#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_چهارده
با ایستادن ماشین مخصوصی که قرار بود تا بالای بام بیرتمون از جا بلند شدیم.
_همین ناتوانی و بسته بودن دست و بالم داره اعصابم بهم میریزه
با اشاره نیاز آخر ماشین که صندلی هاش برعکس گذاشته شده بود نشستیم.
صندلی ها رو به بیرون بودن و جز کمربند آهنی جلومون هیچی مقابلمون نبود و توی اون سرعت و اون و تاریکی این آزادی حس خوبی بهم میداد.
+تا همینجا هم زیاده روی کردیم.
_هرچی نگاه میکنم فکر میکنم ما اصلا هیچ کاری نکردیم.
+تو کم داری اصلا فکر نکن بهتره.
لبخندی زدم و خیره آسمون شدم. تو این ارتفاع هم باز هم آسمون تهران نمیتونست ستاره هاشو به نمایش بذاره.
انگار یک لایه غبار ستاره هارو پوشونده بود و شده بود حجابشون.
_دلم میخواد یک حرکتی بزنم
+چه حرکتی؟
_نمیدونم فقط میخوام این کلاف در هم به یک نحوی یا پاره کنم یا بازش کنم.
نیاز در سکوت خیره جاده بود و نگاه من با رسیدن به شلوغی و همهمه ناشی از وجود آدم ها روی مغازه ها چرخ خورد.
چرا باید تو بلند ترین نقطه تهران یک نفر اسپیکر بفروشه؟
لبخندی به سوال بی جوابم زدم و با ایستادن ماشین پیاده شدیم.
+از اونورم باز باید پول بدیم؟
سرم به سمت نیاز چرخید و خیره نگاهش کردم.
_الان وسط این همه بدبختی تنها دغدغه ات همینه.
+پول ندارم میفهمی! پول ندارم.
_چیکار کردی حقوقتو؟
+دیگه این چس تومن پولی که میدن اینا به کجا میرسه؟
_همین چس تومن که تو نمیتونی به وسط ماه برسونی تو بعضی خونه ها یا آرزوست یا خرجی چهار پنج نفر.
روی نیمکتی نشستم و خیره چراغ ها شدم.
+حالا شروع نکن به روضه خوندن که خودم الان تو دلم صحرای کربلاس.
لبخند محوی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم تا جفتمون از فضا لذت ببریم.
با گذشت چند دقیقه که درست هم نمیدونم چقدر بود نگاهم به سمت نیاز چرخید.
_یک سوال میپرسم صادقانه جوابم بده.
+بپرس.
_کار من بی شرفیه؟
نیاز کلافه نگاهش ازم گرفت و خیره مقابل شد.
+باز چی تو اون مغز پوکت میگذره!
_من میدونم که یاشار به خودی خود توی این ماجرا نقشی نداره و همه چیز زیر سر اون بابای بی شرفشه و این رو هم خوب میدونم که یاشار خیلی بیشتر از انوش پاش گیره چون مدیریت کامل شرکت با یاشاره و اصلا اون پدر پدرسگش از قصد این کارو کرده
+خب؟
نگاهم به نور چراغ ها دادم و چیزهایی که داشت توی وجودم اذیتم میکرد و بدون کم و کاست به زبون آوردم.
_اینکه با دونستن همه اینا دارم کاری میکنم که آخرش میشه نابودی یاشار این بی شرفیه؟
+نه
_یاشار عاشقمه
+عاشق بودن توجیه خوبی برای کشتن مردم نیست.
_اجبار چ...
+اجبار هم نیست.
لبخند محوی زدم و لب روی هم فشردم.
کاش میتونستم برات کاری بکنم یاشار. کاش میتونستم نجاتت بدم.
_چرا اینجوری شد؟
+چجوری؟
_همه زندگیم منتظر مردی بودم که صادقانه دوستم داشته باشه و بهم احترام بذاره و اتفاقا خیلی تصادفی پیداش کردم و حالا خودم دارم نفت میریزم روی این عشق و آتیشش میزنم.
