Postlar filtri


عیدی تون رو برداشتید پاکش کنم؟
So‘rovnoma
  •   آرهههه
  •   نههه من تازه اومدم پاکش نکن💔
  •   ظرفیتش تموم شد به من نرسید 😭😭
2 ta ovoz


به مناسبت عید نوروز برای ۲۳ نفر (۷ نفر باقی مونده) از اعضای کانالمون ظرفیت vip درآمد رو باز کردیم زود جوین شید تمدید نداریم 👇❌

VIP VIP VIP

لینک فقط مخصوص خودتونه! پخشش نکنید، برای بقیه هزینه ورودی ۹۷۵هزار تومنه 🔴




گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
- شورت لامبادا دیگه چه کوفتیه؟ توی بچه مدرسه‌ای رو چه به شورت لامبادا؟

با اخم و چشمان چموش خیره‌ی مرد رو به رویش می شود!

- من شورت لامبادا می‌خوام! برام بخر علیهان...

دندان قروچه ای می‌کند....
هیچ قدرتی مقابل دخترک نیم‌وجبی مقابلش ندارد.
رگ گردنش از غیرت بیرون می‌زند.

- دیگه چی!؟ این شورتا واسه دخترایی که برنامه می‌کنن! تو این شورتو بپوشی واسه کی؟
تو مدرسه نکنه می‌خوای پز بدی؟

لب بر میچاند و با تخسی لب میزند:

- پس چطور آبجیت ترلان داره؟! اونم دو رنگ قرمز مشکی؟! منم می‌خوام.....

با تعجب خیره ی دخترک می شود

- تو چیکار شورتِ خواهر من داری! داره که داره!! اون هر کار دلش‌ بخواد بکنه، مشکل من با توئه بچه مدرسه‌ایه!

لوس وارانه لب می زند:

- علیهان خب من یدونه خریدم ازشون.

چپ چپ خیره اش می شود و با عصبانیت فریاد سر می دهد:

- رفتی دنبال شورت سکسی گشتی که چی بشه؟ واسه من میخوای بپوشی؟

ماتینا پشت چشم نازک می‌کند.

- خودم مگه دل ندارم؟ شاید دوست پسری چیزی پیدا کردم، نباید شورت خوشگل بپوشم؟
بچه که نیستم، خیر سرم‌هفده سالمه!

دستان علیهان مشت می‌شود

- تو غلط کردی دختره‌ی خیره‌سر... شورتتو بده من! لازم نکرده برای کسی بپوشی؟

خودش را به سینه ی علیهان می فشارد و با لحنِ لوسی لی می زند:

- خب الان دیگه خریدم! بپوشم برات ببینی؟

علیهان گوشهایش داغ می‌شود و دست روی کمر دخترک می اندازد و در گوشش لب می‌زند:

- واسه من با اون یه تیکه شورت غر و غمیش بیای که قلبم می‌ترکه!

ماتینا با ناز می‌خندد و از او دور می‌شود.

علیهان با این که نتوانسته بود شورت را از دخترک بگیرد ولی بلند شد تا به بقیه‌ی کارهایش برسد...

قدم اول را برنداشته بود که با دیدن ماتینا با ان لباس نیمه لخت زبانش بند می آید....
بدنِ سفیدش میان آن کمربند های سیاه کشیده جذاب به نظر می رسید...

به سمتش می آید و خودش را به او نزدیک میکند:

- چطوره؟


با حرص چنگی به کمرش می زند و می گوید:

- واسه منی که هیچ کس و کارتم از اینا می‌پوشی نمیگی بلایی سرت بیارم؟

میخندد و با زبان درازی می گوید:

- می‌خوای چیکارم کنی؟ نکنه میخوای بپوشی!؟

- نه ولی از پوشیدن تو می‌تونم قشنگ استفاده کنم!

با یک حرکت شرتِ سیاه را در تنش می درد و با جیغ کشیدن دخترک لبانش را به کام میگیرد....

https://t.me/+QtR4AU1TXswwM2Fk
https://t.me/+QtR4AU1TXswwM2Fk
https://t.me/+QtR4AU1TXswwM2Fk
https://t.me/+QtR4AU1TXswwM2Fk
https://t.me/+QtR4AU1TXswwM2Fk

رابطه دختر مدرسه‌ای با مردِ همسایه🔞


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
#پست_1


_آقا گفتن مواد تحریک کننده که اثر کرد دختره رو ببریم تو اتاقی که به‌نام شایگان رزرو شده!

بادیگارد نگاهی به دخترک که با چشمانی خمار به دیوار تکیه داده و صورتش از شدت تحریک شدگی سرخ بود انداخت. لبش را تر کرد و گفت:
_به‌نظرت قبلش یه حالی باهاش نکنیم؟

نفر بعدی سریع ضربه‌ای به‌سرش زد.
_خفه‌شو مگه نمیدونی اون نامزد رئیسه فقط باید ببریم توی اتاق و ولش کنیم!

مرد در اتاق را باز کرد و دخترک زیبایی که با بدنی داغ و سرخ شده به خودش می‌پیچید به داخل هل داد.
_چک کردم این اتاق به‌نام شایگان رزرو شده. زودباش بریم تا واسه‌مون شر نشده!

به‌محض رفتن آن دونفر دخترک میان تاریکی خودش را روی تخت انداخت و دستش را بین پاهایش فرو برد.

بدنش از شدت داغی به‌هم می‌پیچید و به‌طرز تحریک آمیزی نفس نفس میزد.
همین که داشت به نقطه‌ی پایان می‌رسید ناگهان در اتاق باز شد و مردی با قدی بلند و هیکلی مهیب و ترسناک وارد اتاق شد!

مرد با دیدن تن نیمه برهنه و بدن اغواگر دخترک لحظه‌ای مات ماند و با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
_تو دیگه کی هستی؟ برای هارون شایگان جنده فرستادن؟

دخترک گیج از حرف‌هایش از جا بلند شد و دستش را دور گردن محکم مرد حلقه کرد همانطور که خودش را به او می‌مالید با نفسی گرفته گفت:
_خیلی داغه... لای پاهام می‌سوزه!

هارون که اولین‌بار بود در زندگی‌اش با چنین لعبت زیبا و پرنازی ملاقات می‌کرد نفس تندی کشید و زمزمه کرد:
_عجب توله‌ای هستی... می‌خوای چه‌جوری سوزششو رفع کنم؟ با زبونم؟




https://t.me/+AngfA1BUAhhiZjJk
https://t.me/+AngfA1BUAhhiZjJk
https://t.me/+AngfA1BUAhhiZjJk
https://t.me/+AngfA1BUAhhiZjJk


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
“ الان یعنی قراره گربه‌هاتون جلو شما سکس کنن؟😐😂💔

با استرس پیام مهربان را خواندم.
- لعنت بهت مهربان.

