💛رمانهای آزیتا زرد (رامش بادیگارد مخفی)💛


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Telegram


💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
💛هرکول(در حال تایپ در اینستاگرام)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


[•| سریال کره ای،چینی،ژاپنی،...|•] dan repost
سریال چینی
#پرنسس_وی_یونگ
"پرنسس وی یونگ"
#درخواستی

@serial_korei_31


#پارت_۵۱۵



سریع سرش را جلو برد و بوسه کوتاهی روی لبام زد.
به زور دستم را آزاد کردم و هلش دادم عقب
_ولم کن... نامرد عوضیه منحرف
تک خنده ای کرد که حرصم دراومد تا به خودش بیاد دستام رو مشت کردم و محکم کوبیدم توی صورتش.
_اگه دوستم نداری پس خیلی غلط می کنی بهم نزدیک میشی و هی ماچم میکنی مرتیکه...برو از خونه ام بیرون... منم دیگه پامو توی خونه آدم منحرف و هیزی مثل تو نمیذارم چون دیگه از دستت امنیت ناموسی ندارم...فهمیدی؟
دستی روی صورتش گذاشت و با لبخند گفت:
_ضربه دستت خیلی قویه واقعاً وحشی هستی...ولی عیبی نداره خودم کم کم رامت میکنم
با حرص دندونام روی هم ساییدم
_وحشی خودتی مرتیکه بزن به چاک
با اخم نگاهم کرد
_در مورد این که دیگه پاتو توی خونه ام نمیذاری باید بگم که؟...باشه نیا
چشمام گرد شد…ای نامرد عوضی…یعنی به همین راحتی قبول کرد که نیام؟حالا من یه چیزی گفتم تویه الدنگ نباید بیشتر اصرار کنی و هی بگی رامش بیا؟لعنتی…اصلا به درک اینطوری بهترم شد
نگاهی به چشمای گرد شده ام انداخت و نیشش رو تا ته باز کرد... مرتیکه برای من نیش چاک میدی؟مثلا اینکه خیلی خوشحال شد که گفتم نمیام…دهنم رو باز کردم تا یه چیز درشت بارش کنم که ناغافل خیز برداشت سمتم و دستشو انداخت زیر پام و بغلم کرد…بهت زده نگاهش کردم که خندید و گفت:
_چون خودم میبرمت...تو زحمت نکش عزیزم!!!!
پا تند کرد و به سمت در رفت…با حرص موهاش رو گرفتم و کشیدم


#پارت_۵۱۴



دوباره خواست بیاد طرفم که هلش دادم عقب
_برو کنار مرتیکه وحشیه روانی...نزدیکم نشو...چه خبرته؟تا خونه خالی دیدی گفتی دست به کار بشم آره؟
لبخند موزیانه ای روی لباش نشست
_راست گفتی ها اصلا یادم نبود… الان خونه خالی هستیم نه؟…خب اتاق خوابت کجاست؟
حیرون از این همه وقاحتش جیغی کشیدم و حمله کردم طرفش... خواستم مشتی توی صورتش بکوبم که دستم رو توی هوا گرفت و پیچوند و من رو چسبوند به سینه اش
_باز وحشی نشو عزیزم... شوخی کردم
با خشم نگاش کردم
_کوفت عزیزم میکشمت هومن...این کارایی که می کنی چه معنی داره؟چرا هر دم به دقیقه میای توی حلقم؟
خنده ای کرد و گفت
_چیه عزیزممممم مگه چیکار کردم؟ مگه خودت هم قبلا هی این کارو نمی کردی؟حالا نوبت منه دیگه؟بد کردم بوست میکنم؟تو هم که همچین بدت نمیاد هوم؟
_ تو...تویه عوضی... من...من... فرق میکردم
_واقعاً؟...اونوقت چه فرقی؟
_من بهت گفتم دوست دارم و بوسیدمت ...ولی...ولی تویه عوضی هنوز بهم نگفتی...نکنه...نکنه... تو هم دوستم داری؟
خنده ای کرد و گفت:
_ مگه برای بوسیدن یکی حتما باید طرف رو دوست داشته
باشی؟... همین جوری هم میتونی یکی رو ببوسی.. ببین به همین راحتی.


