#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_ده
ای کوفت! ای زهر مار! آخر مارو اگه به خاک نداد.
+شب بریم توچال!
نگاهم روی چهره انوش چرخ خورد و منتظر نگاهش کردم.
_فکر کنم حرف هامون تموم شد.
انوش جام حاوی نوشابه رو برداشت و کمی نوشید و اونو روی میز گذاشت و صندلی کمی عقب کشید و از پشت میز بلند شد.
+عشق چیز عجیبیه و قدرت خیلی زیادی داره. می تونه تورو به اوج برسونه و از هرچیزی ارضا کنه.
پوزخندی زد و صاف ایستاد و دستی داخل موهاش کشید.
+میتونه در کسری از ثانیه جوری به زمین بکوبوندت که انگار تمام عمرت فلج بودی و قدرت راه رفتن نداشتی.
تراول هارو در آورد و روی منو گذاشت و نگاهش دقیق بهم دوخت.
+امیدوارم راه رفتن یادت نره.
رفت. انگار جمله آخرش اتمام حجتش بود و خواست برای آخرین بار دست و دلم برای این عاشقی سست کنه.
+صبر کن کامل بره بعد بیا بیرون. تا موقع مثلا با گوشی ماشین بگیر.
بدون اینکه جواب بردیا رو بدم نگاهم توی رستوران چرخید و به آدم ها که فارغ از اطرافشون مشغول خوردن و گفت و گو بودن خیره شدم.
یعنی چنتا از آدمای زیر این سقف عشق رو تجربه کردن؟
چقدر از این عشق راضی بودن؟ چند نفرشون جوری زمین خوردن که انگار راه رفتن بلد نبودن؟
سری به تاسف تکون دادم و نگاهم به بشقاب مقابلم دوختم.
حتی نمی تونستم حسم توصیف کنم. من اگه عاشق هم بودم عاشق عاقلی بودم و این تضاد عقل و عشق داشت منو از پا در میآورد.
تمام حرف هایی که در مورد یاشار زدم، واقعیت بود و من اونو از همون لحظه اول تا به الان آدم مناسبی برای رابطه می دونستم البته اگه این کار کوفتی اش فاکتور می گرفتم.
با برداشتن گوشی و ور رفتن باهاش که مثلا نشونه ماشین گرفتن بود خودم سرگرم کردم و با این حال بازم ذهنم جایی حوالی یاشار چرخ میخورد.
+بیا پناه.
آروم و بی حرف از پشت میز بلند شدم و با برداشتن کیفی که همون لحظه اول طوری قرارش داده بودم که صدا و تصویر مورد قبولی برامون ایجاد کنه به سمت خروجی رفتم و نگاهم توی خیابون چرخید.
+ماشین سمت راستته.
بازم بی حرف نگاهم به سمتی که گفته بود دادم و با دیدن پلاکی که بردیا بهم داده بود به سمتش رفتم و در عقب باز کردم و روی صندلی نشستم.
_سلام.
مرد از داخل آینه نگاهی بهم انداخت و با احترام سری تکون داد.
+علیک سلام.
برعکس راه اومدن که راننده جوون بود. الان مردی مسن با موهای جوگندمی راننده ام بود و از قضا چهره به شدت پر آرامشی داشت.
+خوبی پناه؟
با صدای نیاز نگاهم از مرد گرفتم و به بیرون دوختم.
_بریم توچال.
#پارت_هشتصد_ده
ای کوفت! ای زهر مار! آخر مارو اگه به خاک نداد.
+شب بریم توچال!
نگاهم روی چهره انوش چرخ خورد و منتظر نگاهش کردم.
_فکر کنم حرف هامون تموم شد.
انوش جام حاوی نوشابه رو برداشت و کمی نوشید و اونو روی میز گذاشت و صندلی کمی عقب کشید و از پشت میز بلند شد.
+عشق چیز عجیبیه و قدرت خیلی زیادی داره. می تونه تورو به اوج برسونه و از هرچیزی ارضا کنه.
پوزخندی زد و صاف ایستاد و دستی داخل موهاش کشید.
+میتونه در کسری از ثانیه جوری به زمین بکوبوندت که انگار تمام عمرت فلج بودی و قدرت راه رفتن نداشتی.
تراول هارو در آورد و روی منو گذاشت و نگاهش دقیق بهم دوخت.
+امیدوارم راه رفتن یادت نره.
رفت. انگار جمله آخرش اتمام حجتش بود و خواست برای آخرین بار دست و دلم برای این عاشقی سست کنه.
+صبر کن کامل بره بعد بیا بیرون. تا موقع مثلا با گوشی ماشین بگیر.
بدون اینکه جواب بردیا رو بدم نگاهم توی رستوران چرخید و به آدم ها که فارغ از اطرافشون مشغول خوردن و گفت و گو بودن خیره شدم.
یعنی چنتا از آدمای زیر این سقف عشق رو تجربه کردن؟
چقدر از این عشق راضی بودن؟ چند نفرشون جوری زمین خوردن که انگار راه رفتن بلد نبودن؟
سری به تاسف تکون دادم و نگاهم به بشقاب مقابلم دوختم.
حتی نمی تونستم حسم توصیف کنم. من اگه عاشق هم بودم عاشق عاقلی بودم و این تضاد عقل و عشق داشت منو از پا در میآورد.
تمام حرف هایی که در مورد یاشار زدم، واقعیت بود و من اونو از همون لحظه اول تا به الان آدم مناسبی برای رابطه می دونستم البته اگه این کار کوفتی اش فاکتور می گرفتم.
با برداشتن گوشی و ور رفتن باهاش که مثلا نشونه ماشین گرفتن بود خودم سرگرم کردم و با این حال بازم ذهنم جایی حوالی یاشار چرخ میخورد.
+بیا پناه.
آروم و بی حرف از پشت میز بلند شدم و با برداشتن کیفی که همون لحظه اول طوری قرارش داده بودم که صدا و تصویر مورد قبولی برامون ایجاد کنه به سمت خروجی رفتم و نگاهم توی خیابون چرخید.
+ماشین سمت راستته.
بازم بی حرف نگاهم به سمتی که گفته بود دادم و با دیدن پلاکی که بردیا بهم داده بود به سمتش رفتم و در عقب باز کردم و روی صندلی نشستم.
_سلام.
مرد از داخل آینه نگاهی بهم انداخت و با احترام سری تکون داد.
+علیک سلام.
برعکس راه اومدن که راننده جوون بود. الان مردی مسن با موهای جوگندمی راننده ام بود و از قضا چهره به شدت پر آرامشی داشت.
+خوبی پناه؟
با صدای نیاز نگاهم از مرد گرفتم و به بیرون دوختم.
_بریم توچال.