پیام بعدی‌اش آمد.
“ والا پت نگه داشتنم سخته‌ها! الان تو خو‌دت سینگل به گوری و یه پشه‌ی مذکر لمست نکرده بعد باید برای گربه‌ی بی‌چشم و‌روت شوهر پیدا کنی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

هنوز پیام قبلی‌اش را کامل نخوانده بود که پیام بعدی‌اش هم آمد.
“ حالا این مهرداد دامپزشکه یه وقت با دیدن سکس گربه‌هاتون حمله نکنه بهت؟ بکارتت به فنا بره؟تو هم‌ روش کراشی ممکنه خر شی! حالا بماند که سری قبل پیشنهادشو بخاطر ناز کردن رد کردی! 😏😏😏😏😏😏”

لوسیفر را در آغوشم جابه‌جا کردم و برایش نوشتم.
خفه شو زنیکه، من دارم خودم از استرس می‌میرم . بیشعور تو بدترش نکن.”

گوشی را خاموش کردم تا مهربان پیام دیگری ندهد بعد لوسیفر را در آغوشم فشار دادم و زنگ واحد مهرداد را فشردم. باورم نمی‌شد بخاطر جفت‌گیری گربه‌ام مجبور شده بودم به خانه‌ی مهرداد بیایم. قلبم داشت تند‌تند می‌زد. اصلا قرار بود گربه‌هایمان جلوی ما جفت‌گیری کنند؟پشیمان از تصمیمی که گرفته بودم چرخیدم تا برگردم که صدای مهرداد به گوشم خورد.
- بفرمایید.

بی‌اختیار به سمت ایفون چرخیدم. مهرداد مرا شناخت.
-ا تویی سایه؟ بیا بالا. منتظرتون بودیم.

بودند؟ منظورش به گربه‌اش بود؟ لعنت به من که وقتی لوسیفر را برای معاینه پیشش برده بودم گفته بودم مدتی است گربه‌ام پرخاشگر شده است و او گفته بود چون فصل جفت‌گیری‌اش است و باید با یک گربه‌ی نر جفتگیری کند. بعد هم پیشنهاد گربه‌ی خودش را داده بود.
در باز شد و به اجبار بالا رفتم. خانه‌اش در طبقه‌ی اخر ساختمان بود.
در واحدش را برایم باز کرد و کنار ایستاد تا داخل بروم. وقتی دیدم خانه خالی است گفتم:
- خانواده تشریف ندارن.

متعجب نگاهم کرده و لوسیفر را از دستم گرفت.
- من تنها زندگی می‌کنم.

یخ بستم . یعنی لوسیفر قرار بود جلوی ما کارهای خاک بر سری بکند؟
صدای مهرداد باعث شد نگاهش کنم.

- بشین ، کار اینا ممکنه نیم ساعت یه ساعت طول بکشه.

- یه ساعت؟

خندید.
- خب خانوما نازشون زیاده! تا پسر من دختر شمارو راضی کنه ممکنه طول بکشه! چیکو گربه‌م تو اتاقشه لوسیفرو ببرم پیشش برمی‌گردم.

با رفتنش نفس راحتی کشیده و به اطراف خیره شدم. خانه‌ی بزرگش با چیدمان کلاسیک اصلا به او نمی‌آمد.
به سمت راحتی‌های ال شکل رفتم و در حالی‌که نگاهم به اطراف بود روی راحتی نشستم. حس کردم زیر چیزی گیره کرده است. وقتی نگاهم را به به زیرم دوختم با دیدن ماری بزرگ و زرد رنگ بی‌اختیار جیغ زدم و از جایم پریدم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مهرداد هرسان وارد پذیرایی شد.
- چی شده سایه؟

جیغ زنان به سمتش دویدم و از گردنش اویزان شدم.
- مار… اونجا مار هست.

کمرم را با دستانش گرفت.
- آروم باش عزیزم. مار خونگیه. اسمش ضحاکه!

سرم را عقب برده و متعجب نگاهش کردم که خندید.
- ضحی صداش کن تو!

تازه متوجه شدم در آغوشش هستم.
- واییییییی


قبل از این‌که عقب بکشم صدای جیغ و ناله‌ی گربه‌هایمان بلند شد. مهرداد چشمکی زد.
- فکر کنم پسرم دخترتو راضی کرده!

اهی نمایشی کشید.
- کاش منم می‌تونستم تورو راضی کنم!

سرخ شدم،
- اینجا خونه‌س یا باغ وحشه؟

خواستم اما قبل از این‌که عقب بکشم سر مهرداد پایین آمد….


https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

حالا فکر می‌کنی سایه راضی می‌شه ؟😂

https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk

خونه نیست که باغ وحشه😂😂😂😂

https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk

خلاصه: سایه گربه‌ش رو می‌بره مطب مهرداد که دامپزشکه و اینطوری با هم اشنا میشن. مهرداد از سایه خوشش میاد ولی سایه بهش رو نمیده و…😂😂😂😂

پسره قصه دامپزشکه و خیلی شیطون😂

https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk
https://t.me/+DKAFWWqtfag5ODJk


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
.
با این لباسای کهنه میخوای بیای سر سفره‌ی سال تحویل؟ این همه مهمون اومده...

خجالت می‌کشید بگوید بهزاد پول نداده تا خرید کند. دستی به لباسش کشید.

-سر بهزاد شلوغ بود نتونست باهام بیاد خرید. همین خوبه . زیاد نپوشیدم.

بهاره تند و تند چشمانش را ریمل می‌کشید


-خب خودت میرفتی. میومدی باهم میرفتیم. این لباسه کهنه ست. بچه ها واست دست میگیرن.

صدای شادی و خنده از بیرون اتاق می آمد. قرار بود سال تحویل را بروند ویلای عطا... آنقدر پولدار بود که همه را تا سه روز مهمان کرده بود. بهاره که بیرون رفت معطلش نکرد . درون اتاق میماند با دیدن لباس ها گریه اش می‌گرفت.

-بچه ها بدویید ۵ تا ۵ تا مهربون بشینید تو ماشینا...

هرکس به سمتی میدوید. با چشمش به دنبال بهزاد میگشت. شاید اگر لباسش را می‌دید سر راه می‌توانستند یک مرکز خرید پیدا کنند.

-ببخشید بهزاد کجاست؟

سوالش را آرام پرسید اما همه را سر جا متوقف کرد. صورت ها همه در هم فرو رفت. زن امل بهزاد با این چادر چاقچورش را در پارتی سال نو می‌خواستند کجای دلشان بگذارند.

-مگه توام میای گلی جون؟

سوال را بنفشه میپرسید. یکی از دوستان قدیمی اکیپ بود. سعی کرد بخندد اما لبخندش کج و کوله بود.

-نیام بنفشه جون. خب شوهرم هم میاد. منم با شوهرم...

روناک گوشی اش را چک می‌کرد.

-شوهرت رفت طفلکی‌‌...از خونه باند برد واسه ویلای عطا شب بزن برقصه. پارتی یعنی. پارتی میدونی چیه گلی جون؟

سر جا یخ زد. شوهرش او را جا گذاشته بود.