#پارت_۵۱۳


نفسام به شماره افتاد و ناخوداگاه چشمام بسته شد...قلبم به شدت شروع کرد به کوبیدن توی سینه ام…کم کم رفته بودم توی حس که لباش از روی صورتم پایین تر اومد و روی لبام نشست…با برخورد لباش با لبام انگار برق بهم وصل شد …چشمام تا ته باز شد و تکونی خوردم…دستش رو دور کمرم پیچید و آروم شروع کرد به بوسیدنم...چرا یکدفعه رفت تو کار ماچ بازی؟نزدیک بود ذوق مرگ بشم…یعنی بالاخره عاشقم شد؟وای خدا نوکرتم…دستم رو به موهاش رسوندم و محکم کشیدم…با این کارم سرش رو برد عقب و با اخم نگاهم کرد…نیشم رو تا ته باز کردم و با شیطنت نگاهش کردم…نیشخندی زد و با حرص هلم داد عقب که محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم…مبهوت نگاهش کردم و خواستم دهنم رو باز کنم و ببندمش به فحش که ناغافل خودش رو چسبود بهم و لبش رو با خشونت تمام گذاشت روی لبم…ترسیده از این حرکت وحشی گونه اش...توی جام تکون خوردم و سعی کردم هلش بدم عقب که بیشتر به دیوار فشارم داد و گاز محکمی از لبام گرفت…با درد چشمام رو بستم….مرتیکه ی وحشی دیوونه شده؟ دیگه داشتم نفس کم میاوردم و خفه میشدم ولی اون ول کن نبود…بهتره از همون راه همیشگی وارد بشم…پام رو بلند کردم و محکم کوبیدم جای حساسش…آخی گفت و لباش رو از روی لبام برداشته شد...با خشم کوبیدم تخت سینه اش و هلش دادم عقب...زل زدم بهش و نفس نفس زنون گفتم:
_دیوونه وحشی...چیکار داری میکنی؟خفه ام کردی؟
با لبخند دستی روی لبش کشید و گفت:
_خوب کردم...اینم تنبیهت بود... تا تو باشی بدون اجازه من از خونه نری بیرون


#پارت_۵۱۲




_دست از سرم بردار هومن چرا همچین‌میکنی؟
لبخندی روی لباش نشست.
_مگه چیکار میکنم؟
حرصم در اومد مرتیکه داره دستم میندازه؟چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_یعنی نمیدونی؟هی نزدیک و نزدیک تر میای…چه میدونم؟ میچسبی بهم…الانم که اومدی توی حلقم.
آروم خندید و دوباره سرش رو نزدیک تر آورد تا جایی که نوک بینیش به بینیم برخورد کرد.از نزدیکی زیادش بهم و بر خورد نفس هاش توی صورتم نفس توی سینه ام حبس شد….هین!!!! وای خدا یکی منو بگیره الانه که پس بیفتم
_مگه چیه؟دوست نداری نزدیکت بشم؟
لعنتی میخواد قشنگ دیوونه ام کنه..
_نه دوست ندارم بکش عقب.
دستش رو که قفل دستم بود رو بیشتر فشار داد و لبخند پهنی زد…خدایی این بشر چرا همچین میکنه؟نکنه میخواد دیوونه ام کنه؟خیره ی چشماش شدم…به نظر خبیث میومد…ای عوضیه رذل میخوای منو امتحان کنی؟چطوره سرم بکوبم توی سرش تا مخش بپاچه کف زمین؟یا اصلا چطوره ناغافل دهنم رو باز کنم و اون دماغ درازش رو گاز بگیرم؟آره اینم میشه… عطرش که پیچید توی بینیم نفسم بیشتر حبس شد…دستم رو به زور از دستش بیرون کشیدم و هلش دادم عقب.
_برو کنار وگرنه همچین میزنمت که…
با حرص خیز برداشت سمتم و لبش روگونه ام گذاشت…شوک زده توی جام خشک شدم…همینطور که لبای داغش رو روی گونه ام کشید و زمزمه کرد:
_ادامه بده چی داشتی میگفتی؟


#پارت_۵۱۱



_راه بیفت.
_دیوونه یه لحظه صبر کن
_دیگه چیه؟
_گوشیم جا موند صبر کن برش دارم.
با شنیدن این جمله انگار دوباره خشمش فوران کرد
_این گوشیه لامصبت وقتی جواب نمیدی به چه دردی میخوره؟بندازش دور بره.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و رفتم گوشیم رو برداشتم...
_گوشی خودمه دلم نمیخواد جواب بدم حرفیه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_پس تمام تماسم رو دیدی و از قصد جواب ندادی آره؟
رفتم تو صورتشو گفتم:
_آره از قصدی جواب ندادم... میخوای چیکار کنی؟
ناگهان قیافه اش مظلوم شد و با لحنی که دلم آدم رو کباب میکرد نالید:
_ چرا این کارو باهام می کنی رامش؟
با حیرت زده نگاه کردم که ادامه داد:
_چرا داری دیوونم می کنی؟...میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟فکر کردم بلایی سرت اومده که جواب نمیدی.
_چرا داری دیوونم می کنی؟...میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟فکر کردم بلایی سرت اومده که جواب نمیدی
یکدفعه دوباره خشمگین شد و غرید:
_اصلا بدون این که به من بگی بلند شدی اومدی اینجا که چی؟
بازم مبهوت نگاش کردم
این مرد ثبات اخلاقی نداره هر دقیقه یه جوریه
یه قدم جلو اومد...یه قدم عقب رفتم...دوباره جلو اومد...آنقدر عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار پشت سرم...با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و چسبیده ایستاد...دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم که دو تا دستام رو گرفت و برد بالا دو طرف دیوار گذاشت...انگشتش رو لای انگشتام گذاشت و قفلش کرد...گیج شده فقط نگاش کردم...این چرا همچین میکنه؟زده به سرش؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
_چیکار داری میکنی؟برو عقب.
سرش رو جلو آورد و خیره خیره زل زد به چشمام.
_نمیرم!
چشمام گرد شد


