#پارت_۴۹۸
ناخودآگاه اخمام رفت توی هم...این دختر کجاست؟یعنی هنوز خوابیده؟
عمه که متوجه اومدنم شد و سریع گفت:
_اومدی پسرم؟ چرا چقدر دیر کردی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتمم
_سلام عمه...سرم شلوغ بود برای همین کارم طول کشید.
عمه سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت…هلیا و پریناز هم سلام کردن که سری تکون دادم...همینطور وسط سالن ایستاده بودم که
عمه گفت:
_ چرا ایستادی و هی دور و برت رو نگاه میکنی پسرم؟ برو دست و روت رو بشور بیا میخوایم ناهار بخوریم.
_باشه ولی میگم….میگم..
_چیزی شده پسرم؟
خواستم بگم پس رامش کجاست که پشیمون شدم.
_هیچی عمه من میرم لباسم رو عوض کنم.
پوفی کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم ...بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و دوباره به سالن برگشتم...
نگاهی به دور میز انداختم…باز هم همه دور میز نشسته بودند الا رامش ...با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم…دیگه داشت کفرم بالا می آمد... این دختر چش شده؟ چرا سر میز نمیاد؟
با اخمامی درهم صندلیم رو عقب کشیدم روش نشستم.
عمه بلافاصله بشقابم رو از جلوم برداشت و برام برنج کشید...با خشم زل زدم به جای خالی رامش و رو به هلیا گفتم:
_پس رامش کجاست هلیا؟ چرا نیومده سر میز؟
هلیا یه قاشق برنج توی دهنش گذاشت و همینطور که میخورد با دهن پر گفت:
_وا؟داداش مگه نمیدونی؟
با تعجب گفتم:
_چی رو؟
عمه یه قاشق خورشت بدام ریخت و گفت:
_هیچی پسرم چیز خاصی نیست اون دختر امروز صبح رفت خونه خودش.
ناخودآگاه اخمام رفت توی هم...این دختر کجاست؟یعنی هنوز خوابیده؟
عمه که متوجه اومدنم شد و سریع گفت:
_اومدی پسرم؟ چرا چقدر دیر کردی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتمم
_سلام عمه...سرم شلوغ بود برای همین کارم طول کشید.
عمه سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت…هلیا و پریناز هم سلام کردن که سری تکون دادم...همینطور وسط سالن ایستاده بودم که
عمه گفت:
_ چرا ایستادی و هی دور و برت رو نگاه میکنی پسرم؟ برو دست و روت رو بشور بیا میخوایم ناهار بخوریم.
_باشه ولی میگم….میگم..
_چیزی شده پسرم؟
خواستم بگم پس رامش کجاست که پشیمون شدم.
_هیچی عمه من میرم لباسم رو عوض کنم.
پوفی کشیدم و به طرف اتاقم راه افتادم ...بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و دوباره به سالن برگشتم...
نگاهی به دور میز انداختم…باز هم همه دور میز نشسته بودند الا رامش ...با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم…دیگه داشت کفرم بالا می آمد... این دختر چش شده؟ چرا سر میز نمیاد؟
با اخمامی درهم صندلیم رو عقب کشیدم روش نشستم.
عمه بلافاصله بشقابم رو از جلوم برداشت و برام برنج کشید...با خشم زل زدم به جای خالی رامش و رو به هلیا گفتم:
_پس رامش کجاست هلیا؟ چرا نیومده سر میز؟
هلیا یه قاشق برنج توی دهنش گذاشت و همینطور که میخورد با دهن پر گفت:
_وا؟داداش مگه نمیدونی؟
با تعجب گفتم:
_چی رو؟
عمه یه قاشق خورشت بدام ریخت و گفت:
_هیچی پسرم چیز خاصی نیست اون دختر امروز صبح رفت خونه خودش.