بهاره دختر ها را به سمت حیاط هدایت کرد. هیچ کس از آمدن گلی راضی نبود. حتما می‌خواست همین چادر کهنه را در پارتی به خودش بپیچد و کوفتشان کند.

-بچه ها برید سوار شید دیر شد. الان بهزاد سگ میشه...

یک قدم جلو رفت.

-بهار من...من باهاتون...

بهاره وسایلش را یکی یکی از روی میز برداشت.

- میگم گلی جونم حتما داداشمم راضی نبوده تو بیای که نبردتت من میترسم ببرمت بیفته به جونم سر سال تحویل...

اشکش بی اختیار چکید.

-چرا نیام؟

بهاره دنبال جواب از سر بازکنی میگشت.

-داداشم غیرتیه حتما دوست نداره زنش بیاد پارتی...تو بمون خونه قربونت برم من میرم داداشم و راضی میکنم هفته ی دوم توام بیای شمال ...خوبه دیگه مسافرت که بهتره...

کسی از حیاط جیغ جیغ کرد.

-بهار بدو...سال تحویل میمونیم تو ماشین ها....!

بهاره گونه اش را بوسید.

-قربونت بشم. یه سفره سال تحویل واسه خودت ردیف کن بشین قرآن بخون تو که دوست داری. مارم دعا کن اصلا.

گفت و دوان دوان بیرون رفت و دخترک لرزان را داخل خانه جا گذاشت. اشکریزان پشت پنجره رفت. ماشین ها یکی یکی بیرون رفتند. در حیاط که بسته شد نگاهش به ماهی قرمزش افتاد. دو سال می‌شد که درون این تنگ کنار پنجره همدمش بود و حالا چند ساعت مانده به سال تحویل مرده بود.

-امسال عید نموندی بی معرفت؟

خودش را به اتاقش رساند. تولد بهزاد فردا بود. تمام پس اندازش را داده بود تا برایش آن پلیور گران قیمت را بخرد آن وقت خودش به خاطر کهنگی لباس هایش لایق جشنشان نبود.
پیراهن را بغل گرفت.

-قسم میخورم سال دیگه تو تنهایی بکشی ...

**
-وای داداش خیلی خوش گذشت. سه روزه داریم میرقصیم.

بهزاد هنوز مست بود. نگاهی به چراغ های خاموش خانه انداخت. آن دخترک ورپریده توی ویلا پا نداده بود و حالا کمرش داشت میترکید. بالاخره زنش به درد خالی کردن کمرش که می‌خورد.

-گلی کجاست؟

بهاره کفش های پاشنه دارش را بغل گرفته بود.

-خوابه حتما...میگم داداش گناه داره شمال ببریمش حتما...

آمپرش چسبیده بود. الان کره ی ماه هم دخترک را می‌برد. آنقدر مظلوم و توسری خور بود که این سه روز تنهایی را با اولین لمس فراموش می‌کرد.

-حالا چیزی تو دهنش ننداز تا ببینم چی میشه.

گفت و در خانه را باز کرد.

-گلی خانوم...بدو بیا عیدت مبارک ...

خانه در تاریکی مطلق بود. بلند تر صدا زد

-نمیای استقبال شوهرت پدر سوخته؟ قهری؟ عزیزم تو خودت دوست نداری پارتی مارتی ‌‌..تو عشق مسجد و امام زاده ای‌‌...سیزده بدر میبرمت امام زاده صالح زیارت کنی جیگرت حال بیاد..

بهاره خنده کنان رفت و چراغ ها را روشن کرد. حالا نگاه خواهر و برادر به میز بود. به کیک آب شده و بسته ی کادوپیچ و کاغذ کنارش...

بهزاد خودش را به کاغذ رساند. دست خط گلی بود.

-تولدت مبارک نامرد.‌‌..برای همیشه خدانگهدار...!


پارت بعدیش اینجاست😭👇

https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0
https://t.me/+kIQF65ZzcOs5MjI0

#پارت_رمان👆


...




گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
- دختره فقط هیفده سالشه آقابزرگ...

آقابزرگ سیگار دود می‌کند و می‌گوید:
- واسه همین می‌گم تو باید عقدش کنی!

کلافه چنگ فرو برد لای موهایش و گفت:
- من آخر ماه پرواز دارم، اگه برم تکلیف این بچه چی می‌شه؟

آقابزرگ داد می‌زند:
- تا وقتی برمی‌گردی بزرگ شده!

حرف نمیفهمید آقابزرگ... زاگرس به دخترعموی کوچکش چطور به چشم همسر نگاه می‌کرد؟

- همینکه گفتم ! قبلِ رفتن اون دختر رو عقد می‌کنی! من نمیتونم امانت برادرم رو دست هر کسی بدم!

رویِ حرف آقابزرگ حرفی نزد، می‌دانست مخالفت با او ممکن است برنامه های رفتنش را به هم بزند.

* * *

زانوهایش را بغل گرفته بود، داشت کارتون جنی و دوازده پرنس را می‌دید!

از سر بیکاری و ناچاری وقتش را اینطور می‌گذراند.

در اتاقش باز شد، زاگرس تویِ قاب در قرار گرفت. بویِ بدی آمد، مثلِ بویِ... بویِ بابا همیشه این بود را میداد. مادرش می‌گفت زهرماری خورده ای... بوی زهرماری می‌داد...

در را بست و نبات ترسید. آب دهانش را قورت داد...
زاگرس خندید و گفت:
- چرا ترسیدی خوشگلم؟ زنمی دیگه!

نبات وحشت زده لب جنباند:
- شما... اینجا... چیکار...

زاگرس اخم کرد و بعد از آن اخم خندید. مثلِ پدرش شده بود... ترسید و کز کرد گوشه‌ی اتاق.

تلویزیون هنوز روشن بود...

رفت سمتِ نبات و نبات خواست جیغ بکشد، مقابلش نشست... لبخند زد‌‌‌.‌‌‌‌... خندید و کفت:
- تو زنِ منی!

نبات در خودش جمع شد... زاگرس به او نزدیکتر شد و نبات از ترس مرد.
دست هایش به سمتِ روسریِ کوچک نبات رفتند.‌.. موهایِ لخت نبات باز شد رویِ شانه‌اش ریخت. دختر زیادی زیبا بود...

دستِ زاگرس رویِ دکمه های شومیز نبات نشست. نبات گفت:
- نکن... تروخدا...

زاگرس بی توجه به حرفِ او دکمه ها را بدون بازکردن، پاره کرد...

امشب کسی تویِ خانه نبود... صداهای جیغ دختر را نشنید و نفهمید که زاگرس دارد با او چه می‌کند... فردا صبح زود از شرم رفت...

