#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_هفت
با بیرون اومدن از مطب امیرعلی نگاهم روی ساعت چرخید و پشت فرمون نشستم. قبل از راه افتادن شماره بردیا رو گرفتم.
+بله؟
_سلام وقت داری حرف بزنیم.
+یک چند لحظه گوشی.
صدای آروم بردیا به گوش میرسید و من در حینی که اون انگار داشت با موکلش حرف می زد استارت زدم و به راه افتادم.
+جانم پناه.
_صبح رفتم دفتر یاشار.
+خب!
خیابون شلوغ بود. برای جلوگیری از خراب کاری جدید ماشین گوشه ای کشیدم و ایستادم.
_فکر کنم منشی شرکت فرستادم قاطی باقالیا.
+چیکار کردی؟
_کاری که نکردم با یاشار حرف زدم.
کمی مکث کرد و انگار داشت سبک سنگین میکرد.
+چی گفتی؟
_گفتم چند باری با انوش دیدمش.
+خب شک نکرد؟
_نه بابا ولی فکر کنم جواب داد.
+خوبه، همونی که می خواستی شد.
_اره فقط یک چیزی.
+جان؟
بردیا نسبت به قبل خیلی خیلی مهربون تر شده بود و نسبت به کیان خیلی بهتر باهام کنار میومد. خب این تغییر موضع تا حد زیادی مربوط به نیاز بود و شاید همون عشقی که امیرعلی ازش حرف می زد.
_میخوام منشی جدید من بهش معرفی کنم.
باز هم مکثی افتاد و این بار طولانی تر بود.
+یعنی می خوای آدم بذاریم تو شرکت؟
_اره.
+خب اگه یاشار کسی که معرفی میکنیم قبول کنه خیلی خوبه.
_اونش با من، فقط تو می تونی یک آدم مطمئن معرفی کنی؟
+بهت خبر میدم.
_خوبه فقط زودتر که من فردا برم شرکت.
+حله.
دست روی سوئیچ گذاشتم تا ماشین روشن کنم و راه بیافتم.
_کاری نداری؟
+پناه!
دستم روی سوئیچ ثابت موند و نگاهم توی خیابون چرخید.
_بله؟
+یک روز بیا دفتر باهات کار دارم.
ابروم بالا پرید. انگار این بار جلسه محرمانه بود و خبری از جلسه چهارنفره نبود.
_تنها؟
+آره تنها.
_چیزی شده؟
+نه فقط یک سری موضوعات هست که باید با خودت حرف بزنم در موردش.
کلافه از این بهم ریختگی اطرافم سری به تاسف تکون دادم.
_باشه، کی بیام؟
+همین امروز اگه رسیدی یا فردا.
_امروز که خستم، شبم شیفتم. فردا صبح خوبه؟
+آره خوبه.
_اوکی پس می بینمت.
+فعلا.
_خداحافظ.
با قطع تماس به راه افتادم و به سمت خونه روندم. تا شروع شیفتم چند ساعتی مونده بود و دلم می خواست استراحت کنم.
دیشب اصلا درست و حسابی نخوابیده بودم و نیاز داشتم کمی به مغزم استراحت بدم.
با بلند شدن صدای تلفنم نگاهم به سمتش چرخید. با دیدن شماره انوش ابروهام بالا پرید.
#پارت_هفتصد_هشتاد_هفت
با بیرون اومدن از مطب امیرعلی نگاهم روی ساعت چرخید و پشت فرمون نشستم. قبل از راه افتادن شماره بردیا رو گرفتم.
+بله؟
_سلام وقت داری حرف بزنیم.
+یک چند لحظه گوشی.
صدای آروم بردیا به گوش میرسید و من در حینی که اون انگار داشت با موکلش حرف می زد استارت زدم و به راه افتادم.
+جانم پناه.
_صبح رفتم دفتر یاشار.
+خب!
خیابون شلوغ بود. برای جلوگیری از خراب کاری جدید ماشین گوشه ای کشیدم و ایستادم.
_فکر کنم منشی شرکت فرستادم قاطی باقالیا.
+چیکار کردی؟
_کاری که نکردم با یاشار حرف زدم.
کمی مکث کرد و انگار داشت سبک سنگین میکرد.
+چی گفتی؟
_گفتم چند باری با انوش دیدمش.
+خب شک نکرد؟
_نه بابا ولی فکر کنم جواب داد.
+خوبه، همونی که می خواستی شد.
_اره فقط یک چیزی.
+جان؟
بردیا نسبت به قبل خیلی خیلی مهربون تر شده بود و نسبت به کیان خیلی بهتر باهام کنار میومد. خب این تغییر موضع تا حد زیادی مربوط به نیاز بود و شاید همون عشقی که امیرعلی ازش حرف می زد.
_میخوام منشی جدید من بهش معرفی کنم.
باز هم مکثی افتاد و این بار طولانی تر بود.
+یعنی می خوای آدم بذاریم تو شرکت؟
_اره.
+خب اگه یاشار کسی که معرفی میکنیم قبول کنه خیلی خوبه.
_اونش با من، فقط تو می تونی یک آدم مطمئن معرفی کنی؟
+بهت خبر میدم.
_خوبه فقط زودتر که من فردا برم شرکت.
+حله.
دست روی سوئیچ گذاشتم تا ماشین روشن کنم و راه بیافتم.
_کاری نداری؟
+پناه!
دستم روی سوئیچ ثابت موند و نگاهم توی خیابون چرخید.
_بله؟
+یک روز بیا دفتر باهات کار دارم.
ابروم بالا پرید. انگار این بار جلسه محرمانه بود و خبری از جلسه چهارنفره نبود.
_تنها؟
+آره تنها.
_چیزی شده؟
+نه فقط یک سری موضوعات هست که باید با خودت حرف بزنم در موردش.
کلافه از این بهم ریختگی اطرافم سری به تاسف تکون دادم.
_باشه، کی بیام؟
+همین امروز اگه رسیدی یا فردا.
_امروز که خستم، شبم شیفتم. فردا صبح خوبه؟
+آره خوبه.
_اوکی پس می بینمت.
+فعلا.
_خداحافظ.
با قطع تماس به راه افتادم و به سمت خونه روندم. تا شروع شیفتم چند ساعتی مونده بود و دلم می خواست استراحت کنم.
دیشب اصلا درست و حسابی نخوابیده بودم و نیاز داشتم کمی به مغزم استراحت بدم.
با بلند شدن صدای تلفنم نگاهم به سمتش چرخید. با دیدن شماره انوش ابروهام بالا پرید.