#پارت_۵۱۰




_برو بابا؟تو همیشه خدا سگ هستی... در ضمن چیه هی فرت فرت بریم راه انداختی؟اصلا تو خودت برو من نمیام...می خوام خونه خودم بمونم حرفیه؟
عصبی دستی لای موهاش کشید و زمرمه کرد:
_رامش منو دیوانه نکن الان اعصابم خیلی داغونه میزنم بلایی سرت میارما؟
پوزخندی زدم
_هه نه جراتشو داری نه قدرتشو...پس بیخود لاف نزن….الانم راهت رو بکش برگرد خونه ات چون من باهات نمیام…وسلام ختم کلام.
برزخی نگاهم کرد
_که جراتشو ندارم نه؟
زل زدم تو چشماش
_ نه نداری
مثل شیاطین شروع کرد به خندیدن…مبهوت با چشمای گرد شده نگاهش کردم…خدا بده شانس هر چی خل و چله دور و بر من جمع شده…این مثل اینکه واقعاً رد داده…ناغافل خیز برداشت سمتم… تا به خودم بیام تویه یه حرکت دست انداخت زیر پام و منو انداخت روی کولش…از بهت بیرون اومدم و جیغ زدم.
ب_ذارم روی زمین چه غلطی میکنی؟
بازم زد زیر خنده و دوید سمت خونه.
با مشت کوبیدم روی شونه هاش
_دیوونه بازی در نیار هومن...روانی میگم بذارم روی زمین.
با حرص گفت:
_آره دیوونه شدم... روانی شدم …تو دیوونم کردی ...چرا به حرفم گوش نمیدی؟ مگه بهت نگفتم جایی نمیری؟...هلک هلک بلند شدی اومدی اینجا که چی؟
_دلم خواست... اصلا به توچه؟
شروع کردم به دست و پا زدن
_ ولم کن...آه میگم ولم کن.
تشر زد:
_ اینقدر جفتک ننداز آروم بگیر...
داخل خونه بردتم و گذاشتم پایین...سریع دوید و شروع کرد به جمع کردن وسیله هام….همینطور با دهن تا ته باز شده داشتم نگاهش میکردم که کیف به دست جلو اومد و دستم رو گرفت و کشید سمت در.


#پارت_۵۰۹





دیگه هیچ تماسی از هومن نداشتم... اون دو باری که زنگ زد دیگه هیچ خبری ازش نبود... به درک... گوشیم رو سایلنت کردم و گذاشتمش یه گوشه...چشمام رو بستم که کم کم به خواب رفتم....
با صدای کوبیده شدن پی در پی در از خواب پریدم و گیج و ویچ به دور و برم نگاهی انداختم...خونه غرق در تاریکی بود... بلند شدم و برقا رو روشن کردم... کم کم حواسم اومد سر جاش و اخمام به طرز وحشتناکی توی هم رفت...طرف پشت در همینطور بدون اینکه یه لحظه هم صبر کنه یه بند محکم به در می کوبید... با خشم به طرف حیاط راه افتادم...لعنتی…حتماً باز اون رضا مفنگی عوضیه...مرتیکه ی تن لش دیگه اعصاب برام نذاشته...صبر کن الان حسابت رو میدارم کف دستت…همینطور که به سمت در میرفتم چشمم به بیل کنار باغچه افتاد... خودشه با همین کارش رو میسازم…. سریع برش داشتم از پشت در داد زدم
_ای کوفت ای زهره مار مرتیکه چی از جونم میخوای؟
با خشم تمام در رو باز کردم و اومدم بیل رو بکوبم توی فرق سرش که با قیافه میرغضب هومن روبرو شدم...کپ کرده دستم توی هوا خشک شد و بیل از دستم افتاد روی زمین...به خشکی شانس این اینجا چیکار میکنه.
با دیدنم اخماش رو توی هم کشید و غرید:
_خب داشتی میگفتی ادامه بده.
پوفی کشیدم و گفتم:
_تو...تو اینجا چیکار می کنی؟
با خشم هلم داد عقب و آمد داخل داخل حیاط...با حرص گفتم:
_چیکار میکنی؟دیوونه شدی؟
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و در رو محکم به هم کوبید
_برو وسایلتو جمع کن و اماده بشو همین الان برمیگردیم خونه.
نه مثل اینکه واقعاً دیوونه شده.
_چی میگی برای خودت؟چرا در رو اینطوری میبندی؟نزدیک بود از جاش در بیاد
فریاد زد:
_به جنهم….میگم برو لباست رو بپوش بریم.
با خشم نگاهش کردم…دیگه داره شورش رو درمیاره…این مرتیکه هر دفعه به چیزش میشه…با حرص جلو رفتم و کوبیدم روی سینه اش که دو قدم رفت عقب تر...داد زدم:
_چه خبرته؟رم کردی؟اومدی دم در خونه ام داد و فریاد راه انداختی که چی؟
با لحن تندی گفت:
_منو سگم نکن رامش ...برو آماده شو راه بیفت