از خجالت رفت و گم شد!
چهار سال بعد باید برمی‌گشت اما نمی‌دانست که یادگار نبات از آن شب یک پسربچه‌ی شلوغکار شبیه خود اوست...!

https://t.me/+iIFTyyFSoZ45ZTJk
https://t.me/+iIFTyyFSoZ45ZTJk
https://t.me/+iIFTyyFSoZ45ZTJk
https://t.me/+iIFTyyFSoZ45ZTJk


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
#پارت_86

- سایز سینه هات همینیه که از رو لباس میبینم یا کاپ‌دار تنته؟

با سوالش سرخ شدم و سرم را پایین انداختم، دسته گل عروس در دستم آرام سر خورد و زمین افتاد.

این چه سوالی بود؟ آن هم از منی که تازه عروس خانه‌اش بودم. با آن کت شلوار مارک سرمه‌ای خیلی جذاب و عوضی به نظر می آمد.

- هنر دست دوست پسرته هوم؟
برای سنت زیادی بزرگه، البته شایدم از مدل لباسته.

دستم را روی سینه هایم گذاشتم، ضایع بود ولی اگر کمی دیگر با چشم هایش وراندازم میکرد تا فهمیدن رنگ نوکشان هم میرفت.

- برای چی مهمه؟

- نباشه؟ معمولا مردم سایز سینه و سالار و گردی باسن و این چیزارو توی نامزدی میفهمن، من فقط خواستم بدونم سایزت چنده.

لبم را گاز گرفتم، قرار نبود این گونه شود، توافق ما سر ازدواج صوری بود.

معذب تکانی خوردم که صدایش بلند شد:

- جواب سوالمو بده.

جوابی نداشتم، پس فقط خودش حرف میزد‌.

- فک کنم هنر دست اون پسرس، دست مریزاد، زن کم سن گرفتم با سایز سینه های یه زن شیرده!

اشک به چشمم نیش زد ولی او نمیخواست ساکت شود، پدرم به زور مرا به عقدش درآورد‌. او میدانست دوست پسر دارم.

- من...رشدم خوبه هرچی میخورم میره توی سینه‌هام.

- تو پایینی هم میره؟

جوری سرم را بلند کردم که صدای تلق توروقش بلند شد.

از جایش بلند شد و مقابلم ایستاد، بوی تلخ عطرش سریع زیر دماغم پیچید.

- چی میگی؟

- گفتی هرچی میخوری گوشت میشه تو سینه‌هات پس پایینی چی؟نمیخوای نشونم بدی؟

بغض کردم، من به جرم اذیت کردن زن پدرم پای سفره ی عقد نشستم.

حتی به دوست پس سابقم هم نگفته بودم، چون فکر میکردم میراث مرا نمیخواهد.

ولی همین که زنش شدم از من سینه میخواهد.

- من...شما گفتی دست نمیزنی.

- من گفتم اگه باکره باشی دست نمیزنم، نه تو که زن بودن و تعداد دادنت اژ چند فرسخی رد میکنه.

با حرفش انقدر به هم ریختم که نفهمیدم که بندهای لباس را پایین انداخت و من لخت و عور جلویش بودم.

با لمس بافت نرم سینه ام از جا پریدم که دست دومش روی خشتکم نشست.

- یه بارشم به شوهر قانونیت بده!

https://t.me/+WRWGEHlWUhI0NTI0
https://t.me/+WRWGEHlWUhI0NTI0
https://t.me/+WRWGEHlWUhI0NTI0

خودش را از تنم خارج کرد و بی توجه به درد و خونریزی‌ام سیلی‌ای به رانم زد.

- پاشو، برای کسی که دختر نبود زیادی جیغ...

با دیدن سرخی ملافه...

https://t.me/+WRWGEHlWUhI0NTI0
https://t.me/+WRWGEHlWUhI0NTI0

بلوط به جرم اذیت کردن زن باباش مجبور به ازدوج میشه، اون هم با پسرداییش، مردی که بلوط رو میخواست ولی نه دست خورده!
شب عقدشون میراث که عصبیه جوری بهش تجاوز میکنه که...


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
«دختره تو بچگی بهش تجاوز شده و از سکس میترسه، تو شب اول ازدواجش شوهرش می‌خواد ترسشو از بین ببره»👇👇🥺🥺😭😭

#پارت۱۷۱

- یادت نگه‌دار من اون حیوون نه مردی‌ام که ازش خوشت میاد و بخاطرش شهوتی می‌شی. همین یادت باشه برای جفتمون کافیه!

ترسیدم. مغزم کم کم داره قفل می‌کنه و چند ثانیه بیشتر تا مثل سنگ شدن بدنم فاصله ندارم.

لب هاش به گوش و گردنم می‌چسبه!

- هیش آروم باش عزیزدلم… آروم باش خانوم قشنگ من… عروسک من!

مهربونه باهام حرف میزنه اما بی رحمانه و بی توجه به تقلاهام با تاپم دست هامو به بالای تخت میبنده.

با دستای بسته زیر تن سنگین و مردونه اش حبس شدم.

- خانوم من میدونه چقدر خوشگله مگه نه؟میدونه چقدر برام ارزشمنده مگه نه؟

همراه حرف زدن یه دستش رو کنار سرم روی تخت گذاشته و یه زانوش هم مابین پاهامه تا نتونم اونارو ببندم.

هق می‌زنم:

- امشب نه… توروخدا حداقل امشب نه لطفا! خیلی میترسم!

- هیش آروم عسلم… آروم قربونت برم من.

مغزم نمی‌تونه حرکات تند و سریعش را تحلیل کنه و وقتی دست آزادش محکم نیم تنه‌ام را پایین می‌کشه و ثانیه‌ای بعد دهانش تند و خیس سینه ام رو به کامم می‌کشه، چشمامم بسته و کمرم از روی تخت بلند می‌شه!


سایزم خیلی هم کوچیک نیست اما یکی از سینه هام کاملاً تو دهنشه و مکش‌های محکمش باعث شده دهانم نیمه باز بمونه!

- آخ

قبل اینکه زبونم بخواد رسوام کنه، محکم گازش می‌گیرم.


می‌فهمه و نتیجه‌اش می‌شه گاز محکمی که به تلافی از سینه ام می‌گیره و بلند شدن صدای غرشش:

- جرات داری یه بار دیگه صداتو خفه کن جوجه!

خیس عرق شدم اما سر به چپ و راست تکان می‌دم و وقتی می‌بینه قصد شکستن سکوتم را ندارم، دستش سمت پایین حرکت می‌کنه!

- باشه خودت خواستی کوچولوی من... بشین ببین چیکارت می‌کنم!

از کمر شلوارکم که رد می‌شه، بی‌اختیار بلند ناله می‌کنم.

- خفه نم..ی‌کنم دیگه قو..قول می‌دم!

چشماش وحشی شده و من مردمو میشناسم. میدونم الان دلش دریدن می‌خواد!

دلش می‌خواهد همچنان به حرفش گوش ندم تا هر کار دوست داره با تن و بدنم بکنه!

با لب های ورچیده دوباره‌ خواهش می‌کنم:

- لطفا!

