- تو گوه خوردی عکسِ لختیتو فرستادی واسه دوستت!
لگدی به پهلویش کوبید.
هق هق دخترک بالا گرفت و لب زد:
- من واسه…واسه یه چیز دیگه فرستاده بودم!
صدایِ رخساره هوویش از آن گوشه بلند شد، دست به سینه به تماشایِ کتک خوردنش ایستاده بود.
- آره واسه اینکه هرزگیکنی فرستادی!
حرفش آشور را جری کرد که محکم بیخِ گوشِ دخترک خاباند!
صدای فریادش بالا گرفت:
- میخواستی منو بی غیرت کنی؟
از درد به خودش پیچید.
چشمش به نگار افتاد.
دوستی که برایش کم از دشمن نداشت!
قطرهی اشک روی لبش لغزید:
- حلالت نمیکنم!
مشتِ آشور محکم تویِ دهانش کوبیده شد.
احساس کرد دندانهایش تویِ دهانش خورد شده:
- خفه شو هرزه، صداتو نشنوم!
- ادبش کن عشقم، تاوانِ هرزگی و خیانت همینه!
لگدِ مرد اینبار به شکمش کوبیده شد.
گرمی خون را لایِ پاهایش احساس کرد اما نای حرف زدن نداشت.
رویِ زمین افتاده بود و به خودش میپیچید.
از لای چشمهاینیمه بازش تصویرِ آشور را دید.
- سه روز بی آب و غذا میمونی تا وکیلم بیاد سه طلاقت کنم هرزه!
از اتاق خارج شد و درب را قفل کرد.
دخترکِ تن بیجانش را سمت تخت کشید.
تیغی که از قبل زیر بالشش گذاشنه بود را برداشت.
سردی تیغ دستش زا لرزاند.
- اینجا دیگه جایِ من و تو نیست مامانی!
تیغ را محکم روی دستش کشید و …
ــــــــــــ
«آشور»
رخساره نشسته بود و نگار گریه میکرد.
- خوب کردی عشقم، باید ادب میشد!
میان موهایش دست کشید.
حتی دیگر صدایِ گریه هایِ دخترک هم نمیآمد.
نگار با بعض خودش را سمت رخساره کشید و پچ زد:
- خیلی اب و تاب دادی بهش!
رخساره پشت چشم نازک کرد:
- حقشه، طلاقش بده من راحت شم!
عذاب وجدان داشت خفهاش میکرد.
گریهاش اوج گرفت و رو به آشور گفت:
- زنت حاملست آشور…
عکس داده بود فقط شکمشو ببینم، میخواست برامدگی شکمشو نشون بده!
هوش از سر آشور پرید.
بهت زده نگاهشان کرد.
رخساره از ترس رنگش پریده بود و نگار گریه میکرد.
- تورو خدا برو کمکش کن، بچه…
میان حرفش پرید و عربده زد:
- بدبختم کردید حرومزاده ها!
به ولای علی زن و بچم طوریشون بشه من میدونم و شما!
ترسیده در را باز کرد.
چشمش به جسم بیجان دخترک افتاد.
کفِ اتاق افتاده بود، دور و برش را خون گرفته بود.
پایین پایش زانو زد:
- نازان!
خون روی مچ دستِ دخترک جاری شده بود.
نبضش نمیزد…
نفس نمیکشید…
ادامه👇🏻
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0
لگدی به پهلویش کوبید.
هق هق دخترک بالا گرفت و لب زد:
- من واسه…واسه یه چیز دیگه فرستاده بودم!
صدایِ رخساره هوویش از آن گوشه بلند شد، دست به سینه به تماشایِ کتک خوردنش ایستاده بود.
- آره واسه اینکه هرزگیکنی فرستادی!
حرفش آشور را جری کرد که محکم بیخِ گوشِ دخترک خاباند!
صدای فریادش بالا گرفت:
- میخواستی منو بی غیرت کنی؟
از درد به خودش پیچید.
چشمش به نگار افتاد.
دوستی که برایش کم از دشمن نداشت!
قطرهی اشک روی لبش لغزید:
- حلالت نمیکنم!
مشتِ آشور محکم تویِ دهانش کوبیده شد.
احساس کرد دندانهایش تویِ دهانش خورد شده:
- خفه شو هرزه، صداتو نشنوم!
- ادبش کن عشقم، تاوانِ هرزگی و خیانت همینه!
لگدِ مرد اینبار به شکمش کوبیده شد.
گرمی خون را لایِ پاهایش احساس کرد اما نای حرف زدن نداشت.
رویِ زمین افتاده بود و به خودش میپیچید.
از لای چشمهاینیمه بازش تصویرِ آشور را دید.
- سه روز بی آب و غذا میمونی تا وکیلم بیاد سه طلاقت کنم هرزه!
از اتاق خارج شد و درب را قفل کرد.
دخترکِ تن بیجانش را سمت تخت کشید.
تیغی که از قبل زیر بالشش گذاشنه بود را برداشت.
سردی تیغ دستش زا لرزاند.
- اینجا دیگه جایِ من و تو نیست مامانی!
تیغ را محکم روی دستش کشید و …
ــــــــــــ
«آشور»
رخساره نشسته بود و نگار گریه میکرد.
- خوب کردی عشقم، باید ادب میشد!
میان موهایش دست کشید.
حتی دیگر صدایِ گریه هایِ دخترک هم نمیآمد.
نگار با بعض خودش را سمت رخساره کشید و پچ زد:
- خیلی اب و تاب دادی بهش!
رخساره پشت چشم نازک کرد:
- حقشه، طلاقش بده من راحت شم!
عذاب وجدان داشت خفهاش میکرد.
گریهاش اوج گرفت و رو به آشور گفت:
- زنت حاملست آشور…
عکس داده بود فقط شکمشو ببینم، میخواست برامدگی شکمشو نشون بده!
هوش از سر آشور پرید.
بهت زده نگاهشان کرد.
رخساره از ترس رنگش پریده بود و نگار گریه میکرد.
- تورو خدا برو کمکش کن، بچه…
میان حرفش پرید و عربده زد:
- بدبختم کردید حرومزاده ها!
به ولای علی زن و بچم طوریشون بشه من میدونم و شما!
ترسیده در را باز کرد.
چشمش به جسم بیجان دخترک افتاد.
کفِ اتاق افتاده بود، دور و برش را خون گرفته بود.
پایین پایش زانو زد:
- نازان!
خون روی مچ دستِ دخترک جاری شده بود.
نبضش نمیزد…
نفس نمیکشید…
ادامه👇🏻
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0