🪴گسترده نهال🪴 dan repost
- پیری شنفتی آقام چی گفت؟
شیشصد میلیارد نقد بده تا دخترت سالم بمونه!
خان ایل عشایر تفی جلوی پای هخامنش انداخت و با لهجهی غلیظ ترکیاش غرید:
- سالم بمونه؟ دختری که شب عقدش فرار میکنه از چادر و فرداش با یه ایل مرد میاد پیش عایلهش رو باید سر برید!
با تمسخر خندید و ادامه داد:
- حالا بیام پولم بدم براش؟ بده خودم سرشو میبرم برات تا ناموس لکهدار شدهمو پاک کنم!
هخامنش با چشم ریز شده به خان نگاه کرد.
صدایش روی اعصابش بود.
حرفهایش بدتر.
نگاه ریز شدهاش را به دخترک ریز نقشی دوخت که شب قبل با آتش زدن زمین های زراعیاش چیزی بالغ بر ششصد میلیارد خسارت برای بار آورده بود!
وقتی محافظهایش دخترک را گرفته بودند و او با خونسردی جانش را تهدید میکرد، دخترک با گریه گفته بود:
" میخواستن منو به عقد یه پیرمرد زن مرده با هفتا پسر دربیارن! "
" پسر کوچیکش از من ده سال بزرگتر بود! "
" آقا به خدا من فقط شونزده سالمه! با این وضعم بمیرم برام بهتره... "
" من که شما رو نمیشناسم! دیشب میخواستم خودمو آتیش بزنم، یه لحظه ترسیدم، دستم لرزید، کبریت افتاد زمین های شما آتیش گرفت ! "
باورش نشده بود.
فکر کرده بود دخترک بلوف میزند تا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند اما حالا با این وضع و حرفهای پدرش رگ گردنش باد کرده بود.
از جا برخاست و اسلحهاش را روی سر خان ایل گذاشت.
خونش به جوش آمده بود
واضح به یاد داشت دخترک گفته بود او را نزد پدرش ببرد تا خسارت دهد.
ناامیدانه گفته بود پدرش او را میان دستان آن جماعت رهایش نمیکند و حال این حرفها غیرت هخامنش را به جوش آورده بود.
سرش را خم کرد و غرید:
- ببر صداتو... کری یا خری؟ میگم خسارت منو ندی دخترتو مثل این گاو و گوسفندات میکشم! حالیته؟
خان ایل با پوزخند به دام هایش اشاره زد و غرید:
- این زبون بسته ها برام ارزششون از اون دختر بی آبرو بیشتره!
هخامنش از گوشهی چشم دخترک را دید که ناباور روی زمین نشست و اشک ریخت.
او دیده بود!
او زخم خورده بود!
او مادرش را تمام عمر جلوی چشمانش دیده بود که قربانی رسم و رسومات و تعصبات خشک قومیتی شده بود!
در سیزده سالگی عروسش کرده بودند و هخامنش ذره ذره آب شدن مادرش را تا به این سن مقابل چشمش دیده بود.
دخترک او را یاد مادرش میانداخت!
دندان قروچهای رفت و به آدمهایش با صدای بلندی دستور داد:
- تمام این گاو و گوسفندا رو یه طوری سلاخی کنید که حروم بشن!
یه طوری که انگار گرگ زده به دل گله!
و گرگ به دل ایل زده بود!
خان ایل خبر نداشت این مرد مقابلش، آمده که مثل گرگ زخمی بدرد!
هخامنش سمت دخترک رفت و بازویش را گرفت.
با شدت از روی زمین بلندش کرد و مقابل پدرش که داشت با گریه و ناله التماس میکرد با دامهایش کاری نداشته باشند گرفت و غرید:
- این دخترو نمیکشم! میدونم چقدر مغز شما ها پوسیده و فاسده! میدونم اگه بکشمش بهت لطف کردم! ولی یه کاری میکنم که روزی هزار بار آروزوی مرگ خودتو کنی...
لبخند ترسناکی زد و دستش را دور شانهی دخترک حلقه کرد.
جلوی چشمان از جا درآمدهی خان، با سر به دخترک اشاره زد و آرام و با خونسردی ادامه داد:
- دخترتو با خودم میبرم تهرون! به عنوان غرامتم...
https://t.me/+Oa1fm_dlD8E5NmVk
https://t.me/+Oa1fm_dlD8E5NmVk
https://t.me/+Oa1fm_dlD8E5NmVk
❌بنر #پارت28 رمان هست!❌
❌به هیچ عنوان کپی نکنید❌
شیشصد میلیارد نقد بده تا دخترت سالم بمونه!
