همینم از روز اول ازم خوشتون نیومده.

انوش تک خنده ای کرد و ابرویی بالا انداخت.

+خیلی خودت دسته بالا گرفتی دخترجون‌.
+بزن به چاک بابا. مرتیکه نچسب هیز، چه زر زری هم می کنه.

با واکنش نیاز و پیچیدن صداش توی گوشم لبخندی زدم که انوش فکر کرد واکنشم به حرف اون بوده که لبخندش کم کم جمع شد و کمی اخم هاش در هم رفت.

با اومدن غذا نگاهم از انوش گرفتم و به گارسون که مشغول چیدن ظرف ها روی میز بود دادم و با اتمام کارش تشکری کردم که رفت.

نگاهم روی میز پر رنگ و لعاب مقابلم چرخید و روی ماهی کبابی شده توی بشقابم نشست و لبخندی زدم و به میز اشاره زدم.

_بفرمایید سرد میشه.

انوش تیز نگاهش ازم گرفت و به میز دوخت و اونم انگار ماهی طلایی شده توی بشقابم چشمش گرفته بود که نگاهش به سختی ازش گرفت.

_گفتین خودم کنار بکشم...

چنگال داخل ظرف سالاد چرخوندم و نگاهم به نگاه بالا اومده انوش دادم‌ و با آرامش برگ کاهو داخل دهنم گذاشتم.

_از زندگی یاشار!

باز هم در سکوت نگاهم کرد که چنگال پایین آوردم و توی بشقاب گذاشتم و با دستمال دور لبم تمیز کردم‌.

_اینکه یک پدر...

پوزخندی زدم و مکثی کردم تا قشنگ کنایه داخل حرفم متوجه بشه‌.

_یک پدر! نگران زندگی پسرش باشه و روی آدم هایی که باهاش ارتباط دارن حساس باشه.

نگاهم تیز توی نگاهش چرخوندم‌.

_اونم کسی که پسرش عاشقش شده و شده مهم ترین بخش زندگی اش.

انوش پوزخندی زد و زیتونی توی دهنش گذاشت.

+اینجوری فکر می کنی؟


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_پنج




در سکوت نگاهش کردم. با اومدن گارسون و دادن منو این سکوت طولانی تر شد.

نگاهم روی منو چرخید و سعی می کردم اینطوری کمی به خودم مسلط بشم.

+خودت کنار بکش.

نگاهم از بالای منو به انوش دوختم که ادامه داد.

+خودت از زندگی یاشار بیرون بکش.

منو رو پایین آوردم و به سمتش گرفتم.

_من ماهی می خورم، شما هم انتخاب کنین.

انوش لبخند پر تمسخری زد و منو رو گرفت و نگاهش اما هنوز روی من بود.

+به نفع خودت و خانوادته. این آخرین توصیه من به توعه.

ابروهام به هم نزدیک شد و انوش نگاهش داخل منو چرخ داد.

_می‌دونین چی برام عجیبه.

نگاهش از داخل منو بالا آورد و از بالای اون خیره ام شد.

+چی؟
_اینکه خودت توی جایگاهی می بینی که آدمارو تهدید کنی و براشون خط و نشون بکشی.

لبخندی زد و منو رو روی میز گذاشت.

+من برگ می خورم.

در سکوت نگاهم توی نگاهش چرخوندم که لبخندش عمق گرفت.

+قدرت، قدرت به آدما اجازه میده که هرکار می خوان بکنن.

ابرویی بالا انداختم و به مسخره سری تکون دادم.

_فکر نمی کنی قدرت یک چیز بی ثباته و ممکنه چند لحظه دیگه یکی اونو ازت بگیره.
+مثلا تو!

در سکوت نگاهش کردم. این مرد چیزی می دونست؟!

چرا یه جوری حرف می‌زد که انگار از چیزی خبر داشت و با این نوع حرف زدن قصد داشت بهم هشدار بده.

سری تکون دادم.

_یک آدم قوی تر.
+استراتژی متفاوتی دارم با قوی تر ها.

گارسون اومد و با گرفتن سفارش ها رفت و من باز نگاهم به انوش دادم.

_خوشحال میشم استراتژی تو بدونم.
+ضعیف هارو له کن و به قوی تر ها چنگ بزن و ازشون بالا برو.

خندیدم و سری تکون دادم.

_بیراه نیست ولی باگ داره.
+باگش چیه؟
_اینکه اون قوی تر هم استراتژی اش مثل استراتژی خودت باشه‌ یا ضعیف ها همدلی یاد بگیرن.

کمی به نشانه تفکر نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.

+درسته ولی خب میشه باگش گرفت.
_چجوری؟
+ضعیف هارو قبل اینکه همدلی یاد بگیرن له کرد.

چقدر این مرد نفرت انگیز بود!

+از زیر پای قوی تر ها هم فرار کرد.

لبخندی زدم.

_پس به عبارتی شما هم ضعیفی منتها توی رده خودت.

