جانان جان


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


اینقدری خشن بکنه که هم جاش بمونه هم پاش 😉🔞

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
اسپنک محکمی به باسن سفید و ظرفیم زد که از شدت سوزش و دردی که رو باسنم پیچید ناله ی بلندی کردم..

- خفه شو..صدات دربیاد باید به سگام سرویس بدی تخمسگ! از اون جند*ه خونه خریدمت که وقتی کیـ*ـرم شق شد بخوابونیش نه این که تو عمارتم دردسر درست کنی حرومزاده!

تو عمرم ارباب رو انقد عصبی ندیده بودم..با حرفاش بغض تو گلوم جمع شد و شروع کردم به تقلا کردن:
+ گ..گوه خوردم ارباب..بخدا نمیدونستم..نمیدونستم نباید خودارضایی کنم!

بدون توجه بهم سوتی زد که سگاش با سرعت به طرفمون دویدن...🐕🔞🤯
https://t.me/+P-6_dJUn8VQ3ZDE0
https://t.me/+P-6_dJUn8VQ3ZDE0
ارباب سادیسمیش وقتی میفهمه دختره جق زده مجبورش میکنه به سگاش ک*ص بده ولی یهو...🤫❌️


-دلت #ک_یر کلفت میخواد دختر #کوچولو؟
زبونم رو روی لبم کشیدم و با خجالت سرم رو پایین انداختم.
ددی التش رو توی دستش ماساژ داد و گفت:
-برگرد #نازتو و ببینم میخوام جرت بدم
- بابایی آخه خیلی #درد داره
ولی برای اینکه دختر کوچولوی من بشی باید تحمل کنی
ددی میکائیل که #ک_رش حسابی شق شده بود تو نازم....
https://t.me/+esH4b6K5ATI0YWNk


با گریه جیغ کشید
-ک*یرت خیلی گنده و بلنده.جر میخورم ولم کن
سادیستیک خندیدم و دوباره کی*رمو تو کص*ش کوبیدم که دوباره جیغ کشید
دستمو رو صورت خیسش کشیدم و سیلی به سی*نه های ریز و خوشگلش زدم
-توله سگ من چرا انقدر لوس شده؟دلش میخواد ک*یر منو تو ک*ونش حس کنه؟
وحشت زده سرشو به چپ و راست تکون داد که خم شدم و نوک سین*شو بین دندونام گرفتم
-پس دیگه گریه نکن و فقط برام ناله کن که دیوونه نشم و بخوام کون تنگتو پاره کنم
گاز محکمی از سین*ش گرفتم که بازم جیغ کشید
به شدت چرخوندمش و درحالی که کی*رمو رو سوراخ تنگ ک*ونش تنظیم میکردم،گفتم
-خودت خواستی ج*نده🔞❗️
https://t.me/+t4O3Sw1TSZJhYWRk
https://t.me/+t4O3Sw1TSZJhYWRk
دختره رو چون تو سک*س گریه میکنه و جیغ میکشه به زور از ک*ون میکنه😱


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
یعنی همتون دنبال این فیلمید؟😐👆

⁠⁠⁠⁠💦نام فیلم: بوسه‌ی ممنوع ۱۶سالگی
📌کیفیت 720p
✅زیرنویس فارسی
🍿 ژانر : صحنه‌دار _ عاشقانه _ شوگرددی

🎬 لیا ، دختر ۱۴ ساله مجبور میشود با پدرخوانده‌اش زندگی کند تا اینکه دوسال بعد مادرش در حادثه ای می‌مرد
حالا لیای ۱۶ ساله با پدرخوانده‌ی جذابش تنهاست و بزودی متوجه می‌شود پدرخوانده‌اش الکس ، علاقه‌ی زیادی به رابطه با دخترهای نوجوان دارد
لیا تصمیم ندارد الکسِ ۳۹ ساله را که حالا رئیس کمپانی بزرگ موتورسیکلت است به هم‌کلاسی هایش ببازد!

