#پارت_۵۰۹
دیگه هیچ تماسی از هومن نداشتم... اون دو باری که زنگ زد دیگه هیچ خبری ازش نبود... به درک... گوشیم رو سایلنت کردم و گذاشتمش یه گوشه...چشمام رو بستم که کم کم به خواب رفتم....
با صدای کوبیده شدن پی در پی در از خواب پریدم و گیج و ویچ به دور و برم نگاهی انداختم...خونه غرق در تاریکی بود... بلند شدم و برقا رو روشن کردم... کم کم حواسم اومد سر جاش و اخمام به طرز وحشتناکی توی هم رفت...طرف پشت در همینطور بدون اینکه یه لحظه هم صبر کنه یه بند محکم به در می کوبید... با خشم به طرف حیاط راه افتادم...لعنتی…حتماً باز اون رضا مفنگی عوضیه...مرتیکه ی تن لش دیگه اعصاب برام نذاشته...صبر کن الان حسابت رو میدارم کف دستت…همینطور که به سمت در میرفتم چشمم به بیل کنار باغچه افتاد... خودشه با همین کارش رو میسازم…. سریع برش داشتم از پشت در داد زدم
_ای کوفت ای زهره مار مرتیکه چی از جونم میخوای؟
با خشم تمام در رو باز کردم و اومدم بیل رو بکوبم توی فرق سرش که با قیافه میرغضب هومن روبرو شدم...کپ کرده دستم توی هوا خشک شد و بیل از دستم افتاد روی زمین...به خشکی شانس این اینجا چیکار میکنه.
با دیدنم اخماش رو توی هم کشید و غرید:
_خب داشتی میگفتی ادامه بده.
پوفی کشیدم و گفتم:
_تو...تو اینجا چیکار می کنی؟
با خشم هلم داد عقب و آمد داخل داخل حیاط...با حرص گفتم:
_چیکار میکنی؟دیوونه شدی؟
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و در رو محکم به هم کوبید
_برو وسایلتو جمع کن و اماده بشو همین الان برمیگردیم خونه.
نه مثل اینکه واقعاً دیوونه شده.
_چی میگی برای خودت؟چرا در رو اینطوری میبندی؟نزدیک بود از جاش در بیاد
فریاد زد:
_به جنهم….میگم برو لباست رو بپوش بریم.
با خشم نگاهش کردم…دیگه داره شورش رو درمیاره…این مرتیکه هر دفعه به چیزش میشه…با حرص جلو رفتم و کوبیدم روی سینه اش که دو قدم رفت عقب تر...داد زدم:
_چه خبرته؟رم کردی؟اومدی دم در خونه ام داد و فریاد راه انداختی که چی؟
با لحن تندی گفت:
_منو سگم نکن رامش ...برو آماده شو راه بیفت
دیگه هیچ تماسی از هومن نداشتم... اون دو باری که زنگ زد دیگه هیچ خبری ازش نبود... به درک... گوشیم رو سایلنت کردم و گذاشتمش یه گوشه...چشمام رو بستم که کم کم به خواب رفتم....
با صدای کوبیده شدن پی در پی در از خواب پریدم و گیج و ویچ به دور و برم نگاهی انداختم...خونه غرق در تاریکی بود... بلند شدم و برقا رو روشن کردم... کم کم حواسم اومد سر جاش و اخمام به طرز وحشتناکی توی هم رفت...طرف پشت در همینطور بدون اینکه یه لحظه هم صبر کنه یه بند محکم به در می کوبید... با خشم به طرف حیاط راه افتادم...لعنتی…حتماً باز اون رضا مفنگی عوضیه...مرتیکه ی تن لش دیگه اعصاب برام نذاشته...صبر کن الان حسابت رو میدارم کف دستت…همینطور که به سمت در میرفتم چشمم به بیل کنار باغچه افتاد... خودشه با همین کارش رو میسازم…. سریع برش داشتم از پشت در داد زدم
_ای کوفت ای زهره مار مرتیکه چی از جونم میخوای؟
با خشم تمام در رو باز کردم و اومدم بیل رو بکوبم توی فرق سرش که با قیافه میرغضب هومن روبرو شدم...کپ کرده دستم توی هوا خشک شد و بیل از دستم افتاد روی زمین...به خشکی شانس این اینجا چیکار میکنه.
با دیدنم اخماش رو توی هم کشید و غرید:
_خب داشتی میگفتی ادامه بده.
پوفی کشیدم و گفتم:
_تو...تو اینجا چیکار می کنی؟
با خشم هلم داد عقب و آمد داخل داخل حیاط...با حرص گفتم:
_چیکار میکنی؟دیوونه شدی؟
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و در رو محکم به هم کوبید
_برو وسایلتو جمع کن و اماده بشو همین الان برمیگردیم خونه.
نه مثل اینکه واقعاً دیوونه شده.
_چی میگی برای خودت؟چرا در رو اینطوری میبندی؟نزدیک بود از جاش در بیاد
فریاد زد:
_به جنهم….میگم برو لباست رو بپوش بریم.
با خشم نگاهش کردم…دیگه داره شورش رو درمیاره…این مرتیکه هر دفعه به چیزش میشه…با حرص جلو رفتم و کوبیدم روی سینه اش که دو قدم رفت عقب تر...داد زدم:
_چه خبرته؟رم کردی؟اومدی دم در خونه ام داد و فریاد راه انداختی که چی؟
با لحن تندی گفت:
_منو سگم نکن رامش ...برو آماده شو راه بیفت