نفس حرصی ای می‌کشه و با چشماش تمام تنم رو می‌بلعه.

درنهایت انگار دیدن لب های لرزونم باعث رحمش می‌شه که بیخیال میشه و‌ دوباره لب هاشو به بالا تنه ام نزدیک میکنه.

انقدر میبوسه و میمکه و قربون صدم میره تا به‌اوج برسم ‌وبه قول خودش نشونم بده دنیای زنانگی چیز بدی نیست!

زیرگوشم رو میبوسه و میپرسه:
-دوردونه ی من خوبه؟

با چشمای بسته و تنی آرام زیرشم و تو این لحظه نه برهنگی و نه دستای بسته‌م اهمیتی ندارن.

- بیا‌ اینجا ببینم‌ خوابالو کوچولو… مثل اینکه خیلی خوش گذشته بهت نه؟

میخندم و وقتی بازم میکنه تند خودمو بهش میچسبونم که نفس تندی میکشه و سعی میکنه پاهامو از خودش دور کنه.

- نکن پدرسگ…. بیدارشه میفته به جونت ها!

انقدر همیشه از خودش جنبه نشون داده بود که دلم میخواست انرژی ای که بهم داده رو فقط یه جوری خالی کنم.

باسنم رو بیشتر بهش میمالم که می غره و با کاری که یکدفعه میکنه….

https://t.me/+_0Lz15WZmG44Zjk8
https://t.me/+_0Lz15WZmG44Zjk8

بنر پارت رمان است کپی ممنوع❌


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
تو قرار بود سه ماه زیر داداشم بخوابی زنیکه
چی میگی زنشی هان!
الو الو نامدار بدبخت شدیم...آرین و از پله هل دادن افتادن زود خودتو برسون بیمارستان!


نامدار اخم آلود گوشی در دستش خشک شد.

- چی؟ یعنی چی؟ کی هل داده عاطفه چی میگی؟


عاطفه هرای کشان به سینه اش کوبید


- یسنا... دختر این زنیکه هل داده بچه افتاده زمین.‌. گفتم این زنیکه و بچش نحس دارن تحویل بگیر!



آرین از پله ها افتاده بود! یسنا هلش داده بود؟
پس یاس چه غلطی می کردند در آن خراب شده...


با پیچیدن از پیچ راهرو اورژانس صدای داد مادرش را شنید.


- دختره ی دو هزاری میگی بچه‌ن؟
تو زن پسرم نشدی که به خودت برسی بچم صیغه ت کرد که به خودش و بچش برسی!
چجوری جلوی توله سگتو نگرفتی!


مخاطب حرف های خاتون، یاس بود و یسنا از وحشت جیغ های خاتون گوشه ای کز کرده بود که با دیدن نامدار بدو سمتش دوید


- بابایی!


یسنا هم بابایی صدا می کرد نامدار را... دخترک پدر نداشت و نامدار خودش گفته بود بابای او هم هست اما امروز نه...


یاس با گریه هق می زد و هنوز نامدار را ندیده بود


- مادرجون به خدا من حواسم بود بهشون یه لحظه رفتم تو اتاق برگردم بچه ن... چیزیشون نشده که...


نامدار کلافه از صدایشان و یسنایی که سمت ش می دوید غرید:


- آرین کجاست!


یاس با دیدن نامدار چشمانش درخشیده و سمتش چرخید.


- نامدار! نترس دکتر پیششه تو اتاق، بخدا هیچیش نشد از دو تا پله افتاده پایین... یسنام ترسیده .... یذره پیشونیش آرین...


صدای نامدار بالا رفت


- کدوم گوری بودی که بچه‌ت همچین غلطی کرد!


صدایش بی انعطاف بود اما یاس در آن قسمت بچه‌ات گیر کرده بود.
نامدار یسنا را می گفت!
مگر همیشه نمی گفت یسنا هم بچه ی او بود!


عاطفه به مهلکه اضافه شد


- تو آشپزخونه بود داداش دختره گدا گشنه شکمشو آورده خونه تو همش اون تو داره می لمبونه.
من اومدم از اونجا اومد بیرون اولم تخم حروم خودش و بغل کرد نه بچه ی یتیم تو رو...
خوب آوری آدمش کردی زنیکه هرجایی رو!


نگاه تیز نامدار دوباره سمت یاس رفته بود که دخترک به گریه افتاد.


- بخدا نه... من فقط داشتم...


دوباره صدای نامدار بی رحم شد.
گفته بود آرین تمام دارایی اش است.
سر تنها دارایی اش ریسک نمیکرد


- تو غلط کردی یاس!
وقتی پول ثانیه به ثانیه کارت تو اون خونه رو گرفتی و خودت و بچت تأمین شدین نمیتونی چشم ببندی روی بچه من حالیته!




شکستن یاس را دیده بود اما مهم نبود که با باز شد در اتاق نامدار بی توجه به یسنای ترسیده که به پایش چسبیده بود پاتند کرده و حتی ندید افتادن یسنا را روی زمین...


- حال پسرم چطوره دکتر؟


با این که دکتر با خنده اطمینان خاطر داده بود که آرین هیچ طوری اش نبود اما تا پسرش را نمی دید آرام نمی گرفت


آرین همه چیز نامدار بود. تنها یادگارش از مریم...
همان روز اول هم به یاس گفته بود خودش و بچه اش را تامین می کند به شرطی که برای آرین کم نگذارد...


اما یاس حتی بیشتر از یک مادر بود برای آرین...
برای همان نامدار داخل اتاق نشده آرین سمتش چرخید


- بابایی، مامان یاسی کو؟


نامدار با اخم اما با احتیاط روی تخت نشست


- خوبی بابا؟ درد داری؟


آرین نچ تخسی کرد.


- نه خوبم بابایی. مامان یاسی کو؟ بگو با یسنا بیان پیش من...


نامدار هنوز عصبانی بود. جای زخم روی پیشانی آرین کفری ترش میکرد که آرام پسرکش را بغل کرد.


- بریم خونه بابایی بریم برات پیتزا سفارش بدم.


با بهانه گرفتن آرین کلافه از روی تخت بلند شده و در را باز کرد.
صدای گریه های یسنا می آمد.
روی صندلی نشسته و زانویش خونی بود

با دیدن دخترک اخم هایش عمیق تر شد


- چیشده؟ چرا حواست به بچه ها نیست!
یسنا؟ بابایی؟


دست دراز کرده بود برای گرفتن دخترک که یسنا ترسیده خودش را سمت یاس کشید.
مادر و دختر چشمانشان گریان بود


- ت...تو بابای من نیستی! من و انداختی زمین...


نامدار مات شده چشم بست. در عصبانیتش حواسش به یسنا نبود!


- تو دختر منی یسنا بیا بغلم...


حرفش با بلند شدن یاس نصفه ماند. دست دخترکش را گرفته و بلند شده بود.
تازه می دید چشمان خیس و متورم یاس را..