#پارت_۵۰۸




لباس های بیرونیم رو پوشیدم و بعد از برداشتن گوشیم از خونه زدم بیرون... بهتره یه دوری تو محله بزنم ببینم چه خبره...آروم آروم راه افتادم تا رسیدم سر کوچمون به سمت سوپری رفتم
بعد از خریدن یک کیم بیرون اومدم.
درشو باز کردم و شروع کردم به خوردن...هوووم چه حالی داره... خیلی وقته نخورده بودم...واقعا چسبید..
بعد از اینکه کیمم را تموم کردم به طرف باشگاه رفتم...یکی دو ساعت با الهام خانم صحبت کردم... ازش پرسیدم اون مربی که جای من اومده بود هنوزم هست؟ که گفت آره بچه ها کم کم بهشون عادت کردن و کارش رو هم خوب بلده... منم با لب و لوچه آویزون ازش خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم... مارو باش گفتیم لابد حتماً طرف تا الان رفته و وقتی برگشتم دوباره بیام خودم‌اینجا غالب کنم ولی تیرم به سنگ خورد...
کلید توی قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم ...با سوزشی که توی شکمم پیچید دستم رو روش گذاشتم...آه انگاری زیادی راه رفتم چون شکمم تیر میکشید ...اروم‌اروم از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم... قرصام رو از توی کیفم بیرون آوردم و با آب خوردمشون... خسته از فک زدن با الهام خانوم و راه رفتن زیاد بالشتی برداشتم و انداختم روی زمین و روش دراز کشیدم...
گوشیم رو ازکنارم برداشتم و نگاهی بهش انداختم چهار بعد از ظهر بود...


#پارت_۵۰۷





با اخم وحشتناکی نگام کرد که دوباره زدم زیر خنده
_اسکول رو ببینا؟دیگه همینم کم بوده بیام به تو حسودی کنم...نکبت
_بخند... تو فعلا بخند... ولی وقتی ترشیدی و موندی تو خونه ات اون وقت من میام به تو می خندم...منم خواستم بهت لطف کنم که بگیرمت دختره ی بدبخت... وگرنه همچین آش دهن سوزی هم نیستی.
_چخه بابا... گورتو گم کن عوضی... بدبخت توی مفنگی هستی که لنگ چس مثقال موادی نه من.
با حرص نگام کرد و از در خونه زد بیرون.
_هری... مردک گردی
محکم در رو به هم کوبیدم و با ذوق نگاهی به آسمون کردم… خدایا واقعنی دمت گرم منو از شر این دیوونه مفنگی خلاص کردی...با خوشحالی داخل خونه رفتم...با دیدن ساعت سمت آشپزخونه رفتم تا ساندویچی که خریدم را بخورم از ذوق خلاص شدن از دست این رضا مفنگی یه وضعی اشتهام باز شد.
ساندویچ رو برداشتم و یه گاز گنده بهش زدم و با ولع شروع کردم به خوردن که گوشیم شروع کرد به زنگ زدن...
با دیدن اسم اژدهای اخمو ناخودآگاه اخمام توی هم رفت...چیه حالا یاد من افتادی؟ چی میخوای که بهم زنگ زدی؟کارت هر چی هست بمون توی خماری…گوشی انقدر زنگ خورد که خود به خود قطع شد.
یه گاز دیگه به ساندویچ زدم که گوشیم دوباره شروع کرد به زنگ خوردن…نگاهی بهش انداختم...بازم هومن بود... لبخندی روی لبم نشست... زارت!!!!آقا ول کن هم نیست..حالا تو هی اون انگشتت رو روی شماره فشار بده و پشت هم بزنگ کیه که جواب بده... والا...اصلا بهتره بری به همون پریناز خانومت بزنگی تا بلکه جوابتو بده. بعد از اینکه ساندویچم رو تا ته خوردم و خیلی هم چسبید از آشپزخونه بیرون اومدم...


#پارت_۵۰۶





با خشم دستشو پس زدم و غریدم:
_برو گمشو بیرون مردک… چطور جرات میکنی به من دست بزنی عوضی؟
زد زیر خنده که توپیدم:
_کوفت روی آب بخندی…ببین منو مفنگی….اگه یه بار دیگه دستت بهم بخوره همون دستت رو قلم می کنم فهمیدی؟
خنده روی لبم ماسید و اخماش توی هم رفت.
_برو بابا همچین تحفه ای هم نیستی...خیلی خودت رو دست بالا گرفتی…فکر میکنی کی هستی مگه؟یه بدبخت بیچاره که بیشتر نیستی؟
_هر چی هستم از تویه مفنگی بهترم.
_بسه بابا اصلا نخواستیم…میدونی چیه؟اومدم بهت بگم از بس برام ناز و نوز کردی قیدتو زدم دیگه نمیخوامت.
خیره خیره نگاهش کردم و یکدفعه پقی زدم زیر خنده
_نه بابا یعنی واقعاً قیدم رو زدی؟
پوزخندی بهن زد
_آره که زدم؟ تازه آخر هفته هم قراره برم خواستگاری.
خودم رو ناراحت نشون دادم و گفتم:
_وای نه…حالا من چیکار کنم مفنگی جان؟چه خاکی توی سرم بریزم؟نه من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
با حرص نگاهم کرد که نیشخندی زدم و ادامه دادم:
_منتظر بودی اینا رو بشنوی؟باید بگم چاییدی…خدا رو هزار مرتبه شکر که دیگه از شرت راحت میشم... فقط دلم به حال اون دختری که میخوای بدبختش کنی میسوزه بیچاره گناه داره.
_هه چون تو رو نگرفتم و بیخیالت شدم حسودیت شده؟

