بنرهای شاتوت dan repost
_عمو آشور فایشه فُحشه؟
آشور با تعجب به حلما نگریست که در آغوشش نشسته بود.
_فایشه چیه دخترِ عمو؟ اینو از کجا شنیدی؟
پناه عروسکی که آشور برایش خریده بود را محکم بغل گرفت و گفت:
_نمیدونم که... مریم خانم به مامان نازان گفت فایشهی شوعر مرده.
ابروهای آشور درهم رفت.
_مریم خانم دیگه چی گفت؟!
_مامان گوشامو گرف نشنیدم دیگه چی گفت.
نازان با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.
سینی را روی میز گذاشت و چادرش را زیر چانه محکم گرفت.
_پناه من به تو نگفتم خدا بچههای خبرچینو دوست نداره؟!
پناه لب برچید.
_من که خبرچینی نکردم مامان... از عمو آشور پرسیدم فایشه چیه...خب تو بهم نگفدی چیه...
آشور روی سرش بوسهای کاشت و از روی زانواش بلندش کرد.
_قربون زبون شیرینت بره عمو، برو تو اتاقت من دو کلوم با مامان نازان حرف دارم بعد میام پیشت بازی کنیم.
پناه با آن چشمان درشت و معصومش به بازوی عضلانی آشور آویزان شد.
_حرفای بزرگونه؟ نمیشه منم بغلت باشم گوشامو بگیری؟
آشور لبخند به رویش پاشید.
_نه عزیزدل عمو، ولی اگه بری تو اتاقت و درو ببندی قول میدم واسهت یه خوراکی خوشمزه بخرم.
به محض رفتن پناه، آشور ابروهایش را درهم کشید.
با رگ گردنی بیرون زده سمت نازان چرخید و گفت:
- من بی غیرتم؟ من هویجم اینجا که یه مشت خاله خانباجی چادر چاقچور سر کنن بیان دوره بیفتن به زنِ داداشِ خدابیامرز من بگن فاحشه؟
نازان سر به زیر گفت:
_ولش کنین آقا آشور... همیشه حرف بوده پشت زن بیوه...
آشور با خشم مشتش را روی مبل فرود آورد.
_تقصیر تو چیه؟ جوونی بر و رو داری. این زنیکه ها قیافه عنترشون شکل میمونه میترسن از شوهرای چشم دریدهی ناپاکشون!
نازان از خجالت روی گونهاش کوبید.
- هیـــن... آقا آشور... چه حرفیه شما میزنین... نگید تو رو خدا...
آشور بی پروا نگاهش میکند.
- کورم یا عقب مونده؟! که وقتی نگات میکنم نفهمم قشنگیات ده هیچ زده تو دهن دخترای هجده سالهی این محل؟
نازان با چشم اشکی جواب میدهد:
- خوشگلی بخوره تو سرم وقتی بختم سیاهه آقا آشور...
آشور از جا بلند میشود.
دکمه اول پیراهنش را با خشم باز کرد و نفس نفس زنان گفت:
- میرم دم خونشون... بی آبرو میکنم هرکی جرات کرده به زن داداشم بگه بالا چشمش ابروعه... دم درآوردن فحش میدن؟
نازان دستش از چادرش سر خورد و ترسیده به دنبال آشور دوید.
- آقا آشور تو رو خدا این کارو نکنید... شر میشه!
آشور بی کله عربده کشید:
- شر منم! از من باید بترسن!
نازان به التماس افتاد.
- گوش کنید به من... آقا آشور همینطوریشم حرف پشت سرم هست. شما که بری دم خونشون از فردا تو محل حرف می پیچه نازان دبیر نعوذبالله با بردارِ شوهر خدا بیامرزش ریخته رو هم.
آشور وسط حیاط خشکش زد و بیاختیار گفت:
_گوه اضافی خورده! جر میدم دهنشونو!
نازان غمگین چادرش را جمع و جور کرد.
_دیگه وقتی سایه سر نداشته باشی همین میشه....
آشور بی فکر گفت:
- زنم شو! زنم شو تا دهنشو آب بکشه هر بی پدر و مادری که میخواد اسمتو بیاره!
نازان یکه خورده گفت:
- آقا آشور... شما الان عصبی هستی یچی میگی!
آشور با عصبانیتی غیرقابل کنترل جواب داد:
- آره عصبیم. مثل سگ عصبیم که یه زنیکه هیچی ندار جرات کرده به ناموسم بگه بالا چشمش ابروعه! عصبیم و حرفی که یه ساله دارم بهش فکر میکنم رو بی فکر زدم! خلاف کردم؟
نازان سرش را پایین انداخت.
- شما نه.... با هرکی بشه ازدواج کنم با شما نمیشه آقا آشور.
رضا سینهاش را جلو میدهد.
میپرسد:
- چرا؟ دستم کجه؟ چشام لوچه؟ استغفرالله خانم بازم؟ چیم کمه؟
یک کلام میگوید:
- برادر شوهرمی....
- داداشم یه ساله رحمت خدا رفته.
_درسته که بچهی من پدر میخواد ولی عمو هم میخواد... شما عمو بمونید براش...
ناگهان پناه سرش را از پنجره اتاق بیرون آورد و گفت:
_مامان مگه خودت نگفته بودی کاش عمو آشور بابات بود؟
نازان سرخ شده توی صورتش کوبید و آشور لبخندزنان گفت:
_پس ما شب با نرگسمامان میایم خدمتتون.