دانلود سینمایی بوسه ممنوع کیفیت 720
دانلود سینمایی بوسه ممنوع کیفیت 480


❌محدودیت شدید سنی❌


وسط کلا چاک بهشتم با دست باز کرد و لباش گذاشت  روش هی لیس زد که آهی کشیدم و سرش به لای پام فشار دادم

هر روز که بچه ها میرفتن آقا معلم می‌گفت لخت شم چون نانازم همش مبخارید و ازش آب میومد
آقا معلم هم واسم میخورد و تا شب دیگه نمیخارید و ازش آب نمی‌اومد
-اهههی ...آقا معلم...میخاره...تند تر بخور
اییی چرا همش از اونجام آب میاد

آقا معلم سرش و عقب کشید:
-میخوای یکار کنم دیگه نخاره؟

سرم رو که تکون دادم زیپش و پایین کشید و بادمجون سیاه و کلفتش و به نانازم فشار داد که جیغم...
https://t.me/+esH4b6K5ATI0YWNk
https://t.me/+esH4b6K5ATI0YWNk


پلاگو تو کو.نم فرستاد و همزمان باهاش ، اینبار کی.رشو تو ک.صم انداخت.
-آخ..آه لعنتی...جرم دادی کـــــه....
تلمبه میزد و حینی که ممه هامو می‌مالید ح.شری و داغ غرید:
-پارت میکنم ک.ص طلا...این کص تنگتو پاره میکنم.
-پــولـــــاد...
-اوووف جون لعنتی سکسی..
گفتن و با بیرون کشیدن پلاگ از تو کو.نم...
https://t.me/+84_fPptnKqllZjE0
https://t.me/+84_fPptnKqllZjE0


#جانان‌جان471


( حامد )


تو ماشین نشسته بودم و داشتم بهشون نگاه میکردم.

شیدا بنظر آروم میومد. شاد نبود ولی... ولی ترسیده هم نبود.

کلافه بودم، سردرگم بودم. باید چکار میکردم؟ باید میرفتم جلو وهمه چیو بهش میگفتم و برش میگردوندم؟

یا... یا میذاشتم تو دنیای فیکش بمونه؟

هیچ وقت وصیت آخر عمو رو فراموش نمیکردم. تنها چیزی که بهم گفت و تموم کرد این بود که دخترشو نجات بدم.

و منم تمام این مدت تمام سعیمو کردم.

ولی‌.‌... ولی درست زمانیکه میخواستم همه چیو بگم و اونو برگردونم، گفتن ماجرا برای شیدا تو وضعیتی که داشت خطرناکترین کار بود.

از دوک میترسید ولی بهش حس هایی هم داشت. اینو خوب میتونستم بفهمم.

فقط اون آدرین حروم زاده رو باید مینداختم تو تله...

و تا به دنیا اومدن بچه باید صبر میکردم و... البته هنوزم هیچ رد و نشونی از دوک پیدا نکرده بودیم.

اینقدر این آدم زرنگ بود که اینهمه سال حتی یه رد تو کاراش از خودش به جا نذاشته بود.

دقیقا و حساب شده و همیشه پاک و بدون رد پا...

تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. از سازمان بود...

_الو

_سوژه درحال تعقیب اون دوتاس

_چییی؟؟!


#جانان‌جان470


چند روزی گذشته بود و هیچ اتفاقی نیافتاده بود.

و همین آرامش و سکوت برای من ترسناک بود. یه حسی بهم میگفت این سکوت آرامشه قبل از طوفانه‌.

همش ترس داشتم. ترس از چیزی که شاید از کنترلم خارج باشه و...

_چکار میکنی؟ مگه نگفتم قهوه نباید بخوری؟؟

با صدای عصبیش از فکر اومدم بیرون و با ترس نگاهش کردم که ماگ رو از دستم کشید.

_فقط یکم خوردم

_دهنتو ببند شیدا، تو نمیدونی کافئین ضرر داره؟ حتما باید ادبت کنم؟ حیف که شرایطتت خاصه فعلا

_دوک

بی توجه به صدا زدنم، ماگمو تو سینک خالی کرد. دوباره اومد سمتم که از ترس تو خودم جمع شدم.

اهمیتی به ترسم نداد. دستمو گرفت و بلندم کرد.

_ببخشید اشتباه کردم

_هیسسس... صداتو نشنوم

منو با خودش برد تو سالن. نشست رو مبل و منو نشوند رو پاهاش.

_سنگینم

_نمیفهمی میگم ساکت باش؟ باید تو دهنی بزنم؟

سرمو رو سینه اش گذاشتم و چیزی نگفتم. دستش رو موهام نشست و گفت: چته؟ حرف بزن ببینم

_نمیدونم، میترسم... از همه چی، از این ارامش. مادرم... دلم میخواد کنارم بود این روزا. من تنهایی شاید نتونم..

_تنها نیستی، من هستم

_مادرم کجاست؟ نمیخواین بذارین بیاد پیشم؟ من بهش نیاز دارم

_نه، من هستم به کسی هم نیاز نداری

_دوک...