با حالت چندشی نگاهی به سرتاپاش انداختم
_آره خیلی... اصلا یه وضعی دارم از درون میسوزم میگی چیکار کنم؟...میگم بیا همه چی رو بهم بزن دوتایی باهم فرار کنیم هوووم؟


#پارت_۵۰۵




نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد:
_تعارف نمی کنی بیام تو؟
با حرص غریدم:
_نه…برو گورت رو گم کن…هری.
_جوون!!! چرا ملوسکم؟
صورتم جمع شد
_عق ببند بابا حالم رو بهم زدی؟
خندید و گفت:
_خوشگل تر شدی…ببینم اونجا بین مایه دارها بهت ساخته نه؟
با خشم گفتم:
_برای من چرت و پرت بلغور نکن رضا بزن به چاک.
_بذار بیام تو باهام حرف بزنیم.
_مرتیکه من تو رو به عنوان آشغال دم خونه ام هم قبول ندارم چه برسه بذارم بیای تو حالا هم برو پی کارت تا کار دستت ندادم.
_جونم عزیزم هنوزم که وحشی هستی؟
با پام کوبیدم روی زانوش که صدای آخش بلند
_گمشو نکبت.
خواستم در رو ببندم که با دستش مانع شد و با زور هلم داد عقب…وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست...داد زدم:
_هوی کره خر معلومه چه گوهی داری میخوری؟
لبخند چندشی زد و گفت:
_خیلی وقت ندیده بودمت عسلم... دلم برات تنگ شده بود
دندونام رو با خشم روی هم ساییدم
_من اعصاب ندارم رضا میزنم شل و پلت میکنمها؟.
_خوبه بابا حالا انگار نوبرش رو آورده…راستی از مادر شنیدم با از ما بهترون میپلکی آره؟
پوزخندی روی لبام نشست
_چی؟از ما بهترون؟ به نظر من همه ی عالم و آدم از تو یکی بهترن.
_هه خب معلومه که بهترن؟وقتی مایه تیله داری از همه بهتری.
_برو بابا؟
بدون توجه به حرفم دوباره گاه هیزی به سر تا پام انداخت و گفت:
_بیخیال ولی اونجا خوب بهت ساخته عسل.
پوف... این مردک حرف حالیش نمیشه حتماً باید با چک و لگد بیرونش کنم.
_مثل اینکه توی اون مخ پوکت فرو نمیره نه؟میگم بزن به چاک تا نزدم نفله ات نکردم...دفعه آخر که یادته چطوری زدم ناکارت کردم؟نکنه بازم دلت از همونا میخواد؟
ناغافل جلو اومد و دستش رو گذاشت روی صورتم.


#پارت_۵۰۴




به محض وارد شدنم لبخندی روی لبم نشست…واقعا اگه بری توی قصرم زندگی کنی هیچ جا خونه آدم نمیشه...به طرف آشپزخونه رفتم و ساندویچی که برای ناهار توی راه خریدم و گذاشتم روی میز که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن...از توی جیبم درش آوردم و نگاهی بهش انداختم… هلیا بود...لبخندی زدم و تماس و وصل کردم
_الو؟
_الو سلام رامش رسیدی؟
_آره دختر رسیدم.
_باشه...کی برمیگردی؟
تک خنده ای کردم
_ بابا من تازه رسیدم... یه دقیقه ای برگشتنم کجا بود؟
_خیلی خب بابا...زود برمیگردیا؟ بدون تو حوصلم سر رفته

_باشه تو فعلا زیرشو کم کن تا من برسم
_زهرمار... خداحافظ
با خنده خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم...دختره ی خل و چل…با صدای بلند کوبیدن در از جا پریدم...لعنتی ترسیدم... چه خبره؟ این دیگه کدوم خریه که اینجوری در میزنه؟هر کی هست مثل اینکه بدجوری رم کرده..انگار با مشت و لگد داشت به در میکوبید ...با عصبانیت به طرف حیاط رفتم ...طرف ول کن هم نبود همینطور یه بند داشت می‌کوبید..
از پشت در داد زدم:
_هوی چه خبره؟مگه خری که داری جفتک میپرونی؟
با خشم در بازکردم تا ببندمش به فحش که با قیافه کریح رضا مفنگی روبرو شدم..‌.با دیدنش خشمم بیشتر شد…نکبت مار از پونه بدش میاد دم در خونه اش سبز میشه.. با خشم غریدم:
_مردک روانی خر چه غلطی داری می کنی؟با چه جراتی باز اینجا پیدات شد؟
پوزخندی زد و بدون توجه به حرفم گفت:
_ به به رامش خانوم امسال دوست پارسال آشنا... توی آسمونا دنبالت میگشتم روی زمین پیدا کردم


