#Vertu | #Minsung
- همینجا خوبه. بیا روی برفها دراز بکشیم.
مینهو در حالی که به سختی نفس میکشید با صدای گرفتهای گفت. میدونست نگرانی و بغض توی چشمهای درشت و براق پسر کوچیکتر از چه بابته اما اونها نمیدونستن که فردا ممکنه چشمهاش رو باز کنه یا نه؛ این ممکن بود آخرین لحظات مرد باشه، به همین خاطر میخواست نهایت استفاده رو ببره.
سرما برای مینهو با وجود اون مرحله از بیماری، مثل سم بود ولی به جای بستری بودن توی بیمارستان، به عنوان آخرین درخواستش به اونجا رفته بودن. میخواست اون منطقه رو توی فصل بهار ببینه و وقتی که جیسونگ گفت "الان زمستونه و نمیتونه دوباره شاهد اون منظرهی بکر از سال گذشته باشه" بهش چشمک زد و با خنده جواب داد "من تا اونموقع دووم نمیارم سونگی."
مرد چشمهاش رو بسته بود و رنگ پریدگیش زیر آفتاب کمجون زمستونی بیشتر مشخص بود. دستش رو به سمت مینهو دراز کرد و دست سردش رو گرفت. جیسونگ نمیخواست دلیل اون سرما رو چیزی جز هوای سرد بدونه. در حالی که اشکهاش اجازه نمیدادن که تصویر پسر رو واضح ببینه، با صدای آرومی گفت:
- مینهو... بیا بعدا، یه جای دیگه دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم. دفعهی بعد اجازه نمیدم سرنوشت ما رو به نقطهی جدایی برسونه. قول میدم توی تمام روزهای زندگی بعدیمون اینجا با تو زندگی کنم. بیا قول بدیم که اینبار طولانیتر کنار هم زندگی کنیم. بیا منتظرش بمونیم.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Christelle
@YugenFiction
- همینجا خوبه. بیا روی برفها دراز بکشیم.
مینهو در حالی که به سختی نفس میکشید با صدای گرفتهای گفت. میدونست نگرانی و بغض توی چشمهای درشت و براق پسر کوچیکتر از چه بابته اما اونها نمیدونستن که فردا ممکنه چشمهاش رو باز کنه یا نه؛ این ممکن بود آخرین لحظات مرد باشه، به همین خاطر میخواست نهایت استفاده رو ببره.
سرما برای مینهو با وجود اون مرحله از بیماری، مثل سم بود ولی به جای بستری بودن توی بیمارستان، به عنوان آخرین درخواستش به اونجا رفته بودن. میخواست اون منطقه رو توی فصل بهار ببینه و وقتی که جیسونگ گفت "الان زمستونه و نمیتونه دوباره شاهد اون منظرهی بکر از سال گذشته باشه" بهش چشمک زد و با خنده جواب داد "من تا اونموقع دووم نمیارم سونگی."
مرد چشمهاش رو بسته بود و رنگ پریدگیش زیر آفتاب کمجون زمستونی بیشتر مشخص بود. دستش رو به سمت مینهو دراز کرد و دست سردش رو گرفت. جیسونگ نمیخواست دلیل اون سرما رو چیزی جز هوای سرد بدونه. در حالی که اشکهاش اجازه نمیدادن که تصویر پسر رو واضح ببینه، با صدای آرومی گفت:
- مینهو... بیا بعدا، یه جای دیگه دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم. دفعهی بعد اجازه نمیدم سرنوشت ما رو به نقطهی جدایی برسونه. قول میدم توی تمام روزهای زندگی بعدیمون اینجا با تو زندگی کنم. بیا قول بدیم که اینبار طولانیتر کنار هم زندگی کنیم. بیا منتظرش بمونیم.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Christelle
@YugenFiction