گسترده مهربانی❤ dan repost
- این بچه که بدنیا بیاد، طلاقت میدم! اصلا چه بهتر اگه سر زایمان بمیری...
بلند و با خشم میگوید! آنقدری که تمام افرادی که کنارشان در ساحل ایستادهاند، میشنوند و قلب دخترک با صدا در سینهاش خرد میشود!
- هیراد...
ناباور از این همه بیرحمی از سمت مردی که روزی او را مثل یک الهه میپرستید، نامش را زمزمه میکند و هیراد بازوی ظریفش را چنگ میزند و کنار گوشش میغرد:
- اسم منو به دهن کثیفت نیار بچه! اون روزی که باید اسم منو صدا میزدی، داشتی اسم اون مرتیکه رو میگفتی...
دخترک از درد بازو و قلبش به گریه میافتد... مگر چقدر توان دارد؟
- به خدا... به خدا من خیانت نکردم! تمام اون عکسا... تمامش الکی ب... آخ!
حرفش تمام نشده که هیراد بازویش را محکمتر فشار میدهد و یسنا گریهی دردناکش را در گلو خفه میکند:
- دستم!
- به جون اون بچهی تو شکمت قسم یسنا... یه بار دیگه حتی یه کلمه راجعبه اون قضیه ازت بشنوم، به اینکه حاملهای هم رحم نمیکنم!
دخترک با درد هق میزند:
- برات مهم نیست اگه بمیرم... نه؟
قلبش حتی از تصور نبودنِ او میشکند... اما بیرحمانه جواب میدهد:
- نه... مهم نیست!
و او را به زور سمت نیمکتی کنار ساحل میکشاند و به محض نشستن یسنا، با اخم هشدار میدهد:
- میتمرگی سر جات و تکون نمیخوری تا برگردم!
رنگ دخترکش مثل گچ سفید شده! در نگاهش انگار زندگی مُرده... به روی خودش نمیآورد اما میترسد مویی از سرش کم شود...
لحظهای رهایش میکند و دور میشود تا برایش بستنی قیفی بخرد. آخر لحظهای که آمدند، چشم یسنایش به دنبال آن دکهی بستنیفروشی بود و هیراد بیرحمانه نادیده گرفته بود!
با قلبی سنگین، در صف میایستد و غرور لعنتیاش اجازه نمیدهد که حتی ثانیهای برگردد و به او نگاه کند...
بستنی را که تحویل میگیرد، با دیدن جای خالی یسنا و هیاهوی مردم که نزدیک ساحل دور کسی جمع شدهاند دلش میریزد...
کسی داد میزند:
- زنگ بزنید اورژانس!
مردی از میان جمعیت با عجله بیرون میآید و هیراد وحشتزده جلویش را میگیرد:
- چی شده؟
مرد نگاه دیگری به جمعیت میاندازد و سری به تاسف تکان میدهد:
- یه زن حامله غرق شده! نجات غریقها دارن احیاش میکنن ولی نبض نداره بنده خدا... اینجا نوشتن شنا ممنوعهها! نمیدونم چرا دختر بیچاره یهو با گریه زد به دل آب... خدا به خودش و بچهش رحم کنه!
هیراد با خودش فکر میکند که دخترکش شنا بلد نیست... درست همان لحظه، کسی کنار میرود و هیراد با دیدن یسنا، بیهوش و بیجان در حالی که برای نجاتش تلاش میکنند، زانو خم میکند:
- یسنا...
خودش گفته بود... که برایش مهم نیست حتی اگر او بمیرد!
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
پارت واقعی رمان‼️
بلند و با خشم میگوید! آنقدری که تمام افرادی که کنارشان در ساحل ایستادهاند، میشنوند و قلب دخترک با صدا در سینهاش خرد میشود!
- هیراد...
ناباور از این همه بیرحمی از سمت مردی که روزی او را مثل یک الهه میپرستید، نامش را زمزمه میکند و هیراد بازوی ظریفش را چنگ میزند و کنار گوشش میغرد:
- اسم منو به دهن کثیفت نیار بچه! اون روزی که باید اسم منو صدا میزدی، داشتی اسم اون مرتیکه رو میگفتی...
دخترک از درد بازو و قلبش به گریه میافتد... مگر چقدر توان دارد؟
- به خدا... به خدا من خیانت نکردم! تمام اون عکسا... تمامش الکی ب... آخ!
حرفش تمام نشده که هیراد بازویش را محکمتر فشار میدهد و یسنا گریهی دردناکش را در گلو خفه میکند:
- دستم!
- به جون اون بچهی تو شکمت قسم یسنا... یه بار دیگه حتی یه کلمه راجعبه اون قضیه ازت بشنوم، به اینکه حاملهای هم رحم نمیکنم!
دخترک با درد هق میزند:
- برات مهم نیست اگه بمیرم... نه؟
قلبش حتی از تصور نبودنِ او میشکند... اما بیرحمانه جواب میدهد:
- نه... مهم نیست!
و او را به زور سمت نیمکتی کنار ساحل میکشاند و به محض نشستن یسنا، با اخم هشدار میدهد:
- میتمرگی سر جات و تکون نمیخوری تا برگردم!
رنگ دخترکش مثل گچ سفید شده! در نگاهش انگار زندگی مُرده... به روی خودش نمیآورد اما میترسد مویی از سرش کم شود...
لحظهای رهایش میکند و دور میشود تا برایش بستنی قیفی بخرد. آخر لحظهای که آمدند، چشم یسنایش به دنبال آن دکهی بستنیفروشی بود و هیراد بیرحمانه نادیده گرفته بود!
با قلبی سنگین، در صف میایستد و غرور لعنتیاش اجازه نمیدهد که حتی ثانیهای برگردد و به او نگاه کند...
بستنی را که تحویل میگیرد، با دیدن جای خالی یسنا و هیاهوی مردم که نزدیک ساحل دور کسی جمع شدهاند دلش میریزد...
کسی داد میزند:
- زنگ بزنید اورژانس!
مردی از میان جمعیت با عجله بیرون میآید و هیراد وحشتزده جلویش را میگیرد:
- چی شده؟
مرد نگاه دیگری به جمعیت میاندازد و سری به تاسف تکان میدهد:
- یه زن حامله غرق شده! نجات غریقها دارن احیاش میکنن ولی نبض نداره بنده خدا... اینجا نوشتن شنا ممنوعهها! نمیدونم چرا دختر بیچاره یهو با گریه زد به دل آب... خدا به خودش و بچهش رحم کنه!
هیراد با خودش فکر میکند که دخترکش شنا بلد نیست... درست همان لحظه، کسی کنار میرود و هیراد با دیدن یسنا، بیهوش و بیجان در حالی که برای نجاتش تلاش میکنند، زانو خم میکند:
- یسنا...
خودش گفته بود... که برایش مهم نیست حتی اگر او بمیرد!
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
پارت واقعی رمان‼️