ادامه👇👇👇👇
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
آشور با تعجب به حلما نگریست که در آغوشش نشسته بود.
_فایشه چیه دخترِ عمو؟ اینو از کجا شنیدی؟
پناه عروسکی که آشور برایش خریده بود را محکم بغل گرفت و گفت:
_نمیدونم که... مریم خانم به مامان نازان گفت فایشهی شوعر مرده.
ابروهای آشور درهم رفت.
_مریم خانم دیگه چی گفت؟!
_مامان گوشامو گرف نشنیدم دیگه چی گفت.
نازان با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.
سینی را روی میز گذاشت و چادرش را زیر چانه محکم گرفت.
_پناه من به تو نگفتم خدا بچههای خبرچینو دوست نداره؟!
پناه لب برچید.
_من که خبرچینی نکردم مامان... از عمو آشور پرسیدم فایشه چیه...خب تو بهم نگفدی چیه...
آشور روی سرش بوسهای کاشت و از روی زانواش بلندش کرد.
_قربون زبون شیرینت بره عمو، برو تو اتاقت من دو کلوم با مامان نازان حرف دارم بعد میام پیشت بازی کنیم.
پناه با آن چشمان درشت و معصومش به بازوی عضلانی آشور آویزان شد.
_حرفای بزرگونه؟ نمیشه منم بغلت باشم گوشامو بگیری؟
آشور لبخند به رویش پاشید.
_نه عزیزدل عمو، ولی اگه بری تو اتاقت و درو ببندی قول میدم واسهت یه خوراکی خوشمزه بخرم.
به محض رفتن پناه، آشور ابروهایش را درهم کشید.
با رگ گردنی بیرون زده سمت نازان چرخید و گفت:
- من بی غیرتم؟ من هویجم اینجا که یه مشت خاله خانباجی چادر چاقچور سر کنن بیان دوره بیفتن به زنِ داداشِ خدابیامرز من بگن فاحشه؟
نازان سر به زیر گفت:
_ولش کنین آقا آشور... همیشه حرف بوده پشت زن بیوه...
آشور با خشم مشتش را روی مبل فرود آورد.
_تقصیر تو چیه؟ جوونی بر و رو داری. این زنیکه ها قیافه عنترشون شکل میمونه میترسن از شوهرای چشم دریدهی ناپاکشون!
نازان از خجالت روی گونهاش کوبید.
- هیـــن... آقا آشور... چه حرفیه شما میزنین... نگید تو رو خدا...
آشور بی پروا نگاهش میکند.
- کورم یا عقب مونده؟! که وقتی نگات میکنم نفهمم قشنگیات ده هیچ زده تو دهن دخترای هجده سالهی این محل؟
نازان با چشم اشکی جواب میدهد:
- خوشگلی بخوره تو سرم وقتی بختم سیاهه آقا آشور...
آشور از جا بلند میشود.
دکمه اول پیراهنش را با خشم باز کرد و نفس نفس زنان گفت:
- میرم دم خونشون... بی آبرو میکنم هرکی جرات کرده به زن داداشم بگه بالا چشمش ابروعه... دم درآوردن فحش میدن؟
نازان دستش از چادرش سر خورد و ترسیده به دنبال آشور دوید.
- آقا آشور تو رو خدا این کارو نکنید... شر میشه!
آشور بی کله عربده کشید:
- شر منم! از من باید بترسن!
نازان به التماس افتاد.
- گوش کنید به من... آقا آشور همینطوریشم حرف پشت سرم هست. شما که بری دم خونشون از فردا تو محل حرف می پیچه نازان دبیر نعوذبالله با بردارِ شوهر خدا بیامرزش ریخته رو هم.
آشور وسط حیاط خشکش زد و بیاختیار گفت:
_گوه اضافی خورده! جر میدم دهنشونو!
نازان غمگین چادرش را جمع و جور کرد.
_دیگه وقتی سایه سر نداشته باشی همین میشه....
آشور بی فکر گفت:
- زنم شو! زنم شو تا دهنشو آب بکشه هر بی پدر و مادری که میخواد اسمتو بیاره!
نازان یکه خورده گفت:
- آقا آشور... شما الان عصبی هستی یچی میگی!
آشور با عصبانیتی غیرقابل کنترل جواب داد:
- آره عصبیم. مثل سگ عصبیم که یه زنیکه هیچی ندار جرات کرده به ناموسم بگه بالا چشمش ابروعه! عصبیم و حرفی که یه ساله دارم بهش فکر میکنم رو بی فکر زدم! خلاف کردم؟
نازان سرش را پایین انداخت.
- شما نه.... با هرکی بشه ازدواج کنم با شما نمیشه آقا آشور.
رضا سینهاش را جلو میدهد.
میپرسد:
- چرا؟ دستم کجه؟ چشام لوچه؟ استغفرالله خانم بازم؟ چیم کمه؟
یک کلام میگوید:
- برادر شوهرمی....
- داداشم یه ساله رحمت خدا رفته.
_درسته که بچهی من پدر میخواد ولی عمو هم میخواد... شما عمو بمونید براش...
ناگهان پناه سرش را از پنجره اتاق بیرون آورد و گفت:
_مامان مگه خودت نگفته بودی کاش عمو آشور بابات بود؟
نازان سرخ شده توی صورتش کوبید و آشور لبخندزنان گفت:
_پس ما شب با نرگسمامان میایم خدمتتون.
ادامه👇👇👇👇
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0