#پارت_هشتصد_چهارده
با ایستادن ماشین مخصوصی که قرار بود تا بالای بام بیرتمون از جا بلند شدیم.
_همین ناتوانی و بسته بودن دست و بالم داره اعصابم بهم میریزه
با اشاره نیاز آخر ماشین که صندلی هاش برعکس گذاشته شده بود نشستیم.
صندلی ها رو به بیرون بودن و جز کمربند آهنی جلومون هیچی مقابلمون نبود و توی اون سرعت و اون و تاریکی این آزادی حس خوبی بهم میداد.
+تا همینجا هم زیاده روی کردیم.
_هرچی نگاه میکنم فکر میکنم ما اصلا هیچ کاری نکردیم.
+تو کم داری اصلا فکر نکن بهتره.
لبخندی زدم و خیره آسمون شدم. تو این ارتفاع هم باز هم آسمون تهران نمیتونست ستاره هاشو به نمایش بذاره.
انگار یک لایه غبار ستاره هارو پوشونده بود و شده بود حجابشون.
_دلم میخواد یک حرکتی بزنم
+چه حرکتی؟
_نمیدونم فقط میخوام این کلاف در هم به یک نحوی یا پاره کنم یا بازش کنم.
نیاز در سکوت خیره جاده بود و نگاه من با رسیدن به شلوغی و همهمه ناشی از وجود آدم ها روی مغازه ها چرخ خورد.
چرا باید تو بلند ترین نقطه تهران یک نفر اسپیکر بفروشه؟
لبخندی به سوال بی جوابم زدم و با ایستادن ماشین پیاده شدیم.
+از اونورم باز باید پول بدیم؟
سرم به سمت نیاز چرخید و خیره نگاهش کردم.
_الان وسط این همه بدبختی تنها دغدغه ات همینه.
+پول ندارم میفهمی! پول ندارم.
_چیکار کردی حقوقتو؟
+دیگه این چس تومن پولی که میدن اینا به کجا میرسه؟
_همین چس تومن که تو نمیتونی به وسط ماه برسونی تو بعضی خونه ها یا آرزوست یا خرجی چهار پنج نفر.
روی نیمکتی نشستم و خیره چراغ ها شدم.
+حالا شروع نکن به روضه خوندن که خودم الان تو دلم صحرای کربلاس.
لبخند محوی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم تا جفتمون از فضا لذت ببریم.
با گذشت چند دقیقه که درست هم نمیدونم چقدر بود نگاهم به سمت نیاز چرخید.
_یک سوال میپرسم صادقانه جوابم بده.
+بپرس.
_کار من بی شرفیه؟
نیاز کلافه نگاهش ازم گرفت و خیره مقابل شد.
+باز چی تو اون مغز پوکت میگذره!
_من میدونم که یاشار به خودی خود توی این ماجرا نقشی نداره و همه چیز زیر سر اون بابای بی شرفشه و این رو هم خوب میدونم که یاشار خیلی بیشتر از انوش پاش گیره چون مدیریت کامل شرکت با یاشاره و اصلا اون پدر پدرسگش از قصد این کارو کرده
+خب؟
نگاهم به نور چراغ ها دادم و چیزهایی که داشت توی وجودم اذیتم میکرد و بدون کم و کاست به زبون آوردم.
_اینکه با دونستن همه اینا دارم کاری میکنم که آخرش میشه نابودی یاشار این بی شرفیه؟
+نه
_یاشار عاشقمه
+عاشق بودن توجیه خوبی برای کشتن مردم نیست.
_اجبار چ...
+اجبار هم نیست.
لبخند محوی زدم و لب روی هم فشردم.
کاش میتونستم برات کاری بکنم یاشار. کاش میتونستم نجاتت بدم.
_چرا اینجوری شد؟
+چجوری؟
_همه زندگیم منتظر مردی بودم که صادقانه دوستم داشته باشه و بهم احترام بذاره و اتفاقا خیلی تصادفی پیداش کردم و حالا خودم دارم نفت میریزم روی این عشق و آتیشش میزنم.