#پارت_۵۰۳




_نمبخواد همینجا خوبه.
دستم رو گرفت و کشید داخل حیاط
_بیا دو کلوم باهات حرف بزنم دم در که نمیشه؟
وسط حیاط ایستادم و گفتم:

_باشه همینجا خوبه…آقا رحمان کجاست؟

_کجا می خواست باشه؟ سرکار... رفته دنبال یه لقمه نون
_چرا؟ پس اون پسر عزیز دوردونه ات رضا کجاست که باباش با این سن و سال باید کار کنه؟
_تو چه میدونی که نرفته؟رضا پسرم... قربونش برم... اونم الان رفته سرکار و شده کمک خرجی باباش
متعجب نگاش کردم
_چی؟ببینم رضا مگه برگشته؟
خندید و گفت:
_آره که برگشته؟ یه دو هفته ای میشه که برگشته.
لعنتی ای زیر لب زمزمه کردم و گفتم:
_باشه خاله‌‌... پس من رفتم خداحافظ
به سمت در راه افتادم که گفت:
_کجا میری صبر کن داشتم حرف میزدم.
_باشه برای بعد الان کار دارم.
سریع از در خونشون زدم بیرون و در رو بستم... لعنتی...لعنت به این شانس…. باز این مفنگی سر رو کله اش پیدا شده؟اگه میدونستم برگشته فعلا اینجا ها آفتابی نمیشدم...اصلاً حوصله دیدن قیافه نحسش رو ندارم...هه چه دل خوشی هم داره این خاله ی ما.. اون یالقوز مفنگی رفته سرکار؟ زارت!!!!مگه اون جونور جز علافی و سر کوچه کشیک کشیدن کار دیگه ای هم بلده؟فقط در عجبم چرا اومدنی سر کوچه ندیدمش.
کلید و توی در خونه ام چرخوندم وارد حیاط شدم...با دیدن دور رو بر حیاط دهنم تا ته باز موند….چقدر کر رو کثیف شده بود؟آبی که توی حوض بود سیاه و لجن شده بود و کلی خاک و برگ هم دور تا دور حیاط ریخته بود...از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم..


#پارت_۵۰۲



(رامش)

صبح بعد از رفتن هومن به سرکار از هلیا خداحافظی کردم و به طرف خونه خودم راه افتادم...یه سه چهار ماهی میشد که سری به اونجا نزدم...دلم حتی برای در آهنی درب و داغونش که صدای قیژ ویژ میداد هم دلم تنگ شده بود...بعد چند دقیقه وارد محلمون شدم… دور و اطراف رو با دقت دید زدم…لبخندی روی لبم نشست…واقعاً دلم تنگ شده بودا؟انگار یه سالی میشد که اینجا نیومده بودم...وارد کوچه مون شدم و چند قدم جلو تر رفتم…خواستم به سمت در خونه بردم که یکدفعه یاد خاله اینا افتادم...بهتره اول یه سری به اونجا بزنم ببینم اوضاعشون چطوره...دستم رو روی زنگ خونشون گذاشتم و فشار دادم...چند لحظه بعد صدای خاله بلند شد
_کیه؟!!!
_منم خاله رامش…در رو باز کن
صدای دمپایی اومد و بعد در باز شد..‌.با دیدن خاله گفتم:
_سلام چه خبر ها؟
با دیدنم متعجب گفت:
_رامش تویی؟ چی شده که برگشتی؟
_اومدم یه سری بزنم و…
سریع پرید وسط حرفم
_وای بر من بیرونت کردن؟
اخمام توی هم رفت.
_نه
_راستش رو بگو دختر نکنه چون زدن داغونت کردن گفتن دیگه به دردشون نمیخوری و هری؟
پوزخندی زدم…هه خاله ما را باش الان داره ته محبتشو برام رو میکنه
_شما نگران نباش همچین چیزی نیست.
_خیلی خب بیا داخل


