تو قرار بود سه ماه زیر داداشم بخوابی زنیکه
چی میگی زنشی هان!
الو الو نامدار بدبخت شدیم...آرین و از پله هل دادن افتادن زود خودتو برسون بیمارستان!
نامدار اخم آلود گوشی در دستش خشک شد.
- چی؟ یعنی چی؟ کی هل داده عاطفه چی میگی؟
عاطفه هرای کشان به سینه اش کوبید
- یسنا... دختر این زنیکه هل داده بچه افتاده زمین.. گفتم این زنیکه و بچش نحس دارن تحویل بگیر!
آرین از پله ها افتاده بود! یسنا هلش داده بود؟
پس یاس چه غلطی می کردند در آن خراب شده...
با پیچیدن از پیچ راهرو اورژانس صدای داد مادرش را شنید.
- دختره ی دو هزاری میگی بچهن؟
تو زن پسرم نشدی که به خودت برسی بچم صیغه ت کرد که به خودش و بچش برسی!
چجوری جلوی توله سگتو نگرفتی!
مخاطب حرف های خاتون، یاس بود و یسنا از وحشت جیغ های خاتون گوشه ای کز کرده بود که با دیدن نامدار بدو سمتش دوید
- بابایی!
یسنا هم بابایی صدا می کرد نامدار را... دخترک پدر نداشت و نامدار خودش گفته بود بابای او هم هست اما امروز نه...
یاس با گریه هق می زد و هنوز نامدار را ندیده بود
- مادرجون به خدا من حواسم بود بهشون یه لحظه رفتم تو اتاق برگردم بچه ن... چیزیشون نشده که...
نامدار کلافه از صدایشان و یسنایی که سمت ش می دوید غرید:
- آرین کجاست!
یاس با دیدن نامدار چشمانش درخشیده و سمتش چرخید.
- نامدار! نترس دکتر پیششه تو اتاق، بخدا هیچیش نشد از دو تا پله افتاده پایین... یسنام ترسیده .... یذره پیشونیش آرین...
صدای نامدار بالا رفت
- کدوم گوری بودی که بچهت همچین غلطی کرد!
صدایش بی انعطاف بود اما یاس در آن قسمت بچهات گیر کرده بود.
نامدار یسنا را می گفت!
مگر همیشه نمی گفت یسنا هم بچه ی او بود!
عاطفه به مهلکه اضافه شد
- تو آشپزخونه بود داداش دختره گدا گشنه شکمشو آورده خونه تو همش اون تو داره می لمبونه.
من اومدم از اونجا اومد بیرون اولم تخم حروم خودش و بغل کرد نه بچه ی یتیم تو رو...
خوب آوری آدمش کردی زنیکه هرجایی رو!
نگاه تیز نامدار دوباره سمت یاس رفته بود که دخترک به گریه افتاد.
- بخدا نه... من فقط داشتم...
دوباره صدای نامدار بی رحم شد.
گفته بود آرین تمام دارایی اش است.
سر تنها دارایی اش ریسک نمیکرد
- تو غلط کردی یاس!
وقتی پول ثانیه به ثانیه کارت تو اون خونه رو گرفتی و خودت و بچت تأمین شدین نمیتونی چشم ببندی روی بچه من حالیته!
شکستن یاس را دیده بود اما مهم نبود که با باز شد در اتاق نامدار بی توجه به یسنای ترسیده که به پایش چسبیده بود پاتند کرده و حتی ندید افتادن یسنا را روی زمین...
- حال پسرم چطوره دکتر؟
با این که دکتر با خنده اطمینان خاطر داده بود که آرین هیچ طوری اش نبود اما تا پسرش را نمی دید آرام نمی گرفت
آرین همه چیز نامدار بود. تنها یادگارش از مریم...
همان روز اول هم به یاس گفته بود خودش و بچه اش را تامین می کند به شرطی که برای آرین کم نگذارد...
اما یاس حتی بیشتر از یک مادر بود برای آرین...
برای همان نامدار داخل اتاق نشده آرین سمتش چرخید
- بابایی، مامان یاسی کو؟
نامدار با اخم اما با احتیاط روی تخت نشست
- خوبی بابا؟ درد داری؟
آرین نچ تخسی کرد.
- نه خوبم بابایی. مامان یاسی کو؟ بگو با یسنا بیان پیش من...
نامدار هنوز عصبانی بود. جای زخم روی پیشانی آرین کفری ترش میکرد که آرام پسرکش را بغل کرد.
- بریم خونه بابایی بریم برات پیتزا سفارش بدم.
با بهانه گرفتن آرین کلافه از روی تخت بلند شده و در را باز کرد.
صدای گریه های یسنا می آمد.
روی صندلی نشسته و زانویش خونی بود
با دیدن دخترک اخم هایش عمیق تر شد
- چیشده؟ چرا حواست به بچه ها نیست!
یسنا؟ بابایی؟
دست دراز کرده بود برای گرفتن دخترک که یسنا ترسیده خودش را سمت یاس کشید.
مادر و دختر چشمانشان گریان بود
- ت...تو بابای من نیستی! من و انداختی زمین...
نامدار مات شده چشم بست. در عصبانیتش حواسش به یسنا نبود!
- تو دختر منی یسنا بیا بغلم...
حرفش با بلند شدن یاس نصفه ماند. دست دخترکش را گرفته و بلند شده بود.
تازه می دید چشمان خیس و متورم یاس را..
- نیستید آقا نامدار! شما بابای بچه ی یتیم من نیستین.
حق با شماست من پول ثانیه به ثانیه رو تو خونه شما گرفتم...حتی زیادم خرج منو و بچم کردید...
نامدار دندان قروچه کنان جلو رفت.
لعنتی چه گفته بود در عصبانیتش که یاس آن طور می لرزید.
با جلو آمدن دست یاس چشمانش تنگ تر شد.
کارت بانکی در دست یاس بود.
- ت...تو این کارت...هرچی پول داده بودید بمن هست من خرج نکردم... بردارید برای خورد و خوراک این چند ماه من و یسنا تو خونتون...
بریم مامانی...
گفته و با کشیدن دست یسنا پشت به نامدار برای همیشه آن مرد نامرد را ترک کرد.
https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0https://t.me/+l_1UPk1HScw0MDY0