#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_254
از ماشین پیاده شدیم و سرم رو بالا گرفتم و به ساختمون خیره شدم.
بخاطر آفتاب دستم رو سایه بون پیشونیم کردم تا کمتر اذیتم بکنه.
بابا راست میگفت ثروت شاپور اصلا قابل شمارش نبود و اون راحت میتونست یه کشور رو بخره.
وارد ساختمون نیمه کاره شدیم و تا خواستم جلو قدم بردارم دست شاپور برای محافظت پشت کمرم قرار گرفت.
که از این کار کوچیکش تو دلم قند آب شد.
با دیدن یه زن و مرد که داشتن با یه مرد حرف میزدن و پشتشون به ما بود، چشم ریز کردم.
از پشت آشنا بودن.
وقتی صدای قدم هامون رو شنیدن و تا سرشون به سمت ما برگشتن کپ کردم.
اینا اینجا چکار میکردن؟
دختر با لبخند نگاهی بین من و شاپور رد و بدل کرد و با ذوق گفت:
_اومدید شیخ؟ ما امروز رسیدیم و سریع اومدیم اینجا تا کار عقب نمونه.
باز هم این مرواریدی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم.
شوهرش خندید و با شیخ دست داد و بعدش دستش رو به سمتم دراز کرد و خواست بهم دست بده که شیخ مچ دستش رو ازم دور کرد تا این اتفاق رخ نده.
#پارت_254
از ماشین پیاده شدیم و سرم رو بالا گرفتم و به ساختمون خیره شدم.
بخاطر آفتاب دستم رو سایه بون پیشونیم کردم تا کمتر اذیتم بکنه.
بابا راست میگفت ثروت شاپور اصلا قابل شمارش نبود و اون راحت میتونست یه کشور رو بخره.
وارد ساختمون نیمه کاره شدیم و تا خواستم جلو قدم بردارم دست شاپور برای محافظت پشت کمرم قرار گرفت.
که از این کار کوچیکش تو دلم قند آب شد.
با دیدن یه زن و مرد که داشتن با یه مرد حرف میزدن و پشتشون به ما بود، چشم ریز کردم.
از پشت آشنا بودن.
وقتی صدای قدم هامون رو شنیدن و تا سرشون به سمت ما برگشتن کپ کردم.
اینا اینجا چکار میکردن؟
دختر با لبخند نگاهی بین من و شاپور رد و بدل کرد و با ذوق گفت:
_اومدید شیخ؟ ما امروز رسیدیم و سریع اومدیم اینجا تا کار عقب نمونه.
باز هم این مرواریدی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم.
شوهرش خندید و با شیخ دست داد و بعدش دستش رو به سمتم دراز کرد و خواست بهم دست بده که شیخ مچ دستش رو ازم دور کرد تا این اتفاق رخ نده.