#پارت_۵۰۸
لباس های بیرونیم رو پوشیدم و بعد از برداشتن گوشیم از خونه زدم بیرون... بهتره یه دوری تو محله بزنم ببینم چه خبره...آروم آروم راه افتادم تا رسیدم سر کوچمون به سمت سوپری رفتم
بعد از خریدن یک کیم بیرون اومدم.
درشو باز کردم و شروع کردم به خوردن...هوووم چه حالی داره... خیلی وقته نخورده بودم...واقعا چسبید..
بعد از اینکه کیمم را تموم کردم به طرف باشگاه رفتم...یکی دو ساعت با الهام خانم صحبت کردم... ازش پرسیدم اون مربی که جای من اومده بود هنوزم هست؟ که گفت آره بچه ها کم کم بهشون عادت کردن و کارش رو هم خوب بلده... منم با لب و لوچه آویزون ازش خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم... مارو باش گفتیم لابد حتماً طرف تا الان رفته و وقتی برگشتم دوباره بیام خودماینجا غالب کنم ولی تیرم به سنگ خورد...
کلید توی قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم ...با سوزشی که توی شکمم پیچید دستم رو روش گذاشتم...آه انگاری زیادی راه رفتم چون شکمم تیر میکشید ...اروماروم از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم... قرصام رو از توی کیفم بیرون آوردم و با آب خوردمشون... خسته از فک زدن با الهام خانوم و راه رفتن زیاد بالشتی برداشتم و انداختم روی زمین و روش دراز کشیدم...
گوشیم رو ازکنارم برداشتم و نگاهی بهش انداختم چهار بعد از ظهر بود...
لباس های بیرونیم رو پوشیدم و بعد از برداشتن گوشیم از خونه زدم بیرون... بهتره یه دوری تو محله بزنم ببینم چه خبره...آروم آروم راه افتادم تا رسیدم سر کوچمون به سمت سوپری رفتم
بعد از خریدن یک کیم بیرون اومدم.
درشو باز کردم و شروع کردم به خوردن...هوووم چه حالی داره... خیلی وقته نخورده بودم...واقعا چسبید..
بعد از اینکه کیمم را تموم کردم به طرف باشگاه رفتم...یکی دو ساعت با الهام خانم صحبت کردم... ازش پرسیدم اون مربی که جای من اومده بود هنوزم هست؟ که گفت آره بچه ها کم کم بهشون عادت کردن و کارش رو هم خوب بلده... منم با لب و لوچه آویزون ازش خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم... مارو باش گفتیم لابد حتماً طرف تا الان رفته و وقتی برگشتم دوباره بیام خودماینجا غالب کنم ولی تیرم به سنگ خورد...
کلید توی قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم ...با سوزشی که توی شکمم پیچید دستم رو روش گذاشتم...آه انگاری زیادی راه رفتم چون شکمم تیر میکشید ...اروماروم از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم... قرصام رو از توی کیفم بیرون آوردم و با آب خوردمشون... خسته از فک زدن با الهام خانوم و راه رفتن زیاد بالشتی برداشتم و انداختم روی زمین و روش دراز کشیدم...
گوشیم رو ازکنارم برداشتم و نگاهی بهش انداختم چهار بعد از ظهر بود...