- نیستید آقا نامدار! شما بابای بچه ی یتیم من نیستین.
حق با شماست من پول ثانیه به ثانیه رو تو خونه شما گرفتم...حتی زیادم خرج منو و بچم کردید...

نامدار دندان قروچه کنان جلو رفت.
لعنتی چه گفته بود در عصبانیتش که یاس آن طور می لرزید.

با جلو آمدن دست یاس چشمانش تنگ تر شد.
کارت بانکی در دست یاس بود.


- ت...تو این کارت...هرچی پول داده بودید بمن هست من خرج نکردم... بردارید برای خورد و خوراک این چند ماه من و یسنا تو خونتون...
بریم مامانی...


گفته و با کشیدن دست یسنا پشت به نامدار برای همیشه آن مرد نامرد را ترک کرد.

https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0
https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0
https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0
https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0


پارت جدید امرووووز 👆👆👆👆❤️❤️❤️❤️


پارت جدید تقدیمتون 👆👆👆👆❤️❤️❤️


_وای دوتا فرق سر داری؟!
میگن اونایی که دوتا فرق سر دارن دوبار شوهر میکنن؟

این را دختر خاله ی شوهرم با شوخی و بدجنسی داخل مجلس زنانه گفت و غش غش خندید..
میدانستم چشم خودش و خواهرش دنبال دو برادر بود در عوض من را برای سجاد لقمه گرفته بودند.

لیلا خانم هم انگار بدش نیامد که با همین بهانه متلک بارانم کند.
_واه واه... بلا به دور چه چیزا که آدم نمیشنوه... مورچه چیه که کل و پاچش باشه..
همین یکی روهضم کنه رودل نشه.. باز سجاد منو بگی بخواد سه تا سه تا زن بگیره یه چیزی..
برو رو دار و غیرتی... دخترا براش هلاکن..


با خودخوری آه خفه ای میکشم و گوشه ی چادر رنگی ام را به بازی میگیرم.. به مادر شوهر من باشد ابایی ندارد دو تا دختر دیگه را هم مثل من سیاه بخت کند.

ویشگونش از رونم صدای دردآلودم را بالا میبرد...
_جمع کن سرو ریخت و موهاتو.. مگه اومدی عروسی فرق سرت و ریختی وسط زنونه...

نگاه آبدارم روی صورت سرخ و سفید خودش و همسایه های ترگل ور گل میچرخد و لب به دندان میگزم..
مثل غربتی ها با روسری و چادر رنگی نشستم توی جشن مولودی یکی از همسایه ها و بهم میگوید ریختم بیرون!؟

موهای بلندم را از دورم جمع کرده و روسری را تا روی پیشانی جلو میکشم..

طهورا با دامنی کوتاه و موهای افشون با کلی ادا از آشپزخونه بیرون میزند..

_بفرمایید خاله جون...

_قربون دستت دختر قشنگم... حیف تو نبود عزیزم.. سیب سرخ نصیب دست چلاق میشه.

نازی داخل چشمانش میریزد و غمزه ای برای مادر شوهرم میاید.. چشمش دنبال برادر بزرگ سجاد بود.

بدون هیچ تعارفی سینی شربت را جلویم میگیرد و با اینکه از تشنگی هلاکم اما با سر ردش میکنم.
_خلایق هرچه لایق.. دختره ی اجاق کور..


پوزخندی که کنج لبم می‌نشیند را با سر به زیری قایم میکنم.. آخر کدام اجاق با باد هوا بارور شده بود که من بشوم!؟
صورت زیبا و پوست سفید و اندام باریک اما توپرم هر مردی را به وسوسه می انداخت الا شوهرم..

به یاد شب حجله و به قول مهمان ها زیباترین عروس شهر می افتم..
و شب های بعدی که هنوز بکارتم را داشتم...

اگر به این زن پر مدعا و سلیطه میگفتم وقتی دختران رنگ و وارنگ را برای پسر مَردش لقمه می‌گیرد که از بس مردانگی اش زیاد است، نگاه هوس ناکش فقط روی پسران جوان میچرخد تا در عوض زنان به زیرش بکشد و خالی شود..
به چه حالی می افتاد!؟
یه دور سکته مغزی میزد تا ملتی از دستش راحت شوند!


_هی دخترا شنیدین امشب عماد از سفر میاد؟..
_نههعع... ای جان...
_من غشششش... امشب به یه بهونه ای خونشون تلپ میشم..

پچ پچ دخترانه و آرزوهای رنگی شان حالم را بد میکند.. چون یاد خودم می افتم.

عماد برادر بزرگتر سجاد بود و تا به حال ندیده بودمش اما عکسش روی دیوار از وجنات و جذابیتی دو برابر سجاد میگفت..
ندیده از او بدم می آمد.. از کُل کس وکار سجاد بیزار بودم و اوهم با آن قیافه و هیکل جذاب بدتر از همه...

https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk


صدای نوحه و جیغ های لیلا خانم قبرستان را پر کرده بود و زن ها دلداریش میدادن.
اما من زن مردی که زیر چند متر خاک گور خوابیده بود ساکت و آرام فقط به سنگ قبری که اسم سجاد را نوشته بود زل زده بودم.

مرده بود... بدون اینکه کسی از رازش خبر دار شود و این بین نگاه های سنگین و معنادار برادر بزرگش را روی تنم حس میکردم.


اوهم میدانست هم راز باکرگی من هم راز همجنس گرایی برادرش را..
و این نگاه گستاخ تنم را از زیر چادر به لرز می انداخت..



https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk
https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk


#مــــــــــــــــــرزشکن 📿


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
میشه یه چیزی رو درگوشی بهت بگم ؟

او چشم روی هم میفشارد اما مادرجان با اخم میگوید

_ بچه ای مگه دختر با ۱۷ سال سنت؟
این لوس بازیا چیه سر میز ناهار؟

اخم میکنم.
هیروان به این پا آن پا کردنم نگاه میکند و حرف او را قطع میکند

_ بیا بشین بگو هرچی میخوای بگی

دستش را روی پایش میگذارد
جلو میروم که چشمم به اسلحه اش می افتد و درجا خشک میشوم

پدر میگفت او کله گنده است.
این یعنی با آن اسلحه آدم میکشت؟

هیروان رد نگاهم را میزند و نچی میکند

_ چیکارت میخوام بکنم با این؟
بخوام بزنمت با دست میزنم ، بیا

میدانستم شوخی میکند.
هیچ وقت مرا نزده بود ...حتی وقتی قهر بودیم و ماشین گران قیمتش را خط انداختم .

حتی با وجود اینکه به قول مادر جان مرا به زور به او انداخته بودند.

روی پایش با احتیاط جا میگیرم.
دستش را ضامنم میکند و من سمت گوشش خم میشوم

_ من یه کار بدی کردم !

چشم ریز میکند
_ چقدر بد؟ 

با اخم به مادرجان دوباره درگوشش میگویم

_ با یه پسره دعوا کردم! ...آخه دست به باسنم زده بود بعد مدیر گفتش فردا بیای مدرسه ...