#پارت_۵۰۱




خودش میدونه... خودش میدونه که برنگرده چه بلایی سرش میارم...آخ رامش هی میگم اعصاب منو بهم نریز و دیوونه ام نکن مگه گوش میدی؟نه خودش میاد نه اون گوشی لعنتیش رو جواب میده..
بالاخره تحملم تموم شد و خواستم به طرف ماشینم برم که با صدای عمه که اسمم رو صدا زد رو برگردوندم طرفش...
_بله عمه سریع بگو... کار دارم باید زودتر برم
_چته تو پسر جان؟ نزدیک دو ساعت توی حیاط قدم رو میری و هی سیگار دود میکنی و به ساعتت نگاه می کنی... ببینم اتفاقی افتاده؟ تو کارت به مشکلی بر خوردی؟
کلافه پوفی کشیدم... من توی چه فکری هستم عمه توی چه فکریه...
_نه عمه جان مشکلی پیش نیومده...باید برم جایی عجله دارم
_صبر کن پسر... کجا این موقع شب؟
_باید برم دنبال رامش قرار بود شب برگرده ولی هنوز خبری ازش نیست.
اخمی بین ابرو های عمه نشست‌ و گفت:
_باز که گیر دادی به اون دختر؟بذار هرجا دلش میخواد بره به ما که ربطی نداره؟
عصبی گفتم:
_داره عمه جان به من ربط داره...اون حق نداره بدون اجازه من جایی بره...من نمیذارم
_وا این چه حرفیه میزنی؟چرا باید اون دختر برات مهم باشه؟
کلافه از حرفای تکراری عمه گفتم:
_عمه شما برو داخل من میرم و زودی برمیگردم.
سریع به طرف ماشینم راه افتادم و نشستم پشت فرمون...ماشینو روشن کردم و با عصبانیت تمام پام روی گاز فشار دادم که ماشین با تیکافی بشدت از جا کنده شد...با خشم کوبیدم روی فرمون... لعنتی…حالا دیگه کاری می‌کنی که بیفتم دنبالت؟ صبر کن پام به اونجا برسه حسابتو میرسم...


#پارت_۵۰۰




پریناز با حرص گفت:
_مامان؟!!!!
عمه چشم غره ای بهش رفت و گفت:
_چیه؟مگه دروغ میگم؟
عصبی و کلافه از حرفای عمه از روی صندلیم بلند شدم و گفتم:
_بس کنین عمه نمیخوام دیگه چیزی در این مورد بشنوم
با حرص صندلی رو عقب کشیدم سمت اتاقم راه افتادم
_صبر کن هومن کجا میری؟دارم باهات حرف میزنم...بیا حداقل ناهارت رو بخور
به صدا زدن های عمه توجهی نکردم و وارد اتاقم شدم..با حرص در رو به هم کوبیدم و به سمت تخت رفتم…لعنتی من خودم اعصابم خورده عمه بدتر میرخ روی اعصابم…آی رامش دیدی چه بساطب راه انداختی؟حالا دیگه به حرف من گوش نمیدی؟ تو که بالاخره برمیگردی توی این خونه؟اون وقت من میدونم و تو... ولی اگه برنگرده چی؟بیخود میکنه…چشمم که به گوشیم افتاد سریع خیز برداشتم و برش داشتم.. شمارش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم...برنمیداشت…آخرم اینقدر بوق خورد که خود به خودقطع شد...دوباره تماس گرفتم ولی بازم تا آخر بوق خورد و قطع شد...با خشم و حرص گوشی رو پرت کردم روی تخت... لعنتی...حالا دیگه جواب تلفن های منو هم نمیدی؟...بیچارت میکنم رامش….





***
کلافه و حرصی توی حیاط قدم رو میرفتم و سیگار پشت سیگار تموم میکردم...بازم نگاهی به ساعتم انداختم هفت شب بود... پس چرا تا حالا نرسیده؟مگه به هلیا نگفته بود شب برمیگرده؟
نکنه پشیمون شد و دیگه نمیخواد برگرده؟
باخشم دویدم سمت درختی و با پام محکم کوبیدم بهش...غلط کرده که برنمیگرده...اصلا مگه جرات داره برنگرده؟... مگه من میذارم؟ مگه دست خودشه؟


#پارت_۴۹۹




جا خورده و مبهوت نگاهش کردم...چی رفته خونه اش؟بیخود کرده…با اجازه ی کی؟اخمام بیشتر توی هم رفت و دستام از عصبانیت مشت شد...با خشم غریدم:
_ یعنی چی رفته خونه خودش؟شما هم گذاشتین بره؟
_ وا؟هومن جان پسرم چرا عصبانی می شی پسرم؟خونه خودش بوده خواست بره باید جلوش رو میگرفتیم؟تازه اینطوری بهتر شد…بالاخره که چی باید یه روزی برگرده خونه ی خودش دیگه؟برای همیشه که نمی خواست اینجا بمونه؟
با خشم نگاهی به هلیا انداختم:
_چرا گذاشتی بره هلیا؟ اون نباید بدون اجازه من جایی میرفت.
_ولی داداش اون…
_بسه نمیخوام چیزی بشنوم خودم الان میرم دنبالش
از روی صندلی نیم خیز شدم که هلیا گفت:
_چت شده داداش؟ آروم باش اون فقط رفته یه سر به خونه اش بزنه همین...گفته خودش تا شب برمیگرده.
چی دوباره برمیگرده…نفس راحتی کشیدم و دوباره سر جام نشستم…پس برمیگشت برای همیشه نرفت…خیالم راحت شد ولی بازم نباید بدون اجازه من میرفت…دختره خیره سر لج باز هیچ وقت به حرفم گوش نمیده... حتماً برای این که من رو عصبی کنه و بگه به حرفت گوش نمیدم بلند شده رفته خونه اش...صبر کن گیرم بیفتی حسابت رو میرسم.
_هومن!!
با شنیدن صدای عمه نگاهش کردم…با اخم داشت نگاهم میکرد.
_تو چیکار به اون دختر داری که هی پرس و جو میکنی؟ حتی میخواستی خودت بری دنبالش…ببینم نکنه دوستش داری؟آره؟
کلافه زل زدم به عمه و گفتم:
_ولم کن عمه حوصله ندارم.
_بیخود ببین هومن؟تو که میدونی؟اون دختر به درد تو و خانواده ما نمیخوره.
هلیا شاکی گفت:
_وا چرا عمه؟دختر به این خوبی به هومن هم خیلی میاد.
اخمای عمه توی هم رفت و گفت:
_تو ساکت باش هلیا…ببین هومن جان؟تو باید با یه دختر اصل و نسب دار مثل پریناز ازدواج کنی نه مثل اون دختر که معلوم نیست کیه و چیکاره هست فهمیدی؟


