گسترده مهربانی❤ dan repost
#۳۷۳
-من با محرمیت موافق نیستم!
امحارث لحظهای مات ماند و با یک نگاه به صورت تیره شدهی اُوِیس ، ملایم جواب داد:
-خیلی عذر میخوام. اما... اما این دوتا جوون قراره یه مدت با هم زندگی کنن. درستتر و منطقیترش این نیست که یه محرمیت موقت بینشون خونده بشه؟
مهری نگاه جدیاش را به اُوِیس داد .
وفا بعد از دادن چای حالا با استرس بیشتری روی مبل مینشست.
هر آن منتظر بود مادرش جنجالی به پا کند. اما او به بهمن قول داده بود امشب مقابل خواستگارها آرام باشد!
-اگر قضیه شناخت بیشتر و پیریزی برای ازدواجه، نیازی به محرمیت نیست. همه چیز موقتیه!
بهمن سینه صاف کرد:
-محرمیت بیشتر به صلاحه!
اخمهای مهری لحظه به لحظه پررنگتر میشد. از کسی خجالت نمیکشید. موضوع آیندهی دخترش بود.
-اونجوری که من متوجه شدم ،شاخ شمشاد شما از اون مدل مردای غیرتیه که خیلی بُکن نَکن دارن و زنِ من، ناموسِ من راه میندازن. اگر هدف فقط یه آشنایی سادهست، من نمیخوام کسی دخترم رو زن خودش بدونه!
اویس سر پایین انداخته بود که مبادا حرفی از دهانش بیرون بیاید و حمل بر بیادبی باشد.
اما از فشاری که روی دوش مادر مهربانش بود هم عصبی مینمود.
-اون چیزی که ما بهش میگیم ناموس ، شما میگید آبرو. حقیقتش جایی که من و وفا کار میکنیم بهجز یه گَله مرد ، حتی پرندهی ماده هم پر نمیزنه. این دختر اگر قراره با من تو یه اتاق بمونه ،در مرحلهی اول آبروش برام اولویت داره. آبروی وفا، آبروی منه. اون صیغهنامه هم واسه بستن دهن حرّاف جماعته!
نگاه مستقیم مهری روی چهرهی اویس ماند. زبانش چرب و نرم بود.
خوب حرف میزد و شاید همین زبانش دخترک چغر و متنفر از مردش را رام کرده بود.
-از کجا مطمئن باشم به بهونهی اون صیغهنامه دخترم حامله از اون پروژه بیرون نیاد؟
حرف بیپرده و رک زن ، گوشهای اویس را سرخ کرد و آب سردی بر تن وفا ریخت.
جمع در شوک فرو رفته بود انگار و مهری با احدی تعارف نداشت!
-مامان!
امحارث خجالتزده و پر از شرم چادر جلوی دهان کشید و نگاهش را به میوههای روی گلمیز داد.
طلیعه کم مانده بود به صورتش چنگ بیاندازد و اویس حالا میفهمید وفا به چه کسی رفته است.
-چی مامان؟ بگو اون محرمیت کلاه شرعی نیست که راهتون رو برای هرکاری باز کنه و آخر سر به اسم موقت بودن این رابطه، یه بچه رو دست تو نمونه؟ مگه ندیدیم قبلا؟
اشاره مستقیمش به وانیار ، برادر ناتنی وفا بود و بهمن هم کمکم از سکوت مادر و پسر معذب میشد.
-این مسئله بین من و اویسه. چیزی نیست که توی جمع بهش پرداخته بشه!
سر اویس بالا آمد و خیرهی صورت وفا شد.
چه چیز این جمله وجودش را تکان داد؟
مهری عصبی خندید و مخاطبش را بهمن قرار داد:
-نمیخوای چیزی بگی؟
بهمن سینهای صاف کرد و با جدیت به اویس چشم دوخت:
-هردوتون اونقدر بالغ هستید که بدونید سرنوشت بچهای که پدر و مادرش به رسمیت با هم نیستن چی میشه! من رو مردونگی و شرافت تو حساب باز میکنم؛ تو هم قطعاً میدونی چطور رفتار کنی که وفا آسیب نبینه!
امحارث شگفتزده بود از این مکالمه. حتی از شنیدنش شرم میکرد و چگونه پدر و مادری در جلسهی خواستگاری از حامله شدن یا نشدن دخترشان صحبت میکنند؟
این یعنی مخالف روابطی که ممکن بود بینشان رخ دهد نبودند و اصل موضوع باردار شدن یا نشدن وفا بود.
-حمایت از زنی که پشتش رو به من داده جز بدیهیترین وظایف منه. اگر موضوع فقط اینه که تو این مدت بچه دار نشیم، هم شما و هم مادرش میتونید از این بابت خیالتون راحت باشه که چنین اتفاقی تا رسمی شدن رابطهی ما نمیافته!
وفا روی اویس خیرگی میکرد و کمی هم گرمش شده بود.
چقدر عجیب بود این مراسم.
داشتند درمورد اتفاقاتی که ممکن بود بین او و اویس بیفتد صحبت میکردند.
طلیعه بود که جو سنگین را عوض کرد و با لبخند، ظرف شیرینی را بلند کرد:
-این دو جوون خیلی از ماها عاقلترن. تا چاییتون سرد نشده کامتون رو شیرین کنید!
کم مانده بود وفا به طلیعه چشمغرّه برود. زن هیچجوره دلش نمیآمد اویس دامادشان نشود.
امحارث لب لرزاند و کشیده شدن لبهایش، شباهتی به لبخند نداشت.