کمی خودم جلو کشیدم و لبخندی زدم.

_و هر آن ممکنه له بشین.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_چهار




سرم از داخل گوشی بالا نیاوردم. تا زمانی که حضور انوش کنارم حس نکردم سر بلند نکردم.

نگاهم بالا اومد و روی انوش که حالا مقابلم بود، چرخید.

با لبخند محوی ابرویی بالا انداختم و از جا بلند شدم. با این‌که ازش حالم بهم می‌خورد ولی دلم می‌خواست جوری وانمود کنم که حس کنه هیچ اتفاقی نیافتاده.

_سلام.

آروم سری تکون داد و نگاهم روی تیپ اسپرت و جالبی که زده بود چرخید و لبخندم عمق گرفت.

مردک خودنما.
بابای یاشار بود و تمام استایل هاش از اون سرزنده تر بود.

+علیک سلام پناه جان، خوشحال شدم دوباره دیدمت.

لبخندی زدم و به صندلی اشاره زدم.

_منم.

با نشستن روی صندلی ها نگاهمون روی هم چرخ خورد و انوش لبخندی زد‌

+راستی سلام منو رسوندی؟

سوالی نگاهش کردم.

_به؟
+خواهرت، پرتو بود اسمش دیگه.

+بی همه چیز.

این صدای نیاز بود و چفت شدن دندون هام مانع این شد که منم فحشی حواله مرتیکه هیز کثافت مقابلم کنم.

ناخن هامو توی کف دستم فشار دادم و سعی کردم عصبانیت از چهره ام بیرون کنم.

لبخند مصنوعی زدم.

_اره اتفاقا، اونم به شما و خوانده شریفتون سلام رسوند. از وقتی از خواهرتون براش گفتم همش به فکرشه و جویای احوالش هست.

کوچیک ترین تغیری توی چهره اش رخ نداد و برعکس اینکه توقع داشتم اعصابش خورد بشه، لبخندی زد.

+هر سری بیشتر به این پی می‌برم که سر پر بادی داری.

سری تکون دادم.

_فضای اطرافم می‌طلبه.
+افرین خیلی خوبه که خودت سازش میدی، اینطوری کمتر آسیب می‌بینی.

سری به تایید تکون دادم و خودم کمی جلو کشیدم و دستامو توی هم قفل کردم.

_خب به نظرم بهتر تهدید کردن بذارین کنار و به جای حرف های تو خالی بریم سر اصل مطلب، مگه این‌که‌ وقت منو و خودتون گرفته باشین برای همین حرفا.

انوش هم مثل من سری تکون داد و جلوتر اومد و دست توی هم قفل کرد.

+تو فکر می‌کنی تهدیدام تو خالیه.

شونه ای بالا انداختم.

_خب حالا چرا اصلا باید تهدید بشم؟
+چون پاتو بیشتر از گلیمت دراز کردی.

ابرویی بالا انداختم.

_من؟
+تو
_چیکار کردم مگه؟
+خودت می‌دونی.

خب در واقع خودم می‌دونستم پامو بیشتر از گلیمم دراز کردم ولی نمی‌دونستم برای کدوم یکیش صدام کرده بود تهدیدم کنه.

_متوجه نمیشم.
+میشی.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_سه




حاضر و آماده جلوی آینه ایستاده بودم و نگاه کلی به خودم انداختم.

محل قرار با بردیا و انوش هماهنگ کرده بودیم و حالا من با اینکه استرس داشتم ولی می خواستم برم و ببینم با چی طرفم.

باید می رفتم اول دفتر بردیا. چون قرار بود یک سری زلم زیمبو بهم آویزون کنه.

با رسیدن آژانس از خونه بیرون زدم و به سمت دفتر بردیا راه افتادم.

با رسیدن به دفتر سریع خودم به اتاق بردیا رسوندم و نگاهم روی پسر جوونی که توی اتاقش بود، چرخید.

_سلام‌.

هردو جوابم دادن و بردیا به صندلی اشاره زد.

+یک دوربین روی کیفت کار گذاشته میشه و تو باید اونو یک جوری تنظیم کنی که تصویر و صدا برای ما اوکی باشه که از طریق ایرپاد با هم هماهنگ می کنیم.

سری به نشانه تفهیم تکون دادم که پسر شروع به ور رفتن با کیفم کرد و بردیا مقابلم نشست.

+اصلا نگران نباش. چند نفر داخل خود رستوران و چند نفر بیرون مراقبتن.

به نشانه تشکر سری تکون دادم که ادامه داد.

+خودم و کیان و نیاز هم هواتو داریم و همون اطرافیم.

ابروم بالا پرید. نمی دونستم نیازم در جریانه.

_نیاز؟
+آره.
_نگفت میاد.
+والا من خیر ندیده از دهنم پرید اونم پاشو کرد تو یک کفش که یا میاد یا کنسله.

لبخندی زدم که بردیا اخمی کرد.

+خیلی لجبازه.
_ناراحتی؟
+خیر.
_افرین.