مظلوم نگاهش میکنم
صدایش بلند تر از دفعه قبل است که عصبی میگوید
_ پسره دست زد به ...

انگشتم را هول زده روی لب هایش میفشارم و نگاه کوتاهی به مادرجان می اندازم.

مادر اخم میکند
_ یا صاحب صبر
چیشده؟

زمزمه میکنم
_ همشو نگفتم ...

نگران اخم میکند
_ کاری کرد باهات؟

سر بالا می اندازم
_ نه فقط من ...داشتم قبلش شیک میزدم
فقط میخواستم به دوستم یاد بدم ...

خشمگین دهان باز میکند که چیزی بگوید که وسط راه پشیمان میشود و در عوض میگوید

_ حساب شما با منه خانوم کوچولو!
ولی فردا میام ببینم اون خراب شده در و پیکر نداره که دست میکنن تو باسن تو هیشکی نمیفهمه؟

دست نکرده بود!
ولی چیزی نمیگویم.

دستم را روی صورتش میگذارم
_ میشه نیای؟
لطفا؟

اخم میکند و هشدارگونه نگاهم میکند.
میدانم متنفر است از اینکه خودم را لوس کنم.

_ جمع کن لب و لوچتو
چرا نیام؟

لب هایم را به هم میفشارم و ناچار سرم را سمت گوشش خم میکنم

_ آخه من ...عکستو به دوستام نشون دادم بعد ...باور نکردن شوهرمی
گفتن تو بیشتر شبیه شوگر ددی واسه من !

لقمه اش را قورت میدهد و میگوید
_ غلط کردن دسته جمعی !

صدای قار و قور شکمم بلند میشود که قاشق بعدی را زودتر از او شکار میکنم.

با دهان نیمه پر میگویم
_ آخه معلم زبان ... ما شوهر داره
بعد یه بار گردنش ...کبود بود ، بعد چون من کبودی ندارم ...

اخم میکند
_ چی نداری؟

لقمه را قورت میدهم
_ کبودی ! روی گردنم

کلافه نگاهم میکند
_ عه؟ میخوای منم کبودت کنم برو پزشو بده!

سر تکان میدهم
_ میشه ؟

چشم روی هم میفشارد
_ قرارمون چی بود دردسر؟

به او قول داده بودم تا قبل از کنکورم از او درخواست مثبت هجده و لهو و لعبی نداشته باشم .

_ آخه ...همین یه بار ...

لبخندش را قورت میدهد و او هم موهایم را کنار میزند تا در گوشم چیزی بگوید

_ اگه قول بدی دختر حرف گوش کنی باشی امشب واسم یکم قرش بدی شاید یه استثنا قائل بشیم!!
https://t.me/+E9-C4pwbh3I3OGY0
https://t.me/+E9-C4pwbh3I3OGY0
https://t.me/+E9-C4pwbh3I3OGY0


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
_ اون آچار و بکنم تو کونت مرتیکه...چیه زن دیدی؟

مطمئن بود صدای خودش است، باز به آدرس نگاه کرد، یک تعمیر گاه بود و ...

_مرتیکه الدنگ، خودتو به من می مالی؟...

خودش بود، صاحب شماره‌ی تلفن و انگار قسمت بود هر بار میان جنجال ببیندش.

_گه خوردم،بخدا دستم خورد...

امیرحسین با تفریح به ماشینش تکیه زد، دخترک واقعا برایش فرق نداشت با چه قد و قواره‌ای طرف باشد...

_خورد و خوراکت و کاری ندارم، مردی وایسا کونت و پاره کنم، که دستت بیقرار نشه سمت کون زنا...

و مرد ماشین را رها کرده و دویده بود.
خندید و شماره‌ی دختر را گرفت، از صبح که قرار گذاشته بودند نفهمید چگونه مریض ها را ویزیت کرد...

_این کیه وسط دعوا...

به سمتش پیش رفت...

_ نمی‌خوای جواب بدی ببینی کیه؟

شماره را ذخیره نکرده بود. آخرین بار دخترک را وقتی دیده بود که از روی شکم دوست پسر خائنش داشت رد می شد. لباس یکسره‌ی تعمیرگاه پوشیده بود.

_عجب تیکه ای هستی دکتر جان! فکر کردم الان یه چپ و چوله‌ی مشنگ میاد...

مطمئن بود لپهای دخترک گل افتاد، به آن لحن لاتی اش نمی آمد خجالت بکشد.

_پسندیدی؟

با سرخوشی به دخترک تعمیرکار ریزه نگاه کرد، این یک هفته هزار بار با او حرف زدن و ملاقاتش را خیالپردازی کرده بود.

_ عجله نکن دکی، بیا یه چای بخور، این اصغر رفت کجا خدا داند.

دنبال دخترک رفت، یک تعمیرگاه ماشین و شغل عجیبی بود برای کسی مثل او.

_ فکر کنم رفته با آچار کارای خاکبرسری کنه با یارو.

استکان چای را روی میز گذاشت و با خجالت خندید.

_بعضی مردا میان فک می کنن طرف زنه عب نداره دوتام دست بمالن، حوصلشو نداشتم وگرنه یه دستمالی نشونش میدادم کف کنه.

دستهایش سیاه بود وقتی قندان را سمت یونس گرفت.

_منم بعضی زنا که میان فکر می کنن عه چه مورد خوبی حتما پا میده...تو هر شغلی مزاحم هست.

سکوت بینشان باعث شد سر بالا بیاورد. دخترک بی لبخند نگاهش می کرد.

_واسه چی شمارمو برداشتی دکی؟

چای را کمی مزه مزه کرد.

_چون ازت خوشم اومد...تو چی؟ خوشت ازم اومد؟

آخرین بار می‌خواست مردانگی دوست پسر خائنش را وسط کافه ببرد.

_اوسکلی چیزی هستی که هنوز اینجایی می‌پرسی ازت خوشم اومده؟

دست خودش نبود که به دخترک دست به سینه لبخند زد.

_اوسکل باشم دوست دخترم میشی؟

به دستان دخترک نگاه کرد، یاد شرط های خودش و او برای این ملاقات وقتی زنگ زده بود افتاد.

_اون بی ریخت عن قیافه‌ی تو کافه رو دیدی؟ تازه یکی بود از اون مرخرف تر... هر دوتاشون بهم خیانت کردن... تو که کلا سرتا پات میگه ...

استکان چای را روی میز گذاشت و حرف او را قطع کرد.

_من نه بی ریختم، نه عن قیافه، شغل خوبی دارم...آخرین دختریو که بوسیدم و تو تختم بردم مال یکسال و نیم پیشه...اونقدرام آلت بی قرار ندارم آلما... حالا چی؟

https://t.me/+MXixaSjQhHc2NjFk
https://t.me/+MXixaSjQhHc2NjFk
https://t.me/+MXixaSjQhHc2NjFk


گسترده 💎مروارید 💎 dan repost
شوهرش و هــووش جلوی چشمش زفاف میکنن!🥺😢


"_با دخترِ خواهرم همخواب شدی!
به زنت خیانت میکنی پسره ی بی آبرو؟!"


