#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_273
خیلی طول نکشید با همون حوله روی تخت بیهوش شدم.
صدای شیخ شاپور هم برام کمرنگ و کمرنگ تر شد.
***
نمی دونستم چی بپوشم.
لباس های تو کمد رو زیر و رو کردم و بی هدف بهشون زل زدم.
کار میکاپ و موهام رو انجام داده بودم.
هنوز رنگ شون نکرده بودم یادم برای برای فردا عصر به شیخ بگم برام نوبت بگیره.
طبق حرف شیخ که گفته بود همه حضار معروف هستن تو لباس پوشیدن وسواس افتاده بود به جونم.
لبم رو گاز گرفتم و چندبار لباس هارو جا به جا کردم ولی هیچی چشمم رو نگرفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و دیگه اشکم می خواست در بیاد.
ولی بالاخره یه لباس مشکی بلند که حالت دکلته داشت و بلند بود و از روی رون راستش تا پایین چاک داشت و دور بازوهاش آستین های پف دارش زیباترش کرد نظرم رو جلب کرد.
لبخند روی لبم نشست و چشم هام با رضایت برق زد.
هم شیک بود هم حالت زنانه داشت... با رضایت لباس رو تنم کردم و جلوی آیینه چرخی زدم و سنم رو کمی بیشتر کرد.
جواهرات هم دور دست و گردنم انداختم و با برداشتن موبایل و کیفم خواستم از اتاق بیرون بزنم که در باز شد.
#پارت_273
خیلی طول نکشید با همون حوله روی تخت بیهوش شدم.
صدای شیخ شاپور هم برام کمرنگ و کمرنگ تر شد.
***
نمی دونستم چی بپوشم.
لباس های تو کمد رو زیر و رو کردم و بی هدف بهشون زل زدم.
کار میکاپ و موهام رو انجام داده بودم.
هنوز رنگ شون نکرده بودم یادم برای برای فردا عصر به شیخ بگم برام نوبت بگیره.
طبق حرف شیخ که گفته بود همه حضار معروف هستن تو لباس پوشیدن وسواس افتاده بود به جونم.
لبم رو گاز گرفتم و چندبار لباس هارو جا به جا کردم ولی هیچی چشمم رو نگرفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و دیگه اشکم می خواست در بیاد.
ولی بالاخره یه لباس مشکی بلند که حالت دکلته داشت و بلند بود و از روی رون راستش تا پایین چاک داشت و دور بازوهاش آستین های پف دارش زیباترش کرد نظرم رو جلب کرد.
لبخند روی لبم نشست و چشم هام با رضایت برق زد.
هم شیک بود هم حالت زنانه داشت... با رضایت لباس رو تنم کردم و جلوی آیینه چرخی زدم و سنم رو کمی بیشتر کرد.
جواهرات هم دور دست و گردنم انداختم و با برداشتن موبایل و کیفم خواستم از اتاق بیرون بزنم که در باز شد.