با اتمام کار پسر و توصیه های بردیا و البته گرفتن آژانس به سمت رستوران راه افتادم. البته که این قضیه آژانس هم پیشنهاد بردیا بود.

در واقع آژانس هم یکی از آدمای خودش بود و اینجوری معتقد بود امنیت بیشتری دارم.

با رسیدن به رستوران که خودمم دفعه اول بود که اومده بودم نگاهم روی تابلوش چرخید و بسم الله گویان واردش شدم.

+هنوز نیومده.

صدای بردیا توی گوشم بود و داشت آمار داخل رستوران می داد.

حس اون مامور مخفی داشتم که مامور های پشتیبانی همه با لباس شخصی دورشن و هواشو دارن و قراره یک محموله بزرگ مواد مخدر کشف و ضبط کنه.

با ورودم به رستوران نگاهم داخلش چرخید و روی میزی که بردیا قبلا گفته بود رفتم و نشستم.

+خوبه قشنگ تو دیدمی.
_میگم وسط حرف اون تو گوشم حرف نزنی سه شه‌.
+نه حواسم هست.
_خوبه‌.

گوشیم در آوردم و مثلا خودم با گوشیم سر گرم کردم. البته که به خاطر اون جی پی اس یاشار مجبور بودم گوشی قدیمی مو بیارم.

+پناه.

با شنیدن صدای نیاز لبخندی زدم.

_هوم.
+زر اضافی زد تعارف نکنیا برن دهن مهنش پر خون کن، خودم میام کمک.
+شما لازم نیست نصیحتش کنی.

با شنیدن صدای محو بردیا لبخندی زدم.

+اومد پناه، حواست باشه.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_دو




کمی فکر کردم و دست از کار کشیدم.

_نه.

با حس حضور کسی به عقب چرخیدم و با دیدن یاشار لبخند مصنوعی زدم.

_تو چرا اومدی؟
+دیر کردی.

قرص به سمتش گرفتم. بردیا انگار فهمیده بود یاشار اومده پیشم که سکوت مطلق کرده بود.

_دنبال قرص بودم برای سرت.

قرص گرفت و با آب سر کشید و من به سمت قهوه ساز چرخیدم.

_حالا باز زنگت میزنم حرف می زنیم فعلا پیش یاشارم.
+اوکی خدافظ.

بردیا تماس قطع کرد و من مجبور بودم ادامه بدم.

_باشه مراقب باش فعلا.

با قطع تماس قهوه رو داخل فنجون ها ریختم و به سمت یاشار چرخیدم.

_نیاز سلام رسوند.

یاشار که قرص خورده بود توی کمد گذاشت و لیوان آب کشید و سر جاش گذاشت.

+سلامت باشه.

به همراه سینی قهوه ها از آشپزخونه خارج شدیم و به سمت اتاق رفتیم.

+شیفت بودی دیشب؟
_اره.
+چرا نموندی استراحت کنی.

والا اومدم برات منشی جور کنم و آمار باباتو بدم ولی خب فعلا منصرف شدم.

_دیشب عمل نبود خوابیدم، دیگه خوابم نمیومد گفتم بیام بیرون. دیروز خیلی عصبی بودی دلم خواست ببینمت.

اره جون عمم!

+خوب کردی منم نیاز داشتم ببینمت.

لبخندی زدم و نگاهم توی اتاق چرخید.

_فهمید من چیزی گفتم؟

کمی نگاهم کرد و انگار براش جا افتاد داستان چیه که سری تکون داد.

+نه فکر نکنم.
_خوبه.
+چطور؟
_دوست ندارم از جانب من باشه.
+نه نگران نباش.

نگران که هستم مخصوصا با حرف های انوش ولی اوکی.

خب انوش برای یاشار بپا گذاشته یعنی یاشار برای انوش نگذاشته؟
می خواستم بدونم دیدار امشب من و انوش به گوش یاشار میرسه یا نه.

البته که می‌تونستم بعدا یک چیزی سر هم کنم مخصوصا که انوش تهدیدم کرده بود ولی در کل اگه نمی‌فهمید بهتر بود.

کمی دیگه هم موندم. تازه بعد از خوردن قهوه ام یادم اومد که من قهوه خورده بودم توی خونه و هر آن ممکنه از افت فشار و تاکیکاردی غش کنم.

با خروجم از دفتر به سمت خونه رفتم تا کمی استراحت کنم و توی مسیر با بردیا هم حرف زدم. هم در مورد سمانه که دوباره اسمش گفته بود و یادم اومده بود گفتم و هم در مورد قرارم با انوش و بردیا قرار شد پیگیری کنه و مکان من تعیین کنم.

بعد دو تا قهوه قطعا نمی‌تونستم بخوابم که. خودم با دیدن فیلم سرگرم کردم تا لحظه موعود برسه و برم توی دهن شیر.

خدا باید خودش امشب ختم به خیر می‌کرد.



*تاکیکاردی: افزایش ضربان قلب.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.