دخترک دستش روی دستگیره خشک می‌شود از چیزی که می‌شنود!
مات و ناباور به شوهرش نامور و مادر شوهرش نگاه می‌کند و...
و از چه چیزی حرف میزدند؟!

چشمانش روی جوابِ مثبتِ آزمایش بارداری‌اش خیره می‌ماند.

او حامله بود و شوهرش ، عشقش ، تنها کسش به او خیانت میکرد؟!


"_خوب میکنم بهش خیانت میکنم...چیه اومده پیش شما گله ی منو کرده؟!
شما اونو کردی توی پاچه‌ی من!
اون پاپتی لقمه‌ی شماست وگرنه من آفاق از کجا میشناختم که باهاش ازدواج کنم؟!"


او را می‌گفت لقمه و پاپتی؟!
اویی که در این سه سال یکبار روی خوش از عشقِ نامردش ندیده بود؟!
اویی که به خاطر عشقش به خانواده اش پشت کرده بود و حال...

و حال آن نامرد با کسی دیگر قول و قرار گذاشته بود؟!


"_اون دختر سه سال با هر سازت رقصیده.
هر کار کردی جیکش در نیومده.
نامرد نباش پسرم"


با صدای مادر شوهرش نور اُمیدی در دلِ دخترک بیچاره روشن می‌شود.
نوری که میخواست باور کند اینها همگی یک کابوس هستند و شوهرش به او خیانت نکرده.
که قرار نیست طفل درون شکمش بی پدر بماند.

اما طولی نمی‌کشد که صدای مطمعن و حتی پُر نفرت نامور تمامی امید و آرزوهایش را تبدیل به خاکستر می‌کند!


"_من تصمیممو گرفتم مامان.
میخوام بقیه‌ی عمرمو با کسی که از اول دوسش دارم بگذرونم.
آفاق هم طلاق میدم هر قبرستونی میخواد بره.
پیر شدم تو این زندگی اجباری!"


دخترک در اوج مظلومیت اشکش می‌ریزد.
سه سال سرش مانند کبک در برف بوده و مشغول رویاپردازی آنوقت...
آنوقت شوهرش هر لحظه سرش ، دلش ، فکرش را با زنی دیگر میگذراند!

صدای مادرشوهرش اینبار از ته چاه در می‌آمد.

انگار او نیز مانند دخترک به یقین رسیده بود از تمام شدن کار دخترک!
از بی رحمی و نامردی نامور!

"_زندگیت حیفه نامور.
پشیمون میشی!"

"_مطمعن باش هیچوقت پشیمون نمیشم."


مرد بی هیچ تردیدی بی رحمانه تر از قبل ادامه می‌دهد و نمی‌بیند هزار تکه شدن دخترکِ گریانِ پشتِ در را!


"_بهش بگو خودشو واسه طلاق آماده کنه.
چون امشب رستا زن من شد.
بهش قول دادم یک ماه نشده بیاد خونه ی خودم اونم به عنوان زنم."


مرد می‌گوید و دخترک تازه عمق فاجعه را می‌بیند و...
و مات و مبهوت به دخترِ درونِ تختِ اتاق خواب مشترکشان خیره می‌ماند و...


و می‌رفت!
اینجا کسی نه او را می‌خواست و نه حتی طفل توی راهی‌اش را!

همان‌گونه که بی سر و صدا پله ها را بالا آمده بود ، همانگونه بی هیچ صدایی پایین رفته و از عمارت بیرون می‌رود.

با بچه‌ی همان نامردی که امشب ، شب زفافش با عشقش بود و...
و چه اهمیتی داشت جوابِ آزمایشِ بارداری‌اش که پشت در می‌افتد و جا می‌ماند؟!


https://t.me/+oGyRmrXdA5FlOTFk
https://t.me/+oGyRmrXdA5FlOTFk

"5 سال بعد"


_ثامر؟!
پسرم غذات سرد شد!

دخترک به دنبالِ پسر سر به هوا و شرورش پله ها را پایین می‌رود که با نزدیک شدن به در حیاط ، صدای شیرین زبانی هایش لبخندی بر لبش می‌نشاند.


_من عاشق مامانمم عمو.
آخه بابام مامانمو خیلی اذیت میکرد اصلا هم دوسش نداست.
عمو ما با ماماجیم زندگی میکنیم.
تو با پسر قودتم اینطولی بازی میکنی عمو؟!


دخترک پشتِ در خشکش میزند از شنیدن صدای آشنای مردی که روزی نخواستنش را فریاد میزد.


_من...نمیدونم بچه‌ام پسر بود یا دختر ، عمو!


دخترک سرش را خم می‌کند و باور نمیکرد چیزی را که می‌دید!
باور نمیکرد دیدنِ پدر بچه‌اش را...چطور همچین چیزی ممکن بود؟!


_مگه میچه؟!

غم چشمان مرد از همان فاصله نیز دل دخترک را سنگین می‌کند و...
و دلش می‌خواست به پسرکش بگوید که آن مرد عمویت نیست بلکه خودِ خودِ پدرت هست.
همان بابایِ نامردی است که دوستش نداری!


_منم مثل بابای تو مامانشو خیلی اذیت کردم.
اونم با بچمون یه روز بی خبر از پیشم رفته و دیگه برنگشت.

_عمو تو آدم بدی هستی؟!
مثل بابای من؟!

دخترک با چشمان خود می‌بیند سکوت سنگین عشقِ بی معرفتش را.
می‌بیند که چگونه زبانش از جواب دادن قاصر می‌شود و غم در چشمانش لانه می‌کند!


_اسمت چیه گل پسر؟!

دخترک خون در رگ‌هایش یخ میزند چون میدانست آن لحظه شروع بلبل زبانی های پسر کوچولویش هست و....
و از هر آنچه که می‌ترسید به سرش می‌آید!


_اسم من ثامره.
تازه اش هم اسم بابامم ناموره! نامور نورزاد!
عمو تو بابامو میشناسی؟!
میشه بهش بگی من اصلا اصلا دوسش ندارم؟!
اون خیلی مامانمو اذیت کرده پس منم دوسش ندالم!

مرد نگاه ناباورش را بالا می‌آورد و مات می‌ماند از دیدن دخترکی که پنج سال تمام دنیا را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بود و حـــال...

و حال نه تنها دخترک را پیدا کرده بود بلکه فهمیده بود یک پسر پنج ساله نیز دارد!!!


https://t.me/+oGyRmrXdA5FlOTFk
https://t.me/+oGyRmrXdA5FlOTFk
https://t.me/+oGyRmrXdA5FlOTFk

#پارت‌واقعی‌رمان /کپی ممنوع🩸🩸


پارت امروز رو خوندین؟؟👆👆👆🤍🤍🤍🤍

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.