#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_دو
نگاهم توی چهره کلافه و بی حوصله اش چرخ خورد.
_چی گفت بهت؟
+گفت کسی نفهمه و بعدم با پرتو تهدیدم کرد.
لاشخور حرومزاده.
لب روی هم فشردم. پس این حال خراب برای همین بود.
_گوه خورده.
لبخند کجی زد.
+خورده یا نخورده اونقدر لجن هست که بتونه نابودم کنه.
کمی خودم جلو کشیدم و دست توی هم قفل کردم.
_ببین پناه تو توی این ماجرا تنها نیستی. ما همه با هم هستیم و اجازه نمیدیم آسیبی به تو یا هیچ کس دیگه وارد بشه.
+الان من چیکار کنم؟ من که نمی تونم به خانواده ام بگم بیرون نرن. گیرم پرتو رو تو اتاقش حبس کردم با مامان و بابام چیکار کنم؟ با نیاز با نیما با ارسلان!
سری تکون داد و دستی توی موهاش کشید.
+من آدمای مهم زیادی برای از دست دادن دارم و هیچ کدوم نمی تونم مديريت کنم. نمی تونم مراقب هیچ کدوم باشم.
می فهمیدم چی میگه و می دونستم که کنترل شرایط تو این وضع سخته و نمیشه به راحتی مدیریتش کرد.
_تو که نمی خوای بری سر قرار؟
+نمی دونم باید با یاشار حرف بزنم.
_چی بگی بهش؟
+راستشو. اون در جریان باشه بهتره.
پناه کلافه از جا بلند شد و نگاهم کرد که منم بلند شدم.
+بهتره حرفامون باشه واسه یک روز دیگه، امروز واقعا ظرفیتش ندارم.
از جا بلند شدم و سری تکون دادم.
_برو خونه استراحت کن.
+باید برم پیش یاشار هم در مورد منشی هم قراره امروز باهاش حرف بزنم.
سری به تاسف تکون دادم .
_باشه پس بذار بگم برای منشی چیا بگی.
+باشه بگو.
_خب اسمش سمانه است ۲۷ سالشه مجرده. قبلا توی یک شرکت عرضه محصولات کشاورزی منشی بوده و کارش خوبه. اینکه خودت کجا باهاش آشنا شدی به عهده خودت فقط بگو که من با سمانه هماهنگ شم.
سری تکون داد و به سمت در رفت.
+لطفا شماره اش رو هم بفرست.
_باشه فامیلش هم مظفری.
+سمانه مظفری.
_اره افرین.
+خوبه ببینم چی میشه بهت خبر میدم.
در اتاق باز کردم و پناه با تکون سری بیرون رفت.
_به نظرم قبلش برو خونه و یکم استراحت کن.
+احتمالا باید همین کارو بکنم.
بعد از رفتن پناه دوباره برگشتم و پشت میزم نشستم و نگاهی به عکس ها انداختم.
تقریبا آمار همه افراد داخل عکس هارو در آورده بودم و به اون چیزی که میخواستم خیلی نزدیک شده بودم.
با زنگ خوردن موبایلم نگاهم روی گوشی چرخ خورد و با دیدن اسم نیاز لبخندی زدم و تماس وصل کردم.
_سلام عزیزم خسته نباشی.
+سلام قربونت سلامت باشی. دفتری؟
_اره تو کجایی؟
+من اومدم خونه. گفتم اگه کاری نداری بریم یک دوری بزنیم.
باید چک می کردم ببینم قراری دارم یا نه. دفتر بالا پایین کردم و چیزی ندیدم.
_بذار چک کنم اگه قرار نداشته باشم برای امروز میام دنبالت.
+باشه پس خبر بده.
_باشه بذار آمار بگیرم. خبرشو میدم.
+حله پس فعلنی.
_فعلا.
#پارت_هفتصد_نود_دو
نگاهم توی چهره کلافه و بی حوصله اش چرخ خورد.
_چی گفت بهت؟
+گفت کسی نفهمه و بعدم با پرتو تهدیدم کرد.
لاشخور حرومزاده.
لب روی هم فشردم. پس این حال خراب برای همین بود.
_گوه خورده.
لبخند کجی زد.
+خورده یا نخورده اونقدر لجن هست که بتونه نابودم کنه.
کمی خودم جلو کشیدم و دست توی هم قفل کردم.
_ببین پناه تو توی این ماجرا تنها نیستی. ما همه با هم هستیم و اجازه نمیدیم آسیبی به تو یا هیچ کس دیگه وارد بشه.
+الان من چیکار کنم؟ من که نمی تونم به خانواده ام بگم بیرون نرن. گیرم پرتو رو تو اتاقش حبس کردم با مامان و بابام چیکار کنم؟ با نیاز با نیما با ارسلان!
سری تکون داد و دستی توی موهاش کشید.
+من آدمای مهم زیادی برای از دست دادن دارم و هیچ کدوم نمی تونم مديريت کنم. نمی تونم مراقب هیچ کدوم باشم.
می فهمیدم چی میگه و می دونستم که کنترل شرایط تو این وضع سخته و نمیشه به راحتی مدیریتش کرد.
_تو که نمی خوای بری سر قرار؟
+نمی دونم باید با یاشار حرف بزنم.
_چی بگی بهش؟
+راستشو. اون در جریان باشه بهتره.
پناه کلافه از جا بلند شد و نگاهم کرد که منم بلند شدم.
+بهتره حرفامون باشه واسه یک روز دیگه، امروز واقعا ظرفیتش ندارم.
از جا بلند شدم و سری تکون دادم.
_برو خونه استراحت کن.
+باید برم پیش یاشار هم در مورد منشی هم قراره امروز باهاش حرف بزنم.
سری به تاسف تکون دادم .
_باشه پس بذار بگم برای منشی چیا بگی.
+باشه بگو.
_خب اسمش سمانه است ۲۷ سالشه مجرده. قبلا توی یک شرکت عرضه محصولات کشاورزی منشی بوده و کارش خوبه. اینکه خودت کجا باهاش آشنا شدی به عهده خودت فقط بگو که من با سمانه هماهنگ شم.
سری تکون داد و به سمت در رفت.
+لطفا شماره اش رو هم بفرست.
_باشه فامیلش هم مظفری.
+سمانه مظفری.
_اره افرین.
+خوبه ببینم چی میشه بهت خبر میدم.
در اتاق باز کردم و پناه با تکون سری بیرون رفت.
_به نظرم قبلش برو خونه و یکم استراحت کن.
+احتمالا باید همین کارو بکنم.
بعد از رفتن پناه دوباره برگشتم و پشت میزم نشستم و نگاهی به عکس ها انداختم.
تقریبا آمار همه افراد داخل عکس هارو در آورده بودم و به اون چیزی که میخواستم خیلی نزدیک شده بودم.
با زنگ خوردن موبایلم نگاهم روی گوشی چرخ خورد و با دیدن اسم نیاز لبخندی زدم و تماس وصل کردم.
_سلام عزیزم خسته نباشی.
+سلام قربونت سلامت باشی. دفتری؟
_اره تو کجایی؟
+من اومدم خونه. گفتم اگه کاری نداری بریم یک دوری بزنیم.
باید چک می کردم ببینم قراری دارم یا نه. دفتر بالا پایین کردم و چیزی ندیدم.
_بذار چک کنم اگه قرار نداشته باشم برای امروز میام دنبالت.
+باشه پس خبر بده.
_باشه بذار آمار بگیرم. خبرشو میدم.
+حله پس فعلنی.
_فعلا.