شروع کردم گریه کردن، بی دلیل... شایدم با دلیل... شایدم تاثیر هورمون هام بود


#جانان‌جان469


دستمو برنداشتم. نمیتونستم از بچه ام دست بکشم... حتی یه ثانیه نمیخواستم و نمیتونستم ریسک کنم.

این بچه رو من با خون و گوشت و تمام جونم میخواستمش...


با تشرجفت دستامو با یه دستش گرفت و بالای سرم قفل کرد.

همچنان با دست آزادش مشغول ور رفتن با بهشتم شد.

_از این خیسی و دل دل زدنه خوشم میاد.‌... از اینکه صاحبشو میشناسه و میدونه چطور باید دم تکون بده خوشم میاد

_سع.. دوک.. دوک تورو خدا..‌ بچمونو میخوام... میخوامش... تو که دوسش داری

سرشو آورد زیر گوشم. زبونی روی لاله ی گوشم کشید و پچ زد: همین الان میتونم دستمو بکنم تو بهشتت و این بچه رو با دستام درش بیارم و پرتش کنم بیرون.

میتونم ساعتها بگ*امت و از دردت غرق لذت بشم.

میتونم هرکاری باهات بکنم و خودم و نیازمو آروم کنم و سیراب...

ولی نمیکنم. میدونی چرا؟؟

با ترس و چشمای دو دو زن خیره داشتم نگاهش میکرد.

_چون نمیخوام به بچه آسیب بزنم. چون بلدم گرایشم رو کنترل کنم. چون من دیونه نیستم شیدا

با حرفش انگار دلم یهو هوری ریخت پایین و اشک عین سیل از چشمام راه گرفت.

با صدای بلند شروع کردم گریه کردن. قفل دستش از رو دستام شل شد که بلند شدم و خودمو انداختم تو بغلش و بلند تر گریه کردم.

محکم بهش چسبیده بودم و دلم نمیخواست ثانیه ایی رهاش کنم.

_ب...بغلم کن...

با حرفم دستاش پیچید دورمو و محکم منو به خودش چسبوند.

_هیششش... لازم بود تا نشونت بدم من میتونم پدر باشم. ما میتونیم پدر و مادرش باشیم

آره میتونستیم. میتونستیم ازش محافظت کنیم. میتونستیم خودمونو کنترل کنیم و نذاریم قسمت سیاه وجودمون رو ببینه...


#جانان‌جان468


_خیسی... خوشت اومده؟

_بچه...بچه، اذیت میش..

_جواب منو بده، خوشت اومده؟

امده بود. خوشم اومده بود که بدنم خیس شده بود و بهشتم دل دل میزد.

ولی میترسیدم. حس های مادرانه ام نمیذاشت به لذتم فکر کنم.

لبمو بوسید و اروم انگشتش رو از پشتم درآورد. گیجم میکرد. نمیفهمیدم داره چکار میکنه.

صورتشو دقیق جلوی صورتم گذاشت جوری که نفسهای داغش تو صورتم پخش میشد.

_انگشتت کردم خیس شدی. اونقدری که راحت میتونستم بکنمت. لای پات داغه ، خیسه.. لزجه..

چشمات پر از شهوته و ح*شری شدی. تنت داغ از خواستن سک*سه..‌.

درست میگفت، همه رو درست میگفت... فقط خیره شده بودم بهش و هیچی واسه گفتن نداشتم.

دستشو گذاشت رو شکمم و گفت: ولی بخاطر این داری جلوی نیاز بدنتو میگیری

ترسیده مچ دستشو گرفتم و گفتم : چ..چی میخوای بگی؟ تو رو خدا... سعید، سعید اذیتش نکن. بچ..بچمونه...

با دست ازادش مچ دستمو گرفت و از دستش جدا کرد و گفت: اگه مال منم هست تو نباید دخالت کنی. دستتو بکش شیدا...

ضربان قلبم رفته بود رو هزار. یه حسی بهم میگفت میخواد بکشتش..‌ جنون بهش دست داده و میخواد بچمونو بکشه که مانع لذت بینمون نباشه...


تو زندگیتون از «آدمای ذوق کُش» دوری کنید.

@jananejaan1


#جانان‌جان467


کامل لختم کرد و خیمه زد روم.‌ نوک سی*نه ام رو بوسید و گفت: تمایل به رابطه ی خشن دارم

رو نوک سینه ی بعدیمو بوسید و گفت: همراه با درد...

_چ...چکار میکنی؟ سعید...

انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم و با حالت خاصی که ترس تو وجودم مینداخت گفت: دوک... یادت رفته انگار خانم کوچولو! چی باید صدام کنی؟

_سعید میترسم نکن...