شیرینی را برداشت:
-مبارکه انشاءالله؟
❌❌❌❌
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
-من با محرمیت موافق نیستم!
امحارث لحظهای مات ماند و با یک نگاه به صورت تیره شدهی اُوِیس ، ملایم جواب داد:
-خیلی عذر میخوام. اما... اما این دوتا جوون قراره یه مدت با هم زندگی کنن. درستتر و منطقیترش این نیست که یه محرمیت موقت بینشون خونده بشه؟
مهری نگاه جدیاش را به اُوِیس داد .
وفا بعد از دادن چای حالا با استرس بیشتری روی مبل مینشست.
هر آن منتظر بود مادرش جنجالی به پا کند. اما او به بهمن قول داده بود امشب مقابل خواستگارها آرام باشد!
-اگر قضیه شناخت بیشتر و پیریزی برای ازدواجه، نیازی به محرمیت نیست. همه چیز موقتیه!
بهمن سینه صاف کرد:
-محرمیت بیشتر به صلاحه!
اخمهای مهری لحظه به لحظه پررنگتر میشد. از کسی خجالت نمیکشید. موضوع آیندهی دخترش بود.
-اونجوری که من متوجه شدم ،شاخ شمشاد شما از اون مدل مردای غیرتیه که خیلی بُکن نَکن دارن و زنِ من، ناموسِ من راه میندازن. اگر هدف فقط یه آشنایی سادهست، من نمیخوام کسی دخترم رو زن خودش بدونه!
اویس سر پایین انداخته بود که مبادا حرفی از دهانش بیرون بیاید و حمل بر بیادبی باشد.
اما از فشاری که روی دوش مادر مهربانش بود هم عصبی مینمود.
-اون چیزی که ما بهش میگیم ناموس ، شما میگید آبرو. حقیقتش جایی که من و وفا کار میکنیم بهجز یه گَله مرد ، حتی پرندهی ماده هم پر نمیزنه. این دختر اگر قراره با من تو یه اتاق بمونه ،در مرحلهی اول آبروش برام اولویت داره. آبروی وفا، آبروی منه. اون صیغهنامه هم واسه بستن دهن حرّاف جماعته!
نگاه مستقیم مهری روی چهرهی اویس ماند. زبانش چرب و نرم بود.
خوب حرف میزد و شاید همین زبانش دخترک چغر و متنفر از مردش را رام کرده بود.
-از کجا مطمئن باشم به بهونهی اون صیغهنامه دخترم حامله از اون پروژه بیرون نیاد؟
حرف بیپرده و رک زن ، گوشهای اویس را سرخ کرد و آب سردی بر تن وفا ریخت.
جمع در شوک فرو رفته بود انگار و مهری با احدی تعارف نداشت!
-مامان!
امحارث خجالتزده و پر از شرم چادر جلوی دهان کشید و نگاهش را به میوههای روی گلمیز داد.
طلیعه کم مانده بود به صورتش چنگ بیاندازد و اویس حالا میفهمید وفا به چه کسی رفته است.
-چی مامان؟ بگو اون محرمیت کلاه شرعی نیست که راهتون رو برای هرکاری باز کنه و آخر سر به اسم موقت بودن این رابطه، یه بچه رو دست تو نمونه؟ مگه ندیدیم قبلا؟
اشاره مستقیمش به وانیار ، برادر ناتنی وفا بود و بهمن هم کمکم از سکوت مادر و پسر معذب میشد.
-این مسئله بین من و اویسه. چیزی نیست که توی جمع بهش پرداخته بشه!
سر اویس بالا آمد و خیرهی صورت وفا شد.
چه چیز این جمله وجودش را تکان داد؟
مهری عصبی خندید و مخاطبش را بهمن قرار داد:
-نمیخوای چیزی بگی؟
بهمن سینهای صاف کرد و با جدیت به اویس چشم دوخت:
-هردوتون اونقدر بالغ هستید که بدونید سرنوشت بچهای که پدر و مادرش به رسمیت با هم نیستن چی میشه! من رو مردونگی و شرافت تو حساب باز میکنم؛ تو هم قطعاً میدونی چطور رفتار کنی که وفا آسیب نبینه!
امحارث شگفتزده بود از این مکالمه. حتی از شنیدنش شرم میکرد و چگونه پدر و مادری در جلسهی خواستگاری از حامله شدن یا نشدن دخترشان صحبت میکنند؟
این یعنی مخالف روابطی که ممکن بود بینشان رخ دهد نبودند و اصل موضوع باردار شدن یا نشدن وفا بود.
-حمایت از زنی که پشتش رو به من داده جز بدیهیترین وظایف منه. اگر موضوع فقط اینه که تو این مدت بچه دار نشیم، هم شما و هم مادرش میتونید از این بابت خیالتون راحت باشه که چنین اتفاقی تا رسمی شدن رابطهی ما نمیافته!
وفا روی اویس خیرگی میکرد و کمی هم گرمش شده بود.
چقدر عجیب بود این مراسم.
داشتند درمورد اتفاقاتی که ممکن بود بین او و اویس بیفتد صحبت میکردند.
طلیعه بود که جو سنگین را عوض کرد و با لبخند، ظرف شیرینی را بلند کرد:
-این دو جوون خیلی از ماها عاقلترن. تا چاییتون سرد نشده کامتون رو شیرین کنید!
کم مانده بود وفا به طلیعه چشمغرّه برود. زن هیچجوره دلش نمیآمد اویس دامادشان نشود.
امحارث لب لرزاند و کشیده شدن لبهایش، شباهتی به لبخند نداشت.
شیرینی را برداشت:
-مبارکه انشاءالله؟
❌❌❌❌
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0