#پارت_۴۲۴
➖دشمن عزیز
بهت زده به اون که هم خشمگین بود و هم بی نهایت دلخور و احتمالا نادم از دوست داشتن من، خیره شدم.
شوک شنیدن این حرف از هر اتفاقی که تا به اون لحظه برای من افتاده بود بیشتر بود.
خیلی بیشتر.
من نمیتونستم با بی خیالی از کنار این مسئله بگذرم و به این توافق برسم که نخواستن اون اهمیتی نداره چون که داشت.
از خیلی لحاظ این مسئله برای من مهم بود!
ناباورانه به سمتش رفتم و ملتمس گفنم:
-پ..پدرام...پدرام گه خوردم..خب؟
غلط کردم...بیا بزن اصلا...بیا هرچقدر میخوای بزن اما اینو نگو...توروقران اون حرفهارو نزن... نگو...پدرام من شکر خوردم...
نمیدونم این چندمینباری بود که با گریه جمله ی "گه خوردم" رو توی اون فضای خفقان آور به زبون میآوردم اما اون برای دل کندن از من مصمم به نظر می رسید و این گه خوردن و شکر خوردنها فایده ای نداشت.
گویا واقعا دیگه علاقه ای به من نداشت.
هرچی که بود دود شده بود رفته بود هوا...
جدی و محکم گفت:
-ببنین دختر جون...من احمق ساده لوح اعتراف میکنم ننگینترین اتقاق زندگیم دوست داشتن جن.ده ای مثل تو یود.
بازم ازت تشکر می کم که قبل از اینکه بیفتم توی چاهت بهم فهموندی چقدر هرزه ای
من این نامزدی و این ازدواج بهم میزنم چون درست ترین کاریه که میتونم در حق خودم بکنم
شما برو پی زندگیت منم میرم پی زندگیم.
دستشو چنگ زدم و گریه کنان گفتم:
-پدراااام...پدرام گُه خوردم...پدرام تورو خدا اینو نگو...پدرام غلط کردم
دلش به رحم نیومد.
اصلا باهمیشه فرق داشت.
شده بود یه آدم دیگه.
یه آدم که از بخشیدن خسته شده!
دستمو با عصبانیت ازخودش جدا کرد و گفت:
-از همین امروز با خیال راحت برو یه هر کی میخوای بده...پنهان کاری هم لازم نیست دیگه!
با گریه داد زدم:
-پدرام...پدرام غلط کردم...من پشیمونممممم...من پیشمونم اینو به چه زبونی بهت بگم !؟
من دوست دارم...به خدا دارم...
بچگی کردم...به خیال خودم دارم در حق تو و خودم لطف میکنم...
پدرام...پدرام جون مادرت منو اینجوری ول نکن!
با انزجار ازم فاصله گرفت.
دستشو به سمت در دراز کرد و کاملا جدی و مصمم گفت:
-به سلامت ج.نده خانم!
برو پی کارت...
نویسنده:نابی
➖دشمن عزیز
بهت زده به اون که هم خشمگین بود و هم بی نهایت دلخور و احتمالا نادم از دوست داشتن من، خیره شدم.
شوک شنیدن این حرف از هر اتفاقی که تا به اون لحظه برای من افتاده بود بیشتر بود.
خیلی بیشتر.
من نمیتونستم با بی خیالی از کنار این مسئله بگذرم و به این توافق برسم که نخواستن اون اهمیتی نداره چون که داشت.
از خیلی لحاظ این مسئله برای من مهم بود!
ناباورانه به سمتش رفتم و ملتمس گفنم:
-پ..پدرام...پدرام گه خوردم..خب؟
غلط کردم...بیا بزن اصلا...بیا هرچقدر میخوای بزن اما اینو نگو...توروقران اون حرفهارو نزن... نگو...پدرام من شکر خوردم...
نمیدونم این چندمینباری بود که با گریه جمله ی "گه خوردم" رو توی اون فضای خفقان آور به زبون میآوردم اما اون برای دل کندن از من مصمم به نظر می رسید و این گه خوردن و شکر خوردنها فایده ای نداشت.
گویا واقعا دیگه علاقه ای به من نداشت.
هرچی که بود دود شده بود رفته بود هوا...
جدی و محکم گفت:
-ببنین دختر جون...من احمق ساده لوح اعتراف میکنم ننگینترین اتقاق زندگیم دوست داشتن جن.ده ای مثل تو یود.
بازم ازت تشکر می کم که قبل از اینکه بیفتم توی چاهت بهم فهموندی چقدر هرزه ای
من این نامزدی و این ازدواج بهم میزنم چون درست ترین کاریه که میتونم در حق خودم بکنم
شما برو پی زندگیت منم میرم پی زندگیم.
دستشو چنگ زدم و گریه کنان گفتم:
-پدراااام...پدرام گُه خوردم...پدرام تورو خدا اینو نگو...پدرام غلط کردم
دلش به رحم نیومد.
اصلا باهمیشه فرق داشت.
شده بود یه آدم دیگه.
یه آدم که از بخشیدن خسته شده!
دستمو با عصبانیت ازخودش جدا کرد و گفت:
-از همین امروز با خیال راحت برو یه هر کی میخوای بده...پنهان کاری هم لازم نیست دیگه!
با گریه داد زدم:
-پدرام...پدرام غلط کردم...من پشیمونممممم...من پیشمونم اینو به چه زبونی بهت بگم !؟
من دوست دارم...به خدا دارم...
بچگی کردم...به خیال خودم دارم در حق تو و خودم لطف میکنم...
پدرام...پدرام جون مادرت منو اینجوری ول نکن!
با انزجار ازم فاصله گرفت.
دستشو به سمت در دراز کرد و کاملا جدی و مصمم گفت:
-به سلامت ج.نده خانم!
برو پی کارت...
نویسنده:نابی