ضربه ی نه چندان آرومی با پشت دست به دهنم زد و گفت: انگار یاد نگرفتی چی گفتم؟ منو چی باید صدا کنی؟

_س...

حرفم تموم نشده بود که نوک سینه ام رو بین انگشتاش گرفت که از ترس سریع گفتم: دوک... دوک...

همون سینه ام که تو دستش بود رو خم شد و زبونی زد.

_خوبه... داری یاد میگیری

دستشو رسوند بین پام و آروم از لای بهشتم کشید و برد سمت پشتم. انگشتشو روی سوراخ پشتم گذاشت و گفت: هیشش... چرا داره دل دل میزنه؟ آروم باش


_م...من حامله ام... دوک... میخوای... میخوای چکار کنی؟

_هرکار که دلم بخواد

انگشتشو آروم فرو کرد داخل که از ترس و درد بازوهاشو تو دستم گرفتم...

_دوک... دوک...تورو خدا...

زبونی رو لبم کشید و انگشتشو عقب جلو کرد. تحقیر آمیز بود کارش ولی داشتم تحریک میشدم.

خیس شده بود و بهشتم نبض میزد. اصلا نمیفهمیدم داره چکار میکنه؟ چرا یهو اینقدر تغییر کرده بود؟!


#جانان‌جان466


( شیدا )

باورم نمیشد همه چیز داره به خوبی پیش میره. اینقدر زندگیم بالا و پایین شده بود و اینقدر اتفاقای عجیب افتاده بود که الان نمیتونستم این آرامش رو باور کنم.


از وقتی رسیده بودیم خونه یه راست اومده بودم‌تو اتاق و بعد از عوض کردن لباسام خزیده بودم رو تخت.

هیچ میل نداشتم اصلا از جام تکون بخورم. بیدار بودم ولی دلم خواب بود. یا...یا شایدم دلم گرفته بود؟

پشت به در اتاق چرخیده بودم و خیره به دیوار رو به روم.‌ اول کنارم دراز کشیدو منو از پشت کشید تو بغلش و خوابید.

پشت بهش بودم و نمیدیدمش ولی از ریتم نفس هاش کاملا معلوم بود خوابیده.

فکر میکرد منم خوابم. وقتی که بیدار شد رو سرمو آروم بوسید و با مرتب کردن پتو روم، از اتاق رفت بیرون.

اصلا الان ساعت چند بود و چه ساعتی از روز بود؟ گرسنه ام بود، دسشویی داشتم، بدنم درد میکرد، تشنه ام بود، ولی همچنان هیچ میلی به پاشدن نداشتم.

همینجور رو تخت بودم که در باز و بسته شد. اومد کنارم رو تخت نشست. ولی من همچنان تکون نخوردم.

دستی لای موهام کشید و گفت: میدونم بیداری. نمیخوای پاشی یه چیزی بخوری؟

_قراره چی به سرش بیاد؟

با حرفم دستمو گرفت و آروم کشید و بلندم کرد. منو کشید سمت خودش و نشوندم رو پاهاش.

مقاومتی نکردم‌... دلم میخواستش، حتی اگه ازش میترسیدم.

جدیدا خیلی بهش حس پیدا کرده بودم و همشم گذاشته بودم به پای بارداریم و شاید ویارم بهش....

موهامو از جلوی صورتم زد کنار و گفت: قراره اگه بچه ی اون حروم زاده بود با دستام خاکش کنم و رحمتم از وجود نجاستشون پاکسازی کنم.

با حرفش ترسیده به بلیزش چنگ زدم. دستی پشت کمرم کشید و ادامه داد..‌.

_اگرم بچه ی ما باشه تو پوستم نگهش دارم و نذارم آب تو دلش تکون بخوره

_ولی ... ولی تو

_سادیسم دارم؟

هیچی نگفتم و فقط ساکت نگاهش کردم. دست گرفت به لباسم و شروع کرد یکی یکی درآوردن.

سعی کردم جلوشو بگیرم ولی مگه میتونستم؟


ویران‌شده راحوصله‌ منّتِ معمار نباشدویرانه‌ مارابگذاریدکه ویرانه بماند

@jananejaan1


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
من و بدبختیام که همیشه دنبال منن

@jananejaan1


#جانان‌جان465


همشونو به آتیش میکشم.‌فقط صبر کن و ببین شیدا.‌

اون کرمی هم که داره تو وجودت میلوله و ازت تغذیه میکنه هم با همین دستام میکشمش بیرون و جلوی چشمات لهش میکنم.

