#پارت_۵۱۰
_برو بابا؟تو همیشه خدا سگ هستی... در ضمن چیه هی فرت فرت بریم راه انداختی؟اصلا تو خودت برو من نمیام...می خوام خونه خودم بمونم حرفیه؟
عصبی دستی لای موهاش کشید و زمرمه کرد:
_رامش منو دیوانه نکن الان اعصابم خیلی داغونه میزنم بلایی سرت میارما؟
پوزخندی زدم
_هه نه جراتشو داری نه قدرتشو...پس بیخود لاف نزن….الانم راهت رو بکش برگرد خونه ات چون من باهات نمیام…وسلام ختم کلام.
برزخی نگاهم کرد
_که جراتشو ندارم نه؟
زل زدم تو چشماش
_ نه نداری
مثل شیاطین شروع کرد به خندیدن…مبهوت با چشمای گرد شده نگاهش کردم…خدا بده شانس هر چی خل و چله دور و بر من جمع شده…این مثل اینکه واقعاً رد داده…ناغافل خیز برداشت سمتم… تا به خودم بیام تویه یه حرکت دست انداخت زیر پام و منو انداخت روی کولش…از بهت بیرون اومدم و جیغ زدم.
ب_ذارم روی زمین چه غلطی میکنی؟
بازم زد زیر خنده و دوید سمت خونه.
با مشت کوبیدم روی شونه هاش
_دیوونه بازی در نیار هومن...روانی میگم بذارم روی زمین.
با حرص گفت:
_آره دیوونه شدم... روانی شدم …تو دیوونم کردی ...چرا به حرفم گوش نمیدی؟ مگه بهت نگفتم جایی نمیری؟...هلک هلک بلند شدی اومدی اینجا که چی؟
_دلم خواست... اصلا به توچه؟
شروع کردم به دست و پا زدن
_ ولم کن...آه میگم ولم کن.
تشر زد:
_ اینقدر جفتک ننداز آروم بگیر...
داخل خونه بردتم و گذاشتم پایین...سریع دوید و شروع کرد به جمع کردن وسیله هام….همینطور با دهن تا ته باز شده داشتم نگاهش میکردم که کیف به دست جلو اومد و دستم رو گرفت و کشید سمت در.
_برو بابا؟تو همیشه خدا سگ هستی... در ضمن چیه هی فرت فرت بریم راه انداختی؟اصلا تو خودت برو من نمیام...می خوام خونه خودم بمونم حرفیه؟
عصبی دستی لای موهاش کشید و زمرمه کرد:
_رامش منو دیوانه نکن الان اعصابم خیلی داغونه میزنم بلایی سرت میارما؟
پوزخندی زدم
_هه نه جراتشو داری نه قدرتشو...پس بیخود لاف نزن….الانم راهت رو بکش برگرد خونه ات چون من باهات نمیام…وسلام ختم کلام.
برزخی نگاهم کرد
_که جراتشو ندارم نه؟
زل زدم تو چشماش
_ نه نداری
مثل شیاطین شروع کرد به خندیدن…مبهوت با چشمای گرد شده نگاهش کردم…خدا بده شانس هر چی خل و چله دور و بر من جمع شده…این مثل اینکه واقعاً رد داده…ناغافل خیز برداشت سمتم… تا به خودم بیام تویه یه حرکت دست انداخت زیر پام و منو انداخت روی کولش…از بهت بیرون اومدم و جیغ زدم.
ب_ذارم روی زمین چه غلطی میکنی؟
بازم زد زیر خنده و دوید سمت خونه.
با مشت کوبیدم روی شونه هاش
_دیوونه بازی در نیار هومن...روانی میگم بذارم روی زمین.
با حرص گفت:
_آره دیوونه شدم... روانی شدم …تو دیوونم کردی ...چرا به حرفم گوش نمیدی؟ مگه بهت نگفتم جایی نمیری؟...هلک هلک بلند شدی اومدی اینجا که چی؟
_دلم خواست... اصلا به توچه؟
شروع کردم به دست و پا زدن
_ ولم کن...آه میگم ولم کن.
تشر زد:
_ اینقدر جفتک ننداز آروم بگیر...
داخل خونه بردتم و گذاشتم پایین...سریع دوید و شروع کرد به جمع کردن وسیله هام….همینطور با دهن تا ته باز شده داشتم نگاهش میکردم که کیف به دست جلو اومد و دستم رو گرفت و کشید سمت در.