#پارت_۴۹۸




ناخودآگاه اخمام رفت توی هم...این دختر کجاست؟یعنی هنوز خوابیده؟
عمه که متوجه اومدنم شد و سریع گفت:
_اومدی پسرم؟ چرا چقدر دیر کردی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتمم
_سلام عمه...سرم شلوغ بود برای همین کارم طول کشید.
عمه سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت…هلیا و پریناز هم سلام کردن که سری تکون دادم...همینطور وسط سالن ایستاده بودم که
عمه گفت:
_ چرا ایستادی و هی دور و برت رو نگاه میکنی پسرم؟ برو دست و روت رو بشور بیا میخوایم ناهار بخوریم.
_باشه ولی میگم….میگم..
_چیزی شده پسرم؟
خواستم بگم پس رامش کجاست که پشیمون شدم.
_هیچی عمه من میرم لباسم رو عوض کنم.
پوفی کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم ...بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و دوباره به سالن برگشتم...
نگاهی به دور میز انداختم…باز هم همه دور میز نشسته بودند الا رامش ...با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم…دیگه داشت کفرم بالا می آمد... این دختر چش شده؟ چرا سر میز نمیاد؟
با اخمامی درهم صندلیم رو عقب کشیدم روش نشستم.
عمه بلافاصله بشقابم رو از جلوم برداشت و برام برنج کشید...با خشم زل زدم به جای خالی رامش و رو به هلیا گفتم:
_پس رامش کجاست هلیا؟ چرا نیومده سر میز؟
هلیا یه قاشق برنج توی دهنش گذاشت و همینطور که میخورد با دهن پر گفت:
_وا؟داداش مگه نمیدونی؟
با تعجب گفتم:
_چی رو؟
عمه یه قاشق خورشت بدام ریخت و گفت:
_هیچی پسرم چیز خاصی نیست اون دختر امروز صبح رفت خونه خودش.


#پارت_۴۹۷



سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم...کت و شلواری از کمد لباسم بیرون آوردم...بعد از پوشیدنش از اتاق بیرون رفتم...
خدمتکار میز صبحانه را آماده کرده بود...
سریع نشستم و بعد از خوردن یک چایی و کمی نون و مربا از خونه زدم بیرون...

کاوه تکیه داده به ماشین و توی حیاط منتظر ایستاده بود... با دیدنم جلو آمد و در رو برام باز کرد
_سلام آقا... صبح بخیر
_صبح بخیر
نشستم داخل ماشین که در بست و دور زد و نشست پشت فرمون
_فروشگاه میرید؟
_آره... سریعتر راه بیفت... امروز کلی کار داریم... قرار کلی جنس از دبی برامون برسه...چشمی گفت و ماشین حرکت کرد..
با احساس خستگی زیاد سرم رو از روی برگه ها بلند کردم...با دردی که توی گردنم احساس کردم دستی روش کشیدم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم…چشمام گرد شد ساعت یک بعد از ظهر بود…زمان کی به این زودی گذشت؟ آنقدر سرم شلوغ بود که متوجه گذر زمان نشدم…کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگیم کمتر بشه... از بس به برگه های روی زل زده بودم چشمام میسوخت...پلکام رو روی هم فشار دادم و به صندلی پشت سرم تکیه دادم تا...با صدای قار رو قور شکمم تازه متوجه شدم دارم از گشنگی ضعف میکنم ...بهتره زودتر برم خونه…چشمام رو باز کردم و از روی صندلیم بلند شدم…کیفم رو برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون …بعد از اینکه چند نکته به کارکنان گفتم از فروشگاه رفتم بیرون….به محض نشستنم داخل ماشین چشمام رو روی هم گذاشتم تا به چشمام استراحت بدم…چند دقیقه ای گذشت که با توقف ماشین چشمامو باز کردم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم... رسیده بودیم خونه...از ماشین پیاده شدم راه افتادم سمت خونه...بعد از اینکه از مله ها بالا رفتم در سالن رو باز کردم و وارد خونه شدم... جلوتر که رفتم عمه و پریناز وهلیا رو دیدم که توی سالن روی مبل نشسته بودن و داشتن تلویزیون میدیدن...چشم چرخوندم و دنبال رامش گشتم ولی نبود…

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

243

obunachilar
Kanal statistikasi