کاری که از اول باید میکردم و کوتاهی کردم...

_نظرم عوض شد خود دکتر رو برام میاری. باید یه چیزایی رو بهم توضیح بده. بدشم خلاصش میکنی

_چشم

_زودتر معامله هم تموم کنید. باید جمع کنیم بریم

_بچه ها هنوز بارو تکمیل نکردن

_زودتر تمومش کنید. تا آخر هفته ببندیدش. دیگه همه هوشیار شدن

_بله چشم

قطع کردم و راه افتادم سمت خونه. به یکم آرامش نیاز داشتم و یکم تمرکز.

باید مدارک شیدا هم آماده میکردم.‌ نباید هیچ ریسکی میکردیم. اون سعید لعنتی زرنگتر از چیزی بود که فکرشو میکردم.

ولی ایراد نداره... فقط صبر کن و ببین چطور همه چیو برمیگردونم به سابق. حذفی سعید... حذفی...

شیدا غنیمت من بود که از عمو و زن عموم برام باقی مونده بود.

با یاد آوریشون ماشینو هدایت کردم سمت دیگه ایی. به مقصد که رسیدم پیاده شدم و با روشن کردن سیگاری تا رسیدن بهشون شروع کردم دود کردنش.

بهشون که رسیدم ته سیگارو انداختم پایین و با نوک کفشم لهش کردم.

_سلام فامیلای عزیز، حالتون چطوره؟

رو زانو جلوشون خم شدم و گفتم: اون زیر خوش میگذره؟ زن عمو خوشحالی که آوردمت پیش عمو؟ به زودی قراره یه نفر دیگه هم بهتون ملحق بشه... نگران شیدا هم نباشید؟ خودم حواسم بهش هست...


#جانان‌جان364


گیج و گنگ فقط خیره شده بودم به لباش. هیچی دیگه نمیشنیدم و فقط همون جمله با هربار تکون خوردن لب و دهنش به گوشم میرسید.

باردار... بارداره... اون بارداره...

دستامو مشت کرده بودم و با تمام زورم فشار میدادم. خودم با دستام اون بچه رو از تو شکمش میکشم بیرون.

آدرین نیستم اگه دست نکنم تو ک*صش و اون بچه رو از رحمش بیرون نکشم.

_آقا اقااا با شماممم

با حس دستش رو شونه ام به طور غیر ارادی مچ دستشو سریع گرفتم و پیچوندم که با جیغش سریع دستمو ول کردم.

_متاسفم... من... من یه لحظه فکر کردم تو ماموریتم و شما مجرم. خوبین؟

انگار نقشه ام گرفت که با چهره ی درهم از درد گفت: طوری نیست خوبم

و همین باعث شد جو متشنجی که تو سالن ایجاد شده بود جمع بشه و همه دوباره سر جاشون بشینن.

تشکری کردم و از اونجا زدم بیرون.

گوشیمو دراوردم و سریع تماس گرفتم...

_الو آقا...

_آدرس میفرستم برات. کلک منشی رو میکنی... اگه پرونده ایی از شیدا دست این دکتره در میاریش برام. شیدا رو میخام... زودتررررر

_آقا نمیشه

_مرتیکه میفهمی چی داری به من میگی؟

_کسی دنبالشونه انگار

_چی؟ چی داری میگی؟

شروع کرد تعریف کردن. با هر جمله اش خونم بیشتر به جوش میومد و آتیش نفرتم شعله ورتر....


پسری که بدون غُر زدن آشغالارو میبره دم در، سیگاریه

@jananejaan1


دقت کردید بچه پولدارا چقدر طنز ضعیفی دارن؟ این ثابت میکنه برای بامزه بودن باید خیلی بلاها و بدبختیای زیادی تجربه کرده باشی

@jananejaan1


_لخت شووو زوددد...

اگه گوش نمیدادم دیونه تر میشد. لرزون پاشدم و شروع کردم در آوردن لباسام.

_خوبه حالا بیا اینجا

کنار میز ایستاده بود.رفتم سمتش و خمم کرد رو میزو شروع کرد سیلی زدن به ک*ونم.بشدت میزد و من زار میزدم.بعد اینکه حسابی زد...

_پاها باز..باززز...امروز بایدج*رت بدم...

یه لحظه برگشتم و دیدم یه سرنگ بدون سوزن دستشه!!! سرنگ واسه چی بود؟؟؟؟
https://t.me/+cKNswtYB9Ls4MDdk
https://t.me/+cKNswtYB9Ls4MDdk

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.