خان ایل عشایر تفی جلوی پای هخامنش انداخت و با لهجهی غلیظ ترکیاش غرید:
- سالم بمونه؟ دختری که شب عقدش فرار میکنه از چادر و فرداش با یه ایل مرد میاد پیش عایلهش رو باید سر برید!
با تمسخر خندید و ادامه داد:
- حالا بیام پولم بدم براش؟ بده خودم سرشو میبرم برات تا ناموس لکهدار شدهمو پاک کنم!
هخامنش با چشم ریز شده به خان نگاه کرد.
صدایش روی اعصابش بود.
حرفهایش بدتر.
نگاه ریز شدهاش را به دخترک ریز نقشی دوخت که شب قبل با آتش زدن زمین های زراعیاش چیزی بالغ بر ششصد میلیارد خسارت برای بار آورده بود!
وقتی محافظهایش دخترک را گرفته بودند و او با خونسردی جانش را تهدید میکرد، دخترک با گریه گفته بود:
" میخواستن منو به عقد یه پیرمرد زن مرده با هفتا پسر دربیارن! "
" پسر کوچیکش از من ده سال بزرگتر بود! "
" آقا به خدا من فقط شونزده سالمه! با این وضعم بمیرم برام بهتره... "
" من که شما رو نمیشناسم! دیشب میخواستم خودمو آتیش بزنم، یه لحظه ترسیدم، دستم لرزید، کبریت افتاد زمین های شما آتیش گرفت ! "
باورش نشده بود.
فکر کرده بود دخترک بلوف میزند تا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند اما حالا با این وضع و حرفهای پدرش رگ گردنش باد کرده بود.
از جا برخاست و اسلحهاش را روی سر خان ایل گذاشت.
خونش به جوش آمده بود
واضح به یاد داشت دخترک گفته بود او را نزد پدرش ببرد تا خسارت دهد.
ناامیدانه گفته بود پدرش او را میان دستان آن جماعت رهایش نمیکند و حال این حرفها غیرت هخامنش را به جوش آورده بود.
سرش را خم کرد و غرید:
- ببر صداتو... کری یا خری؟ میگم خسارت منو ندی دخترتو مثل این گاو و گوسفندات میکشم! حالیته؟
خان ایل با پوزخند به دام هایش اشاره زد و غرید:
- این زبون بسته ها برام ارزششون از اون دختر بی آبرو بیشتره!
هخامنش از گوشهی چشم دخترک را دید که ناباور روی زمین نشست و اشک ریخت.
او دیده بود!
او زخم خورده بود!
او مادرش را تمام عمر جلوی چشمانش دیده بود که قربانی رسم و رسومات و تعصبات خشک قومیتی شده بود!
در سیزده سالگی عروسش کرده بودند و هخامنش ذره ذره آب شدن مادرش را تا به این سن مقابل چشمش دیده بود.
دخترک او را یاد مادرش میانداخت!
دندان قروچهای رفت و به آدمهایش با صدای بلندی دستور داد:
- تمام این گاو و گوسفندا رو یه طوری سلاخی کنید که حروم بشن!
یه طوری که انگار گرگ زده به دل گله!
و گرگ به دل ایل زده بود!
خان ایل خبر نداشت این مرد مقابلش، آمده که مثل گرگ زخمی بدرد!
هخامنش سمت دخترک رفت و بازویش را گرفت.
با شدت از روی زمین بلندش کرد و مقابل پدرش که داشت با گریه و ناله التماس میکرد با دامهایش کاری نداشته باشند گرفت و غرید:
- این دخترو نمیکشم! میدونم چقدر مغز شما ها پوسیده و فاسده! میدونم اگه بکشمش بهت لطف کردم! ولی یه کاری میکنم که روزی هزار بار آروزوی مرگ خودتو کنی...
لبخند ترسناکی زد و دستش را دور شانهی دخترک حلقه کرد.
جلوی چشمان از جا درآمدهی خان، با سر به دخترک اشاره زد و آرام و با خونسردی ادامه داد:
- دخترتو با خودم میبرم تهرون! به عنوان غرامتم...
https://t.me/+Oa1fm_dlD8E5NmVk
https://t.me/+Oa1fm_dlD8E5NmVk
https://t.me/+Oa1fm_dlD8E5NmVk
❌بنر #پارت28 رمان هست!❌
❌به هیچ عنوان کپی نکنید❌