#پست1102
پوف بلند بالایی میکشم و روبهروی قفس کبوترها میایستم. تنها یک جفت کبوتر مانده! آنقدر زیبا هستند که آدم از دیدنشان سیر نمیشود.
البته که فعلا حواسم اصلا به کبوترها نیست.
-مگه خونهی غریبه موندم مامان؟!
-عزیزم موندنت درست نیست. شما فقط نامزدید. اونجا هم رفتی فقط به خاطر دانشگاهت که اونم ترمت تموم شد دیگه! تازه سه ماه موعد نامزدی هم داره تموم میشه!
چشم میچرخانم. راست میگويد. یعنی درستش این است، اما نمیدانم چرا دلم با فکر رفتن میگیرد. احساس میکنم الان وقت رفتن نیست! حالایی که تازه کمی بین من و بهادر صلح برقرار شده... آنهم صلحِ واقعی... حالا باید برگردم؟
به زبان میگویم:
-میام..
صدای زمزمهی بهارر را از پشت سرم میشنوم.
-کجا؟!
و در همان حین صدای مامان را هم میشنوم:
-کِی میای؟ فردا راه میفتی؟
میخواهم به سمت بهادر برگردم. اما او یک دستش را دورم حلقه میکند و یک بالِ کبابی جلوی صورتم میآورد!
حواسم از مامان پرت میشود. لبخند عمیقی روی لبم میآید و بی اراده میگویم:
-وای مرسی بها!
بهادر من را به خود میفشارد و من تکه بال را از دستش میگیرم. او گونهام را میبوسد و... مامان از پشت خط میگويد :
-حواست به منه حورا؟! باز بهادر چیکار کرد که صدات اینطوری شد؟
هین آرامی میکشم. بهادر روی صورتم بی صدا میخندد.
پوف بلند بالایی میکشم و روبهروی قفس کبوترها میایستم. تنها یک جفت کبوتر مانده! آنقدر زیبا هستند که آدم از دیدنشان سیر نمیشود.
البته که فعلا حواسم اصلا به کبوترها نیست.
-مگه خونهی غریبه موندم مامان؟!
-عزیزم موندنت درست نیست. شما فقط نامزدید. اونجا هم رفتی فقط به خاطر دانشگاهت که اونم ترمت تموم شد دیگه! تازه سه ماه موعد نامزدی هم داره تموم میشه!
چشم میچرخانم. راست میگويد. یعنی درستش این است، اما نمیدانم چرا دلم با فکر رفتن میگیرد. احساس میکنم الان وقت رفتن نیست! حالایی که تازه کمی بین من و بهادر صلح برقرار شده... آنهم صلحِ واقعی... حالا باید برگردم؟
به زبان میگویم:
-میام..
صدای زمزمهی بهارر را از پشت سرم میشنوم.
-کجا؟!
و در همان حین صدای مامان را هم میشنوم:
-کِی میای؟ فردا راه میفتی؟
میخواهم به سمت بهادر برگردم. اما او یک دستش را دورم حلقه میکند و یک بالِ کبابی جلوی صورتم میآورد!
حواسم از مامان پرت میشود. لبخند عمیقی روی لبم میآید و بی اراده میگویم:
-وای مرسی بها!
بهادر من را به خود میفشارد و من تکه بال را از دستش میگیرم. او گونهام را میبوسد و... مامان از پشت خط میگويد :
-حواست به منه حورا؟! باز بهادر چیکار کرد که صدات اینطوری شد؟
هین آرامی میکشم. بهادر روی صورتم بی صدا میخندد.