#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_پنج
در سکوت نگاهش کردم. با اومدن گارسون و دادن منو این سکوت طولانی تر شد.
نگاهم روی منو چرخید و سعی می کردم اینطوری کمی به خودم مسلط بشم.
+خودت کنار بکش.
نگاهم از بالای منو به انوش دوختم که ادامه داد.
+خودت از زندگی یاشار بیرون بکش.
منو رو پایین آوردم و به سمتش گرفتم.
_من ماهی می خورم، شما هم انتخاب کنین.
انوش لبخند پر تمسخری زد و منو رو گرفت و نگاهش اما هنوز روی من بود.
+به نفع خودت و خانوادته. این آخرین توصیه من به توعه.
ابروهام به هم نزدیک شد و انوش نگاهش داخل منو چرخ داد.
_میدونین چی برام عجیبه.
نگاهش از داخل منو بالا آورد و از بالای اون خیره ام شد.
+چی؟
_اینکه خودت توی جایگاهی می بینی که آدمارو تهدید کنی و براشون خط و نشون بکشی.
لبخندی زد و منو رو روی میز گذاشت.
+من برگ می خورم.
در سکوت نگاهم توی نگاهش چرخوندم که لبخندش عمق گرفت.
+قدرت، قدرت به آدما اجازه میده که هرکار می خوان بکنن.
ابرویی بالا انداختم و به مسخره سری تکون دادم.
_فکر نمی کنی قدرت یک چیز بی ثباته و ممکنه چند لحظه دیگه یکی اونو ازت بگیره.
+مثلا تو!
در سکوت نگاهش کردم. این مرد چیزی می دونست؟!
چرا یه جوری حرف میزد که انگار از چیزی خبر داشت و با این نوع حرف زدن قصد داشت بهم هشدار بده.
سری تکون دادم.
_یک آدم قوی تر.
+استراتژی متفاوتی دارم با قوی تر ها.
گارسون اومد و با گرفتن سفارش ها رفت و من باز نگاهم به انوش دادم.
_خوشحال میشم استراتژی تو بدونم.
+ضعیف هارو له کن و به قوی تر ها چنگ بزن و ازشون بالا برو.
خندیدم و سری تکون دادم.
_بیراه نیست ولی باگ داره.
+باگش چیه؟
_اینکه اون قوی تر هم استراتژی اش مثل استراتژی خودت باشه یا ضعیف ها همدلی یاد بگیرن.
کمی به نشانه تفکر نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.
+درسته ولی خب میشه باگش گرفت.
_چجوری؟
+ضعیف هارو قبل اینکه همدلی یاد بگیرن له کرد.
چقدر این مرد نفرت انگیز بود!
+از زیر پای قوی تر ها هم فرار کرد.
لبخندی زدم.
_پس به عبارتی شما هم ضعیفی منتها توی رده خودت.
کمی خودم جلو کشیدم و لبخندی زدم.
_و هر آن ممکنه له بشین.
#پارت_هشتصد_پنج
در سکوت نگاهش کردم. با اومدن گارسون و دادن منو این سکوت طولانی تر شد.
نگاهم روی منو چرخید و سعی می کردم اینطوری کمی به خودم مسلط بشم.
+خودت کنار بکش.
نگاهم از بالای منو به انوش دوختم که ادامه داد.
+خودت از زندگی یاشار بیرون بکش.
منو رو پایین آوردم و به سمتش گرفتم.
_من ماهی می خورم، شما هم انتخاب کنین.
انوش لبخند پر تمسخری زد و منو رو گرفت و نگاهش اما هنوز روی من بود.
+به نفع خودت و خانوادته. این آخرین توصیه من به توعه.
ابروهام به هم نزدیک شد و انوش نگاهش داخل منو چرخ داد.
_میدونین چی برام عجیبه.
نگاهش از داخل منو بالا آورد و از بالای اون خیره ام شد.
+چی؟
_اینکه خودت توی جایگاهی می بینی که آدمارو تهدید کنی و براشون خط و نشون بکشی.
لبخندی زد و منو رو روی میز گذاشت.
+من برگ می خورم.
در سکوت نگاهم توی نگاهش چرخوندم که لبخندش عمق گرفت.
+قدرت، قدرت به آدما اجازه میده که هرکار می خوان بکنن.
ابرویی بالا انداختم و به مسخره سری تکون دادم.
_فکر نمی کنی قدرت یک چیز بی ثباته و ممکنه چند لحظه دیگه یکی اونو ازت بگیره.
+مثلا تو!
در سکوت نگاهش کردم. این مرد چیزی می دونست؟!
چرا یه جوری حرف میزد که انگار از چیزی خبر داشت و با این نوع حرف زدن قصد داشت بهم هشدار بده.
سری تکون دادم.
_یک آدم قوی تر.
+استراتژی متفاوتی دارم با قوی تر ها.
گارسون اومد و با گرفتن سفارش ها رفت و من باز نگاهم به انوش دادم.
_خوشحال میشم استراتژی تو بدونم.
+ضعیف هارو له کن و به قوی تر ها چنگ بزن و ازشون بالا برو.
خندیدم و سری تکون دادم.
_بیراه نیست ولی باگ داره.
+باگش چیه؟
_اینکه اون قوی تر هم استراتژی اش مثل استراتژی خودت باشه یا ضعیف ها همدلی یاد بگیرن.
کمی به نشانه تفکر نگاهم کرد و بعد سری تکون داد.
+درسته ولی خب میشه باگش گرفت.
_چجوری؟
+ضعیف هارو قبل اینکه همدلی یاد بگیرن له کرد.
چقدر این مرد نفرت انگیز بود!
+از زیر پای قوی تر ها هم فرار کرد.
لبخندی زدم.
_پس به عبارتی شما هم ضعیفی منتها توی رده خودت.
کمی خودم جلو کشیدم و لبخندی زدم.
_و هر آن ممکنه له بشین.