#پست1101
چشم توی حدقه میچرخانم و تماس را برقرار میکنم.
-سلام مامان...
مامان سریع میگويد:
-علیک سلام، چرا جواب نمیدی؟! همیشه باید منو نگران کنی؟
بهادر نفس بلندی میکشد و به سمت سیخهای جوجه روی منقل میرود.
آرام میگویم:
-ببخشید دستم بند بود...
بلافاصله میپرسد:
-کجا بودی؟
از آن سوالها! هنوز بعد از نزدیک به سه ماه بیخیالِ تعصبات مادرانه نشده!
با خندهی پرحرصی میگویم:
-پیش بهادرم مامان جان!
بهادر بلند میگويد:
-سلام برسون به مادرخانوم!
مامان پس از ثانیهای مکث میپرسد:
-چیکار میکردید که دستت بند بود؟
چشمانم درشت میشوند:
-مامان؟!
انگار میفهمد سوال به جایی نپرسیده که میگويد:
-خیله خب توام! چرا برنمیگردی خونه؟ مگه امتحاناتت تموم نشد؟ پس چرا هنوز موندی اونجا؟
چشم توی حدقه میچرخانم و تماس را برقرار میکنم.
-سلام مامان...
مامان سریع میگويد:
-علیک سلام، چرا جواب نمیدی؟! همیشه باید منو نگران کنی؟
بهادر نفس بلندی میکشد و به سمت سیخهای جوجه روی منقل میرود.
آرام میگویم:
-ببخشید دستم بند بود...
بلافاصله میپرسد:
-کجا بودی؟
از آن سوالها! هنوز بعد از نزدیک به سه ماه بیخیالِ تعصبات مادرانه نشده!
با خندهی پرحرصی میگویم:
-پیش بهادرم مامان جان!
بهادر بلند میگويد:
-سلام برسون به مادرخانوم!
مامان پس از ثانیهای مکث میپرسد:
-چیکار میکردید که دستت بند بود؟
چشمانم درشت میشوند:
-مامان؟!
انگار میفهمد سوال به جایی نپرسیده که میگويد:
-خیله خب توام! چرا برنمیگردی خونه؟ مگه امتحاناتت تموم نشد؟ پس چرا هنوز موندی اونجا؟