#پارت_۵۱۳
نفسام به شماره افتاد و ناخوداگاه چشمام بسته شد...قلبم به شدت شروع کرد به کوبیدن توی سینه ام…کم کم رفته بودم توی حس که لباش از روی صورتم پایین تر اومد و روی لبام نشست…با برخورد لباش با لبام انگار برق بهم وصل شد …چشمام تا ته باز شد و تکونی خوردم…دستش رو دور کمرم پیچید و آروم شروع کرد به بوسیدنم...چرا یکدفعه رفت تو کار ماچ بازی؟نزدیک بود ذوق مرگ بشم…یعنی بالاخره عاشقم شد؟وای خدا نوکرتم…دستم رو به موهاش رسوندم و محکم کشیدم…با این کارم سرش رو برد عقب و با اخم نگاهم کرد…نیشم رو تا ته باز کردم و با شیطنت نگاهش کردم…نیشخندی زد و با حرص هلم داد عقب که محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم…مبهوت نگاهش کردم و خواستم دهنم رو باز کنم و ببندمش به فحش که ناغافل خودش رو چسبود بهم و لبش رو با خشونت تمام گذاشت روی لبم…ترسیده از این حرکت وحشی گونه اش...توی جام تکون خوردم و سعی کردم هلش بدم عقب که بیشتر به دیوار فشارم داد و گاز محکمی از لبام گرفت…با درد چشمام رو بستم….مرتیکه ی وحشی دیوونه شده؟ دیگه داشتم نفس کم میاوردم و خفه میشدم ولی اون ول کن نبود…بهتره از همون راه همیشگی وارد بشم…پام رو بلند کردم و محکم کوبیدم جای حساسش…آخی گفت و لباش رو از روی لبام برداشته شد...با خشم کوبیدم تخت سینه اش و هلش دادم عقب...زل زدم بهش و نفس نفس زنون گفتم:
_دیوونه وحشی...چیکار داری میکنی؟خفه ام کردی؟
با لبخند دستی روی لبش کشید و گفت:
_خوب کردم...اینم تنبیهت بود... تا تو باشی بدون اجازه من از خونه نری بیرون
نفسام به شماره افتاد و ناخوداگاه چشمام بسته شد...قلبم به شدت شروع کرد به کوبیدن توی سینه ام…کم کم رفته بودم توی حس که لباش از روی صورتم پایین تر اومد و روی لبام نشست…با برخورد لباش با لبام انگار برق بهم وصل شد …چشمام تا ته باز شد و تکونی خوردم…دستش رو دور کمرم پیچید و آروم شروع کرد به بوسیدنم...چرا یکدفعه رفت تو کار ماچ بازی؟نزدیک بود ذوق مرگ بشم…یعنی بالاخره عاشقم شد؟وای خدا نوکرتم…دستم رو به موهاش رسوندم و محکم کشیدم…با این کارم سرش رو برد عقب و با اخم نگاهم کرد…نیشم رو تا ته باز کردم و با شیطنت نگاهش کردم…نیشخندی زد و با حرص هلم داد عقب که محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم…مبهوت نگاهش کردم و خواستم دهنم رو باز کنم و ببندمش به فحش که ناغافل خودش رو چسبود بهم و لبش رو با خشونت تمام گذاشت روی لبم…ترسیده از این حرکت وحشی گونه اش...توی جام تکون خوردم و سعی کردم هلش بدم عقب که بیشتر به دیوار فشارم داد و گاز محکمی از لبام گرفت…با درد چشمام رو بستم….مرتیکه ی وحشی دیوونه شده؟ دیگه داشتم نفس کم میاوردم و خفه میشدم ولی اون ول کن نبود…بهتره از همون راه همیشگی وارد بشم…پام رو بلند کردم و محکم کوبیدم جای حساسش…آخی گفت و لباش رو از روی لبام برداشته شد...با خشم کوبیدم تخت سینه اش و هلش دادم عقب...زل زدم بهش و نفس نفس زنون گفتم:
_دیوونه وحشی...چیکار داری میکنی؟خفه ام کردی؟
با لبخند دستی روی لبش کشید و گفت:
_خوب کردم...اینم تنبیهت بود... تا تو باشی بدون اجازه من از خونه نری بیرون